نیروی کار بستهبندیشده به ایران آمده است
کنسرو آدمیزاد
: دیگر ظهر شده است. خورشید وسط آسمان خودش را ولو کرده و به قول قدیمیها «کنگر خورده و لنگر انداخته است» و هیچ انگیزهای برای رفتن ندارد. هوای پاییزی مهرماه هنوز گرم است. آدم گاه خیس عرق میشود. حالا وای به روزی که قرار باشد کاری هم انجام بدهی!
حمیدرضا عظیمی_ روزنامهنگار: دیگر ظهر شده است. خورشید وسط آسمان خودش را ولو کرده و به قول قدیمیها «کنگر خورده و لنگر انداخته است» و هیچ انگیزهای برای رفتن ندارد. هوای پاییزی مهرماه هنوز گرم است. آدم گاه خیس عرق میشود. حالا وای به روزی که قرار باشد کاری هم انجام بدهی!
زیر آسمان همین شهر است. پسرک نشسته و دارد نفسی چاق میکند. بعد دوباره شروع میکند به کارکردن. دارد قطعه آهنگی محزون زیر لب زمزمه میکند و با کلمات نامفهومی آواز میخواند. هیبتی دارد با آن جثه کوچکش. همان هیبتی که از دور مثل آهنربا، اهلش را جذب میکند. کفشهایش گنده به نظر میرسد! شلواری محلی به تن دارد و یک تیشرت ورزشی با طرح پرچم افغانستان. رویش نوشته: جانم جانم افغانستان.
اسمش محمد است. در یکی از واحدهای خدماتی هر کاری که فکرش را بکنید انجام میدهد. رنگش تیره است و زبانش پشتون! از جایی به نام فاریاب آمده؛ یک سال پیش راهی شده است. جایی که فکر میکرد و هنوز هم فکر میکند که سرزمین آرزوهایش است.
با او همکلام میشوم. مِن و مِن میکند. حرفهایم را میفهمد اما فارسی دست و پا شکستهای بلد است. خلاصه اینکه دل به دلش بدهی کارش راه میافتد و حرفهایش را میشود فهمید. اهل فاریاب است. یک روز خسته از اوضاع، میزند به راه. از فاریاب میرود هرات و از آنجا به زرنج در ایالت نیمروز. بعد هم که مسیر مشخص است. قاچاقچیهای راهبلد میاندازند در کوچه پسکوچههای مرز میلک یا کمی بالاتر در دوست محمد خان!
میگفت: قاچاقبرها در افغانستان کارشان همین است. کافی است بخواهی به ایران بیایی، تعدادی از آنها معرفی میشوند و بعد یکی را که سابقه بهتری دارد انتخاب میکنید و چانهزدن هم ندارد. برای من که اینطور بود. ما را سوار نیسان باری کردند و تکهتکه در چند مسیر تا زرنج آوردند... وارد ایران که شدیم کار سختتر شد. سوار پژو شدیم. یادم نیست چند نفر سوار آن ماشین شدیم 13 نفر یا 17 نفر! هرچه که بود خیلی سخت گذشت.
آنطورکه میگفت، بخشهایی از مسیر را در صندوق عقب گذرانده! فکرش را بکنید سه یا چهار نفر در صندوق عقب یک پژو! در مسیر چندساعته. اگر تنها باشید و فضا معطر هم باشد آن تاریکی، حالت خفگی به آدم میدهد چه رسد به اینکه دو یا سه همسفر هم در این قفس داشته باشید و خب آدمیزاد است دیگر و الزامات و اجبارهای تن!
