|

تلخکامى‌هاى گشتاسب

نامه تند و شمشیرگونه گشتاسب که در پاسخ فراخواندن او به دین نیاکانى و بازگشت از دین بهى از سوى ارجاسب فرستاده شده بود، پادشاه چین را سخت برآشفت، سپاه بیاراست و دو سردار خویش، اندمان و کهرم را در دو بال و گرگسار را در دل سپاه جاى داده، روانه ایران گرداند.

تلخکامى‌هاى گشتاسب

نامه تند و شمشیرگونه گشتاسب که در پاسخ فراخواندن او به دین نیاکانى و بازگشت از دین بهى از سوى ارجاسب فرستاده شده بود، پادشاه چین را سخت برآشفت، سپاه بیاراست و دو سردار خویش، اندمان و کهرم را در دو بال و گرگسار را در دل سپاه جاى داده، روانه ایران گرداند. گشتاسب به سپهبد خویش گفت دگر روز سپاه را همراه با پیلان بیاراید و براى مرزدارانش نامه نوشت که خاقان، راه رادمردى به کنارى نهاده و سپاه روانه ایران کرده، شتاب‌ گیرند و به درگاه او آیند که بدخواه ایران‌زمین از مرز بگذشته. مرزداران با دریافت نامه شاه، سپاهیان خود را به درگاه گشتاسب فرستادند، سپاه ایران چنان بسیار شد که در زیر سم ستورانش دیگر گیاهى از زمین نرویید. گشتاسب خود به رزمگاه رفته، سپاه را بدید و دل‌نگرانى‌ها را فرو نهاد که سپاه رزمنده و جنگاور، دشمن مرزشکن را تارومار خواهد کرد.

به لشکرگه آمد سپه را بدید/ که شایسته بُد رزم را برگزید

از آن شادمان گشت فرخنده شاه/ دلش خیره آمد ز مَر بى‌سپاه

گشتاسب در گنج بگشاد و گنجینه در میان سپاهیان پراکند و دل جنگجویان خود را شاد و به بازگشت‌شان با دست پر و تاراج بسیارتر امیدوار گرداند.

