|

ورقه و گلشاه در هیاهوی تهران

مانده بودم چه بنویسم. خسته شدم آن‌قدر خبرهای بد را دوره کردم و نالیدم. نه‌تنها چیزی در این زمانه بهتر نشد، بلکه هر روز شاهد بدترشدن وضعیت خود هستیم بدون اینکه بتوان به گشایشی امید داشت. امید دیرزمانی است که از میان ما رخت بر بسته است.

ورقه و گلشاه در هیاهوی تهران

مانده بودم چه بنویسم. خسته شدم آن‌قدر خبرهای بد را دوره کردم و نالیدم. نه‌تنها چیزی در این زمانه بهتر نشد، بلکه هر روز شاهد بدترشدن وضعیت خود هستیم بدون اینکه بتوان به گشایشی امید داشت. امید دیرزمانی است که از میان ما رخت بر بسته است. در همین فکرها بودم که راننده در میان اتوبان مدرس کنار زد. کمی با سیم‌ها و موتور ور رفت. و آخر گفت «ببخشید ماشین کار نمی‌کند و نمی‌دانم چه‌کار کنم. دو سه روزی بود که هن‌هن می‌کرد اما راه می‌رفت. حالا راه نمی‌رود». و من خسته‌تر از آنکه اعتراضی کنم که مرد حسابی تو که می‌دانستی ماشینت این همه مشکل دارد چرا به تعمیرگاه نبردی و از آن بدتر مسافر هم سوار می‌کنی و بعد میانه راه آن‌هم وسط اتوبان پیاده‌اش می‌کنی، پیاده شدم.

کنار اتوبان در حالی که منتظر آمدن تاکسی بودم کمی این هوای آلوده تهران را تنفس کردم. چشمم به درختان افتاد و چه حیف که در حال نابودی هستند و نمی‌دانم در سال‌های آینده چه اتفاقی برای این شهر خواهد افتاد. شهری که به نظر می‌رسد دیگری چندان امیدی به سامانش نیست. در همین فکرها بودم که دیوارنگاره‌های کنار اتوبان نظرم را به خود جلب کرد. بارها از اینجا گذشته بودم و از این دیوارنگاره‌ها لذت برده بودم. اما هیچ وقت فرصتی نشد که پیاده شوم و دقایقی محو این زیبایی شوم. هنوز هم می‌توان میان این همه دود و آلودگی و زشتی، صحنه‌های زیبایی را 

پیدا کرد.

و چه چیز بهتر از یک دیوارنگاره بزرگ از داستانی عاشقانه. دیوارنگاره‌هایی از داستان «ورقه و گلشاه» که به استادی و مهارت تمام روی این دیوار‌ها کشیده شده است. چقدر تهران نیازمند چنین تصاویری است و متأسفانه تا چه میزان چنین زیبایی‌هایی کمیاب است. این نگاره‌ها من را به فکر فرو برد. داستان «ورقه و گلشاه» از قدیمی‌ترین داستان‌های منظوم فارسی است. داستان دل و دلدادگی که مثل بسیاری از داستان‌های عاشقانه دیگر مانند فرهاد و شیرین، وامق و عذرا و لیلی و مجنون سرانجام خوشی ندارد. عاشق و معشوق به هم نمی‌رسند و عشق آنها در کتابی جاودانه می‌شود. وقتی چنین منظومه‌های عاشقانه‌ای را می‌خوانیم احساس می‌کنیم چرا دنیا باید این‌طور باشد که جلوی عشق دو دلداده به هم را بگیرند و پایانی چنین دردناک را برای آنها رقم بزنند. به‌قول خواجه شیراز: «گویند سر عشق مگویید و مشنوید/ مشکل حکایتی‌ست که تقریر می‌کنند».

اما «ورقه و گلشاه» تفاوت بسیار مهمی با منظومه‌های مشابه دارد. در اواخر داستان ورقه می‌میرد و گلشاه هم از اندوه او دق می‌کند. اما پیامبر اسلام وقتی داستان این دو دلداده را می‌شنود در سفر به شام آن دو را به اذن خداوند زنده می‌کند. انگار داستان‌سرایان خواسته‌اند آن زشتی جهان را بپیرایند و رنگ و بویی عاشقانه به جهان ما ببخشند. این روزها که جهالت تعدادی سیاست‌مدار باعث می‌شود انبوهی از بمب بر سر اوکراین و غزه بریزد و بی‌گناهان به‌راحتی کشته شوند، چقدر به بازخوانی چنین داستان‌هایی نیازمندیم که ضرورت محبت و عشق و منفور بودن مرگ را به همه یادآوری کند. با خودم گفتم چه خوب شد که خودروی آن راننده اینجا خراب شد. فرصتی برای من بود که زیر سایه زیبایی‌های این نگاره‌ها تا دوردست‌ها خیره شوم و به انسانیتی بیندیشم که هنوز می‌توان به کورسویی برای زنده‌ماندنش  امید داشت.