آغاز نبرد ارجاسب با گشتاسب (1)
در پى نامه ارجاسب به گشتاسب که او را به دستکشیدن از آیین بهى فرامىخواند و نوید مىداد با پشتکردن به زرتشت و راندن آن پیر خردورز از درگاهش، پشتوانه بزرگى براى او شده، از گنجهایش بهرهمندش خواهد گرداند و در صورت نافرمانى، با لشکرى سترگ بر او خواهد تاخت و اورنگ شهریارىاش را واژگون خواهد گرداند؛
در پى نامه ارجاسب به گشتاسب که او را به دستکشیدن از آیین بهى فرامىخواند و نوید مىداد با پشتکردن به زرتشت و راندن آن پیر خردورز از درگاهش، پشتوانه بزرگى براى او شده، از گنجهایش بهرهمندش خواهد گرداند و در صورت نافرمانى، با لشکرى سترگ بر او خواهد تاخت و اورنگ شهریارىاش را واژگون خواهد گرداند؛ گشتاسب با نامهاى تلخ که خامه در خون زده بود، ارجاسب را پاسخ داد و با این نامه، ارجاسب سپاه خویش را به سوى مرزهاى ایران روانه کرد و گشتاسب فرمان داد سپاهیان ایران فراز آیند و جاماسب را که نگاهى تا فرداها داشت، فراخواند تا بگوید این نبرد چگونه پیش خواهد رفت. جاماسب با اندوه از آغاز نبرد و کشتهشدن برادر شاه به شیوهاى ناجوانمردانه به دست بیدرفش گفت و یادآور شد پس از کشتهشدن زریر، بیدرفش پلید چون گرگى خونآشام بر سپاه ایران زده، گروهى از برگزیدگان شاه را خواهد کشت. سپاه ایران بیمزده خود را از برابر بیدرفش کنار کشیده، سوداى گریختن دارد که اسفندیار وارد کارزار مىشود و بر بیدرفش مىتازد و با تیغ هندى او را از کمر به دو نیمه مىکند، سپس گرز آهنین در دست گرفته، آن را بر فراز سر خود مىگرداند و با یک تازش، آرایش سپاه دشمن را درهم مىریزد و بسیارى از سواران را فرومىافکند و سرانجام سالار چین که خود را در برابر تازش تندرآساى اسفندیار ناتوان مىبیند، با اندک یارانش از کارزار مىگریزد و راه بیابان در پیش مىگیرد. آنگاه جاماسب، شهریار ایران را گفت آنچه گفته است، همان خواهد شد و شاه نباید از او برنجد که همه آنچه از پیش گفته به فرمان شهریار بوده است وگرنه آرزو مىکرد دهان فرومیبست و سخن در پس کام نگاه میداشت. گشتاسب چون این سخنان بشنید، در گوشه تخت خود فرورفت و گرز زرینهاى که در دست داشت، رها شد و بر زمین افتاد، گویى همه شکوه و فرّه و برز از او دور گشت و بهناگاه بىهوش بر زمین فروغلتید. شهریار را به هر شیوه، به هوش آوردند و چون به هوش آمد، بىآوا ماند و هیچ سخن نگفت و پس از آنکه کوشیدند او را به سخن آورند، گفت: «اگر برادرم و همه نزدیکانم کشته شوند، پادشاهى و اورنگ شهریارى به چه کار من آید. مىبینید کسانى کشته مىشوند که از من گرامىترند، همانانى که برگزیدهترین سپاه هستند و چون از پیش من روند، پارهاى از دل ریش مرا نیز با خود مىبرند». آنگاه به جاماسب گفت: «اگر چنین است که مىگویى، برادرم را به کارزار نمىفرستم تا دل مادر پیرم آزرده نگردد و فرماندهى سپاه را به گرزم فرخنده پى مىدهم؛ همچنین از خویشان و نزدیکان خود که چون جان دوستشان مىدارم، هیچیک را نخواهم برد».