|

تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب

تبارشناسی نابینایی

ًفهم و بازنمایی نابینایی به‌عنوان پدیدۀ حاشیه‌ای در تاریخ، با کتاب «نابیناییِ» موشه باراش سهم عمده‌ای در تاریخ تجربه‌های دردناک بشری پیدا می‌کند. انحای مختلفِ فهم نابینایی در ادوار تاریخی، از عهد باستان و قرون‌وسطی تا رنسانس و ادامه‌اش، موضوع پژوهشِ درخور توجهِ باراش است اما چنان‌که تأکید می‌کند او قصد نداشته تاریخ پیوسته‌ای از نحوۀ تفسیر نابینایی به دست دهد، یا پژوهشی مبسوط و جامع که انبوه آشفته‌ای از ارجاعات منبع‌شناسی را در خود داشته باشد و ازاین‌رو کتاب او، نوعی گزارش از پدیده‌ای هرچند غریب است که چندان محل تأمل تاریخ‌نگاران و مفسران زیباشناسی قرار نگرفته است.


تبارشناسی نابینایی
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

ًفهم و بازنمایی نابینایی به‌عنوان پدیدۀ حاشیه‌ای در تاریخ، با کتاب «نابیناییِ» موشه باراش سهم عمده‌ای در تاریخ تجربه‌های دردناک بشری پیدا می‌کند. انحای مختلفِ فهم نابینایی در ادوار تاریخی، از عهد باستان و قرون‌وسطی تا رنسانس و ادامه‌اش، موضوع پژوهشِ درخور توجهِ باراش است اما چنان‌که تأکید می‌کند او قصد نداشته تاریخ پیوسته‌ای از نحوۀ تفسیر نابینایی به دست دهد، یا پژوهشی مبسوط و جامع که انبوه آشفته‌ای از ارجاعات منبع‌شناسی را در خود داشته باشد و ازاین‌رو کتاب او، نوعی گزارش از پدیده‌ای هرچند غریب است که چندان محل تأمل تاریخ‌نگاران و مفسران زیباشناسی قرار نگرفته است. منتها این پژوهش بیش از آنکه گزارشی صِرف درباره پدیده‌ای غریب و حاشیه‌ای و رازآمیز در تاریخ بشری باشد، تاریخ پدیدارشدنِ نابینایی در دوران مختلف تاریخی را بر اساس دلالت‌های فکری و تبعات سیاسی آن روایت می‌کند: جهان باورها و تصوراتی که تعیین‌کنندۀ رویکردهای مختلف به این پدیده بوده است. در هر دوره مفهومِ نابینایی معنای دیگری پیدا می‌کند و در قالب کردارهای غیرگفتاری بروز می‌کند که روی گفتاری چفت‌وبست شده و به طرز خاصی پدیدار می‌شود.