محمد مسیر طولانیای طی کرده تا از فاریاب به تهران برسد. به زابل که رسیده سوار پژو شدهاند و به خاش رفتهاند و از آنجا به کرمان. مابقی راه تا تهران هم گویا خیلی سخت نیست. از او درباره هزینه سفر پرسیدم. میگفت: من پارسال به ایران آمدم. آن موقع کمی ارزانتر بود. تا تهران کل هزینهام 12 میلیون تومان شد که شامل حملونقل و خوراک میشد. این را که گفت یاد یکی از کلیپهای فضای مجازی افتادم. آقایی که فارسی را با گویش شیرین یکی از شهرهای جنوب غربی کشور حرف میزد، سفرهای پهن کرده بود و دور تا دورش مسافران غیرقانونی و قاچاقی افغانستانی (با آن هیبت که نشان میداد چگونه داخل خودرو کنسرو شدهاند)، نشسته بودند. او هم داخل سفره چند نوشابه گذاشته بود یکی، دو مدل میوه ارزانقیمت و از حضار دور سفره میپرسید: شما مسافران کی هستید؟ و آنها فریاد میزدند:... و بعد میپرسید: هر چند نفر یک مرغ خوردید؟ و جماعت فریاد میزد: هر چهار نفر و بعد راوی این مستندِ تبلیغی از محسنات سفر با فلان آدم که از او نام هم میبرد (که احتمالا نام خود فیلمبردار نامرئی نیست و باز احتمالا آن فرد هم جایی در افغانستان نشسته و افراد به او مراجعه میکنند) سخن میگفت تا این محصولِ تبلیغی، بر پهنه فضای مجازی منتشر شود و آن تیم مشتری بیشتری پیدا کنند.
محمد در محل کارش به شوخی دائم جمله «جانم جانم افغانستان» را تکرار میکرد. گفتم: میدانی این حرفی که میزنی یعنی چه؟ لبخندی زد و چشمانش را بست و سری هم به علامت تأیید تکان داد و کلی درباره اینکه چه اتفاقاتی اگر بیفتد، باز هم در ایران خواهم ماند. پرسیدم: تو که هی میگویی جانم جانم افغانستان، اصلا چرا آمدی؟ این را که گفتم، سر درددلش باز شد و از اوضاع و احوال گفت: کار نیست. پول نیست. نمیشود خانه و خانواده را چرخاند. بعد گوشیاش را درآورد و فیلمی متعلق به یکی دو سال پیش را نشان داد. تصاویر متعلق به گله گوسفندی بزرگ بود با همان آرایشی که افغانستانیها رسم دارند. نیروهای آمریکایی هم آن اطراف دیده میشدند. پرسیدم و پاسخ داد: گله مال ما تنها نیست. مثلا 10 تا مال خانواده ماست، 20 تا مال همسایه و... همه جمع میشوند و یک چوپان استخدام میکنند و گوسفندان را به او میسپارند. افغانستان اینطور است یا باید دامداری کنی یا کشاورزی. چیز دیگری نیست. در جایی که ما زندگی میکنیم اینطور است و خیلی جاهای دیگر آن کشور و مگر یک روستا چند چوپان نیاز دارد یا چند کارگر سر مزرعه؟ کار که نباشد شما دنبال جایی میگردی که بتوانی از آنجا درآمد کسب کنی. من همین الان برای پدرم کار میکنم؛ یعنی تمام حقوقم را غیر از بخش کوچکی برای پدرم میفرستم.
محمد شروع میکند به جاروکردن و حمل بستهها و کیسههای موجود. سرش به کار خودش است حاشیهای هم ندارد. غروب که میشود، میرود خانه و صبح زود میآید سر کارش.
این داستان یکی از هزاران هزار مرد جوان است. مردی در همین حوالی! زیر همین گنبد کبود. یکی بود و یکی نبودش جای خود اما نبودش شوخی است چون هست دقیقا در دل همین شهر. شهری که با این ابعاد، همهچیز را درون خود میبلعد. هزاران هزار نفر زیر روشن و تاریکش میلولند و گاه پنهان میشوند؛ گاه هم آشکارند جلوی چشم. تقصیر آنها نیست. طبیعت آدمیزاد است گاهی میخواهد که برود. برود و جایی دورتر قصر رؤیاهای خود را بسازد. قصری که گاه با خانهای کاهگلی تاخت زده میشود... .