روایتی از مشکلات نیروهای خدماتی
غمی نهفته در دل سازمان
صدای ریختن چای در استکان پرتم میکند به سالهای دور. سالهای خانه مادربزرگ. خانه بیبی معصومه. آن روزها بیبی معصومه تنها بود. بعد از مرگ پدربزرگ مدتی عمهخانم همدمش شد، اما خب او هم باید میرفت خانه بخت. بعد از ازدواج عمهخانم، بیبی معصومه دیگر تنها ماند. ماند و ماند تا اینکه روزی به قول خودش «پیمانهاش پر شد» و رفت.
حمیدرضا عظیمی - روزنامهنگار
صدای ریختن چای در استکان پرتم میکند به سالهای دور. سالهای خانه مادربزرگ. خانه بیبی معصومه. آن روزها بیبی معصومه تنها بود. بعد از مرگ پدربزرگ مدتی عمهخانم همدمش شد، اما خب او هم باید میرفت خانه بخت. بعد از ازدواج عمهخانم، بیبی معصومه دیگر تنها ماند. ماند و ماند تا اینکه روزی به قول خودش «پیمانهاش پر شد» و رفت. بیبی رابطهاش با من خیلی خوب بود. آخر از سالها پیش که پدربزرگ عمرش را داده بود به شما، تقریبا من همدمش شده بودم. بزرگترین نوه پسری بودم و شبها به خانه بیبی میرفتم که پیش او بمانم نترسد. خانهای که دو کوچه بالاتر از خانه ما بود. بیبی همیشه سر اذان صبح بیدار بود. نماز میخواند و سماورش را روشن میکرد و بالای سر من مینشست و هر چند دقیقه یک بار صدا میزد: حمید... بیدار شو، نمازت قضا شد...
12 یا 13 سالم بود و باور کنید هیچ چیز بیبی به اندازه همین صدازدنهای مداوم سر صبح سخت نبود. بعضی وقتها دعوایمان هم میشد و به بیبی میگفتم: اصلا نمیخواهم بیدار شوم! بیبی هم عصبانی میشد و پتو را از روی سرم میکشید و میگفت: برو خونه بابات نماز نخون. اینجا از این غلطا نکن... .
بیبی از آن زنهای بسیار مقید بود. تمام فکر و ذکرش این بود که کجا زیارتگاه است که برود و دو رکعت نماز زیارت آنجا بخواند. خانهاش هم در کوچه مسجد بود. هر ظهر و شب شال و کلاه میکرد و با آن عصای چوبیاش، میرفت نماز جماعت. از در خانه تا مسجد کل بچههای کوچه دورش جمع میشدند و یکییکی صورت همه را میبوسید تا به مسجد برسد. بزرگترها هم همه التماس دعا داشتند.
صبحها بعد از نماز دیگر نمیخوابید تا به قول خودش «نماشوم» که از راه میرسید، شام اندکی میخورد و بعد هم کمکم بساط خوابیدن را پهن میکرد. به غروب و اول از راه رسیدن تاریکی میگفت «نماشوم»! حتما حکمتی داشت یا هنوز هم ممکن است حکمتی داشته باشد.
بیبی همان صبح زود بیدار میشد و بساط چایش را پهن میکرد و منتظر میماند. این نمایش هر روز دو پرده داشت. پرده اول بلندکردن برای نماز بود. کلی کلنجار میرفتیم و خب چارهای جز پذیرش حرف بیبی معصومه نبود. همین که به نماز میایستادم بیبی آروم میشد. بعد شوخی - جدی میگفتم: آخر بیبی جان نمیشود کمی با مهربانی و لطافت بیشتری من را راهی نمازخواندن کنی؟ و او هم زود جواب میداد: میخوام خیالم راحت باشه که به گردن من نباشه تو میدونی و خدای خودت!
پرده دوم این نمایش که هر روز تکرار میشد، خوردن صبحانه بود. خودش چای میریخت و صدای ریختن چای توی گوش خوابم میپیچید و مدام روی تن اعصاب خش میانداخت و آن دست آخر هم چارهای نبود که دوباره پرچم سفید تسلیم را برای بیبی تکان دهم و از زیر پتویی که تا خرتناق روی سرم کشیده بود، دربیایم و کنار سفره بنشینم و تازه داستان شروع میشد؛ چای پشت چای، طوری که به مرحله امتلا میرسیدم.