چو روزى ببخشید و جوشن بداد/ بزد ناى و کوس و بنه برنهاد

فرمان داد درفش همایونى را پیشاپیش سپاه به جنبش آورند، سپاهى که تاکنون کسى چون آن را ندیده بود. روشناى روز از گرد پاى سپاهیان و سم ستوران چون شام تار گردید و جز بانگ اسبان و خروش سواران و ناله کوس، گوش گیتى دیگر آوایى نشنید. از درفش سپاهیان ایران و رنگارنگى آنها گویى بر کوهساران درخت روییده و همه جا چون بیشه در بهاران شده بود. چون سپاه ایران به بلخ بامیان رسید، شاه در چادرى باشکوه فرود آمده، جاماسب را که پیوسته رهنمون شاه و سر موبدان و چراغ بزرگان و اسپهبدان بود، به رایزنى فراخواند. جاماسب، ستاره‌شناس و پاک‌تن و تابنده‌جان بود و همه پوشیده‌ها بر وى آشکار مى‌شد. گشتاسب به او گفت: «خداوند تو را دین بهى داده و رأیى پاکیزه و چون تو، اندر جهان هیچ‌کس نیست و جهاندار، دانش تو را داد و بس. اکنون بگو این نبرد چه آغاز و فرجامى دارد و کدام یک از ما پایدارى خواهد کرد».جاماسب چهره دژم کرده، با آوایى پراندوه گفت: «کاش خداوند مرا چنین خرد و هنرى نبخشیده بود که شهریار را از من چنین پرسشى باشد؛ اگر آنچه روى خواهد داد نزد شاه بازگویم، باشد که بر من خشم گیرد و فرمان دهد سر از تنم دور گردانند، مگر شاه پیمان کند که نه خود با من به خشم رفتار کند و نه فرمان دهد جان از من بستانند». گشتاسب گفت: «به خداى سوگند مى‌خورم و به دین و به دین‌آور پاک‌دین آن و به جان برادرم، نبرده مرد دلیر، زریر و گرانمایه فرزندم، اسفندیار که نه هرگز بر تو خشم گیرم و نه فرمان بد کنم. هرچه از این نبرد مى‌دانى، بگو که تو چاره مى‌دانى و من چاره مى‌جویم». آن‌گاه جاماسب غمانه لب به سخن گشود و گفت: «چون در ناى‌ها دمیده شود، چنان بانگ و ولوله درخواهد گرفت که گویى کوه از جاى خود برکنده خواهد شد، آن‌گاه مردانِ مرد به پیش آیند و زمین پر از آتش و آسمان پر از دود گردد و گرزها به کار آید، چون پتک آهنگران که بر سندان فرود مى‌آید و تیرها به پرواز درخواهد آمد و در گوش‌ها آواى ترنگاترنگ شنیده خواهد شد و زمین از بسیارىِ خونى که ریخته مى‌شود، به سرخى خواهد گرایید، آن‌چنان که پندارى از آسمان پوشیده از ابر تنها الماس مى‌بارد و در این هنگامه خواهى دید بسیارى از پسران، بى‌پدر و بسیارى از پدران، بى‌پسر خواهند شد. نخستین یلى که وارد میدان مى‌شود، اردشیر نامدار است و چون بر دشمن بتازد، بى‌شمار سر از تن جدا خواهد کرد و دریغا که سرانجام کشته و براى همیشه نامش درنوشته مى‌گردد. آن‌گاه فرزند شاه، شیدسب، بر دشمن مى‌تازد، گویى رستم است که این‌گونه دلیرانه مى‌جنگد و بسیار گردان و نامداران چینى را از اسب فرو مى‌کشد و او نیز بختش خاکسار مى‌شود و آن سر تاجدار برهنه مى‌گردد و در پى او، گرامی، فرزند من به کین‌خواهى شیدسب، درفش کاویانى در دست به میدان مى‌رود و تیز اسب مى‌تازد تا تاج شیدسب را از زمین برگیرد. گرامى درفش کاویانی را به دندان گرفته، با یک دست شمشیر مى‌زند و با دست دیگر تاج شاهزاده را که در زیر سم ستوران لگدمال مى‌شود، از زمین بر‌مى‌گیرد و بدین‌سان دشمنان را بر زمین مى‌افکند و جان اهریمنان را مى‌گیرد و در فرجام کار، در جنگ کشته و نام نیکویش براى همیشه درنوشته مى‌شود. در پى او بستور، فرزند زریر دلاور اسب به پیش مى‌افکند، گویى نره‌شیرى است که به میان آهوان مى‌شتابد. چه بسیار دشمنان که ناپدید مى‌شوند یا از برابرش مى‌گریزند یا بر خاک مى‌افتند و شگفتى‌تر از نبرد او، کسى نخواهد دید. بستور پس از آنکه شصت تن از دشمنان را از پاى درمى‌آورد، چینیان از جایى تیرى بر پشت او مى‌نشانند و سپس نیزه‌اى قلبش را مى‌شکافد که بستور، آن کوه نشسته بر پشت اسبى کوهوار بر زمین مى‌غلتد. زریر چون فرزند خویش را در خاک و خون مى‌بیند، با جوشنى از زر که مانند ماه مى‌درخشد، ناشکیب مى‌تازد؛ هر دو سپاه به او خیره گشته‌اند. او از گردان لشکر دشمن، هزار تن را از اسب فرومى‌کشد و ده‌ها تن را به بند کشیده، نزد شهریار می‌فرستد. زریر به هر سوى رو مى‌کند، از خون بدخواهان جوى‌ها روانه می‌گرداند و کسى را یاراى ایستادن در برابر او نیست و خاقان چین در شگفت است از این همه دلاورى. سوارى به نام بیدرفش که توان روباروى شدن با زریر را ندارد، در راه او در کمین مى‌نشیند و چون زریر اندیشه بازگشت به اردوگاه خود را مى‌کند، آن ترک تیرى به سوى او مى‌افکند و بدین‌گونه شاه آزادگان به نیرنگ بیدرفش پلید کشته مى‌شود و آن ناجوانمرد، اسب و زین زریر را به اردوگاه خود مى‌برد. در پى فرو‌غلتیدن زریر بر زمین، دو سپاه در یکدیگر مى‌آویزند و چنان هنگامه‌اى برپا مى‌دارند که چشم خورشید فروبسته مى‌شود».

شود کشته چندان ز هر سو سپاه/ که از خون‌شان پر شود رزمگاه

جاماسب لختی لب بر لب نهاد و بی‌سخن در اندیشه فرو شد. گشتاسب غمین و آزرده مى‌پرسد: «آیا باید به چشم خویش تباهى خود را ببینم؟» و جاماسب سخنى دارد که آرام جان گشتاسب مى‌شود.