بفرمایید! صدای «مشعبدالله» خاک خاطره را از روی ذهنم روفت. به خودم آمدم و افسوسی عمیق از نماندن در رؤیا، نهال خودش را توی زمین خاطر کاشت و رفت. کاشت و آه افسوس از کوچهپسکوچههای شهر یاد بلند شد. «مشعبدالله» گفت: چند دقیقهای منتظر بمونی میاد. به من گفت اهل چایی. گفت حسابی تحویلت بگیرم.
با نگاهم از سر تا پای «مشعبدالله» را انداز و برانداز کردم و توی صورتش، لبخندی خشک که از دالان افسوس میآمد، حواله دادم. بعد طوری که بفهمد تمایل دارم گپی بزنیم، گفتم: ولی مشتی! دود از کنده سوخته بلند میشهها! و منتظر ماندم تا جوابم را بدهد. آهی کشید و گفت: «اون که البت! اما مطلب اینه تا کنده چه کندهای باشه و آتیش چطور آتیشی؟ کنده خشک تو آتش تنور دود نمیکنه فقط میسوزه». داشتم توی توفان جمله «مشعبدالله» دستوپا میزدم. اصلا جوابی به ذهنم نرسید. بعد همانطور گیج و منگ گفتم: اینجا این رفیق ما و رئیس شما، چند تا نیروی خدماتی داره؟ او هم که انگار جایی از دلش درد گرفته باشد، چای دوم را ریخت و با همراهی نبات، گذاشت روی عسلی کنار صندلی. خودش هم نشست روی صندلی بغلی و شروع کرد در نیِ ناله دمیدن. این روزها همه اینطورند، تا دم به دمشان بدهی، میزنند زیر درددل. بعضی وقتها اصلا هم نیازی نیست آشنایشان باشی، همینقدر که آدم باشی و گوشی هم برای شنیدن داشته باشی، کفایت میکند.
«مشعبدالله» در خمره درد را باز کرد و هوای آبدارخانه را به حزن اندوه گرفتار! گفت: نه! اینجا 20 تا نیرو داریم اما تنها نیروی خدماتی منم. همه کار هم میکنم. بعد لبخندی زد، تلخی واژهها را زیر زرورقی از مزاح پنهان کرد که: آب حوض هم میکشم و... .
تلخی این جمله که «همه کار میکنم» با آن لحن و بعد هم شوخی نچسب مشتی، مثل زهر هلاهل راه گلویم را بسته بود. «مشعبدالله» آدم مشتی بود. لبخندی دائمی روی صورت داشت و زخم بیداد روزگار پشت دستش داغ انداخته بود.
مشتی داشت چای سوم را میریخت که صدای مهندس از راهرو رسید که داشت جواب سلام میداد: «سلامعلیکم...».
مردان چند کاره
سایهای خودش را ناگهان توی روشنایی میکشد. صورتش دیده میشود و با هم احوالپرسی میکنیم. ساعت را نگاه میکنم نزدیک 10 شب است. میپرسم: تا الان سر کاری؟ جواب مثبت میدهد و ادامه میدهد: چیزی نیست هفتهای یک شب است. ما جلسهای هر هفته داریم که همان یک شب تا دیروقت، جلسه ادامه پیدا میکند و طبیعی است من بهعنوان نیروی خدماتی آخرین نفریام که باید بروم.
مرتضی دیگر پا به میانسالی گذاشته است. موهای جو گندمی دارد. قدش متوسط است اما به قول خودش دست به آچار است. از اوضاع و احوال کارش پرسیدم. میگفت: من اینجا هم آبدارچیام هم خدماتی و همه کار میکنم. نظافت راهرو، راهپله و اتاقها. هر کار دیگری که فکرش را بکنی. نظافت سرویسهای بهداشتی هم با من است. راستش از این کار خیلی بدم میآید اما چارهای نیست.مرتضی انگار که توی غصه فرو رفته باشد، کمی به خود پیچید! دست به موهایش کشید و گفت: راستش من نیروی خدماتی نبودم. من مکانیک بودم اما اوضاع بههم ریخت و مغازه جمع شد، بعد مجبور شدم دنبال کار بگردم آن هم همین چند سال پیش. توی آگهیها میگشتم. خب طبیعی بود برای سن و سال من کاری گیر نمیآمد و مخصوصا اینکه سواد چندانی هم ندارم که هیچ. دیگر کار سخت و سختتر میشد و هر روز به امید یافتن کار میآمدم بیرون، کاری هم پیدا نمیکردم تا دست آخر بهواسطه یکی از آشناها، به مدیرعامل اینجا معرفی شدم. بقیه حرفهای مرتضی قابل حدس بود؛ اما اینکه برای گیرآوردن همین کار بهعنوان نیروی خدماتی هم نیاز بوده تا کسی سفارش کند؛ دیگر از آن حرفهایی است که هرچند تلخ به نظر میرسد اما واقعیت موجود فضای کار این روزهاست.
از اوضاع حقوق و مزایا بحث به میان آمد. میگفت: من که مطابق قانون کار میگیرم اما هیچ مزایای دیگری غیر از اضافهکاری ندارم. لبخندی میزند و ادامه میدهد: راستش هیچ چارهای ندارم، گاهی مجبورم برای خودم کار بتراشم. کارهایی که وقت دیگری هم قابل انجام است اما میگذارم آخر وقت یا روز تعطیل که بتوانم آن روزها هم کار کنم تا دست آخر بشود چرخ زندگی را چرخاند.
مسیری را تا هفت تیر با او آمدم. پیاده قدم میزدیم و او از اوضاع و احوال تعریف میکرد. درباره اینکه آچار فرانسه است خیلی مانور میداد. میگفت: من آدم فنیای هستم. دستم به هر کاری میچسبد. از کار برق بگیر تا کارهای دیگر. کلا دست به آچارم. اما اینجا قدرم را نمیدانند. خیلی وقتها مینشینم و با خودم غصه میخورم. به خدا میگویم: خدایا این حق من نبود که بعد از اینهمه سال کارکردن، کارم به اینجا کشیده شود. اما وقتی خوب فکر میکنم و میبینم چارهای ندارم، دست از زاری و ناله برمیدارم. وضع همین است. کاری هم نمیشود کرد.
آنطورکه مرتضی میگفت حقوقش کفاف گذران زندگی را نمیدهد به همین دلیل عصرها یا روزهای تعطیل که کاری ندارد کار تعمیر خودرو از دوستان و آشنایان میپذیرد. کارهایی نه چندان بزرگ و با دستمزدی نه چندان زیاد که فقط در حدی است که زخمی از دیگر جراحات زندگی را التیام میدهد و بعد از هر التیام دوباره سر باز میکند و باید به مدد چنین اقدامی برایش درمانی پیدا کرد. مرتضی حرفی میزند که منطقی هم به نظر میرسد. میگفت: من از کارفرمایم اصلا حقوق نمیخواهم. به من هیچ پولی ندهد اما خرج زندگیام را بدهد. بگوید شما چهار نفر آدم هستید مثلا هر ماه فلان کیلو برنج میخواهید، فلان قدر گوشت و مرغ، تخممرغ، پنیر، شیر و... بعد فلان قدر هم ایاب و ذهاب داری، فلان میزان هم اجارهخانه داری و... همه اینها را خودش مدیریت کند و از من کار بخواهد، من هیچ پولی از او نمیخواهم.
اضافهکار مفقوده
هنوز سم حرفهای مرتضی از بدنم دفع نشده. راهم را میگیرم و به سمت درمانگاه میروم. خانم دکتر (یکی از آشنایان قدیمی) آنجا مشغول است. بارها از دهانش درباره نیروی خدماتیشان حرفهایی شنیدهام. اینکه چطور مردی است و چگونه رفتاری دارد. حالا اینکه میگویم تعریف، تعریف عرفی نیست کلی هم بنده خدا را به باد نقد و انتقاد میگیرد. خلاصه اینکه بارها و بارها درباره آقا رضا صحبت کردهایم.
رضا 40ساله به نظر میرسد اما بیشتر از 30 سال ندارد. اعتیاد کار خودش را کرده است. هرچند انکار گام اول داستان است اما «پیش غازی و معلقبازی؟» چهره رنگپریدهای دارد. استخوانهای گونهاش به ستیغ کوه گراییده و دماغش تیز شده است. مثل خیلیهای دیگر اما اصلا دوست ندارد درباره اعتیاد با او حرف بزنم. بین نیروهای سازمانی ترس از اخراج وجود دارد اما بین خدماتی این ترس دوچندان است، به ویژه اینکه وقتی اعتیاد داشته باشد اعتماد به طور طبیعی کم میشود و نیروی خدماتیای که اعتمادی به او نیست، دیر یا زود کارش در سازمان تمام میشود.
داستان رضا هم مثل همه نیروهای خدماتی است. اینکه سواد چندانی ندارد و فرصت آموزش هم نداشته. از بچگی کار کرده و از این مغازه به آن مغازه پادویی کرده است اما از آن فضاها منفک شده و راهی ادارات و سازمانها شده است. تا اینجای کار تقریبا بین تمام نیروهای خدمات مشترک است. رضا هم از این موضوع مستثنا نیست، همینها را میگفت حالا با کمی تفاوت در روایات. او هم معتقد بود کسی قدرش را نمیداند در صورتی که فشار کار را بیش از دیگران تحمل میکند. میگفت: مجموعه ما مجموعه درمانی است. اینکه در فلان بیمارستان چطور حقوق میدهند و چه مزایایی دارند من هم شنیدهام اما اینجا از این خبرها نیست. حقوقمان را هم با زور میدهند. بعضی وقتها یک ماه فاصله میافتد. بنابراین هرچه درباره مجموعههای درمانی شنیدهای اینجا فراموش کن. اما همه اینها را میشود تحمل کرد و چون از حق نگذریم من بیمه هستم؛ بیمه تکمیلی هم دارم. حقوقم هم همان حقوق حداقل اداره کار است اما مشکلم ساعات کاری است. ببینید مطابق قانون برای کارکنان شیفتی وقتی یک شیفت 24ساعته میگذارند او دو روز دیگر تعطیل است یعنی باید 48 ساعت استراحت کند اما من یک روز در میان سر کار میآیم. 24 ساعت سر کارم و 24 ساعت هم تعطیلم با همان حقوق اداره کار. در صورتی که پرسیدم و جواب دادند که اینطور عملا هر ماه 80 ساعت اضافه کار میکنم در صورتی که حقوقش را نمیگیرم.
رضا به اینجا که رسید، نفسش را قورت داد. سیگاری روشن کرد و پک محکمی بر آن زد و ادامه داد: مجبورم آقا. مجبور. این را گفت چون در صورتم خوانده بود سؤالم این است که چرا در این وضعیت کار میکنی؟ بعد ادامه داد: اگر شما هم وضعت طوری باشد که یک روز بیکاری باعث شود به اندازه دو برابرش از زندگی عقب بیفتی دیگر اینطور به من نگاه نمیکنی. دیگر اینطور من را انداز و برانداز نمیکنی که احساس کنم چقدر بیعرضهام که با این شرایط ناعادلانه کار میکنم. دستم را به علامت تسلیم بلند کردم. نمیدانم نگاهم چطور بود که اینطور فکر کرد اما اصلا فکرم این نبود که میگفت. به رویش هم آوردم: والا آقا رضا من اصلا اینطور فکر نکردم، چون فضای بین کارگر و برخی از کارفرماها را خوب میشناسم. شما داستان زندگی خود را روایت میکنی اما من با کلی کارگر در مشاغل مختلف طی این سالها حرف زدهام. اصلا چنین فکری نکردم. این را خیلی محکم گفتم تا ته دلش قرص شود. بعد انگار که او هم خیالش راحت شده باشد گفت: نه! طوری نیست راستش خودم اعصابم به هم میریزد و فکر میکنم وقتی از شرایطم تعریف میکنم مردم با خودشان میگویند عجب آدم بیعرضهای خب سر کار نرو. برو جای دیگر اما آنها نمیدانند که من همینجا را با هزار زحمت پیدا کردم و اگر قرار باشد اخراجم کنند یا استعفا دهم، و مدتی بیکار باشم دیگر نمیتوانم زندگیام را جمع کنم. کار برای بقیه پیدا نمیشود من که وضعم کمی متفاوت است.
روی خط مزد
پای صحبت هر کارگری که بنشینی حرفی جز اختلاف مزد و تورم نمیشنوی. کارگرانی که به زعم خود، تمام توانشان را در محیط کار برای بالابردن بهرهوری انجام میدهند اما به همان نسبت از مزایای آن بهره نمیبرند و در دو سال گدشته، دعوا بر سر میزان افزایش دستمزد کارگران به اندازه کافی بالا گرفته و سال 1401 دعوا بر سر افزایش 57 درصدی حقوق کارگران، چنان بالا گرفت که برخی معتقدند وزیر کار بعد قربانی این تصمیم شد.
علیحسین رعیتیفرد، معاون روابط کار وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، مهر ماه گذشته به «همایش ملی چشمانداز ایمنی و بهداشت شغلی» رفت و کلی هم آمار از وضع رعایت اصول ایمنی در محیط کار داد. او درباره مرگومیر 12 میلیون نفری حوادث محیط کار در سطح جهان حرف زد و از خسارتهای حاصل از آن. رعیتیفرد بعد هم در جمع خبرنگاران حاضر شد و به اصلیترین سؤال که درباره افزایش حداقل دستمزد براساس نرخ تورم بود پاسخ داد و گفت: طبق قانون میزان افزایش حداقل حقوق با توجه به تورم و نه الزاما به اندازه تورم است. سال گذشته تورم ۴۱ درصد بود، درحالیکه حداقل حقوق ۵۷ درصد افزایش یافت، امسال هم در یک فرایند سهجانبهگرایی افزایش حداقل حقوق مشخص شد. البته قبول دارم با توجه به تورم شرایط کارگران و حتی کارمندان دچار مشکل شده اما اینکه صرفا نمایندگان کارگران پیشنهاد برگزاری جلسه افزایش حداقل حقوق را داشته باشند، کافی نیست.
جلسه شورای عالی کار قبلا هر چهار ماه یک بار برگزار میشد ولی اکنون بهطور منظم ماهانه برگزار میشود. جلسه شورای عالی کار تا آخر مهرماه برگزار میشود اما هنوز مطلبی درباره تجدیدنظر در حقوق کارگران در دستور کار قرار نگرفته است. درباره این موضوع هم قبول دارم که معیشت کارگران در شرایط تورمی سخت شده است، اما حداقل حقوق کارگران سالی یک بار مشخص میشود. اگر قرار باشد تصمیم جدیدی گرفته شود، باید در یک فرایند سهجانبه باشد که هنوز به جمعبندی نرسیدهایم. راهکاری که کارشناسان درباره وضع به وجود آمده پیشنهاد میکنند، شیوههای جبرانی مزد و ترمیم دستمزد است؛ شیوههایی مانند اختصاص سبد کالا، بن خرید و... اما معاون روابط کار درباره الزام چنین شیوههایی گفت: ما مانع این نیستیم که کارفرما حقوق بیشتری به کارگر بدهد، شورای عالی کار طبق ماده ۴۱ قانون سالانه کف و حداقل حقوق را مشخص میکند. برای سقف حقوق مانعی وجود ندارد و کارفرما میتواند میزان بیشتری بدهد یا سبد معیشت در نظر بگیرد، در این زمینه مشکلی وجود ندارد.
روایت آنچه معاون روابط کار وزارت مربوطه میگوید یا دیگر روایات رسمی یعنی اینکه دولت قصد ورود به افزایش سطح حقوق و دستمزد به میزان تورم را ندارد و توپ آن را به زمین کارفرمایان انداخته است و کارگران باید منتظر بمانند تا غیر از افزایشی که شورای عالی کار در نظر میگیرد، ببینند آیا کارفرمایان هم دستی گشاده بر حل معضلات آنها خواهند داشت یا خیر.
داستان و روایت زندگی کارگران خدماتی، داستانی غریب است. داستانی غریب اما آشنا. داستان برخورد هر روزه ما با آدمهایی که اهل همین سرزمیناند و در همین محیطهایی که ما کار میکنیم، حاضرند اما انگار یک دنیا با ما فاصله دارند. آدمهای اهل همین شهر که کمی آنطرفتر زیست دارند اما گویا نوع کارشان، جداییای بین آنها و دیگر کارکنان ایجاد میکند. روایت آدمهایی که هرکدامشان در سازمان خودشان آچار فرانسهاند اما حسشان این است قدر این آچار فرانسهها که همه کار میکنند، دانسته نمیشود و قتی پای درد دلشان مینشینی، مثل بادکنک میترکند.