از نظر باراش، مردمان در هیچ دوره‌ای به‌اندازه عهد باستان مجذوب انواع‌ و اقسام شخصیت‌های نابینا نبودند و پیچیدگی‌های نابینایی را عمیق و روشن تجربه نکردند. ادله و شواهدی که از جهان باستان موجود است، شاملِ متن‌ها و تصاویر و مناسک و قصص، به‌وضوح حکایت از آن دارد که مردم در آن دوره نابینایی را مصیبت تلقی می‌کردند و در عین حال، وضعیتی غریب می‌دانستند که هاله‌ای از راز گرد آن را فراگرفته است. با وجود تمام تفاوت‌هایی که درک نابینایی در فرهنگ‌های مختلف در یک عصر داشته است، یکی از اشتراکاتِ اساسی در فهمِ این پدیده در بسیاری از فرهنگ‌ها این است که نابینایان به نحوی با دنیاهای دیگر و با واقعیتی در ارتباط‌اند که با واقعیتِ دیگران سراسر متفاوت است و به‌کلی از دسترس دیگر ابنای بشر دور است. ماهیت این «دنیاهای دیگر» همواره روشن و یکدست نبوده و تلقی‌ها در باب سرشت آنها در روند تاریخ مدام تغییر ‌کرده است، اما فارغ از باور مردم نسبت به واقعیات نادیدنی، طرز تلقی مردم در فهم و رده‌بندی نابینایی تأثیری مهم داشته است. در تجربه و تبیین باستانیان درباره نابینایی، مراتب مختلفی در کتاب صورت‌بندی می‌شود و با‌این‌حال، باراش تأکید می‌کند که هرگونه تلاش برای تعیین دقیق مراتب پدیدارهای چندوجهی و پیچیده و پویا، امکان درک دامنۀ پدیدارهای چندلایه اجتماعی و فرهنگی و تعاملات متقابل آنها را محو می‌کند. با وجود این، از دیدِ باراش «تلاش برای رسوب‌برداری از ساختاری بنیادین و پنهان کمک می‌کند درک‌مان از این نکته وضوح بیشتری داشته باشد که مؤلفه‌ها و جوانب اصلی نگاه‌هایی که در آن عصر به نابینایان وجود داشت درواقع چه بودند». در مرتبه تجربۀ بی‌واسطه باستانیان، نابینایی به‌ شکل ضایعه مهم جسمانی و لطمه‌دیدن یکی از کارکردهای اساسی بدن تلقی می‌شد. این ضایعه موضوع رویکردهای عاطفی و اجتماعی بود و تا اندازه‌ای «هرچند به نحو شگفت‌آوری اندک»، مورد توجه دانش پزشکی نیز قرار گرفت. در این مرتبه، واکنش‌های عاطفی و بیان تأثر و ترحم در مورد وضع ناگوار نابینایان، شاکله دیداری تصویر نابینایان را تثبیت، و نحوه بازنمایی نابینایی را در هنر و حافظۀ فرهنگی عهد باستان تعیین کرد. در مرتبه بعدی، دغدغه شناخت عللی که این وضع را به بار می‌آورد، مورد توجه بیشتر قرار گرفت و از اینجا بود که پای نیروهای طبیعی و فراطبیعی به میان کشیده شد و دست ‌بر قضا عمدۀ تبیین‌ها به نیروهای فراطبیعی و مداخله آنها در امور انسانی می‌پرداخت. دخالت ایزدان و اهریمنان در نابیناشدن افراد، این مقوله را به حوزه دین و سیاست کشاند و از اینجا بود که نابینایی به‌مثابهِ کیفر پدیدار شد: کیفرِ تخطی از یکی از قوانین مهم طبیعی، اخلاقی یا دینی. «فرد نابینا به نحوی از انحا فردی بود خطاکار و نابیناشدنش یادآور گناه وی بود». اما مرتبه دیگر فهمِ نابینایی در عصر باستان که تا قرن‌ها دوام آورد، پرده‌برداشتن از راز نابینایی یا جست‌وجوی معنای نابینایی بود. معنایی که به‌روشنی تعریف نمی‌شد بلکه ابهام و دوسویگی و تناقضات پیرامون پدیده نابینایی را بیشتر آشکار می‌کرد. از پیامدهای باور به معنای ذاتی نابینایی که به تأملات ادبی و تصویرپردازی‌های مرتبط با نابینایی نیز سرایت کرد، کم‌رنگ‌شدن تمایز نابینایی جسمی و استعاری بود. مخدوش‌شدن تمایز دلالت‌های جسمی و استعاری نابینایی از همان دوره در فرهنگ یونانی به درون‌مایه‌ای مهم تبدیل شد و در تصویرپردازی‌های بعدی در اروپا نقشی عمده پیدا کرد. باراش در این بخش با واکاوی آثار تصویری و ادبی و نمایش‌نامه‌هایی ازجمله «هرکولس خشمگین» ائوریپیدس و نیز اساطیر و افسانه‌های آن دوره، تطور مفهوم نابینایی در عصر باستان را نشان می‌دهد و به تأثیر این گفتارها در دوران بعد نیز اشاره می‌کند و دست آخر می‌نویسد: «عهد باستان، حتی اگر آن را محدود به دنیاهای یونانی و رومی بدانیم، دوره‌ای است طولانی و بغرنج. در قرونی که طی آنها از دیانت هومری به باورهای فرقه‌های عرفانی اواخر عهد باستان و از نقاشی‌های روی گلدان به دیوارآرایی‌ گوردخمه‌های مسیحیان می‌رسیم، تغییرات فراوان و پردامنه‌ای به وقوع پیوست». به هر تقدیر، با وجود تمام تفاوت‌هایی که در همین دوران نسبت به فهمِ نابینایی وجود داشت، باراش درون‌مایه‌هایی اساسی در این دوره را ردیابی می‌کند که مهم‌ترین آن‌ها، نابینایی به‌مثابه شاهدی بر ارتکاب گناه، یا درون‌مایه خنیاگر- پیشگوی نابینا بود. درون‌مایه‌های که به دیدگاه فرهنگ کلاسیک در باب نابینایی نوعی وحدت درونی می‌بخشید. سرشتِ دوگانۀ نابینایی و جنون، و مفصل‌بندی این دو مفهوم بر روی هم، از دیگر تِم‌های این دوره بود که دو وضعیتِ به‌ظاهر متفاوت را با هم تلفیق می‌کرد. باراش البته از تفاوت و صورت‌بندی متفاوت ادبی و دیداری نیز سخن می‌گوید و سهمِ نویسندگان و اصحاب تئاتر در صورت‌بندی مناسب برای نمود دیداری دوسویگیِ نابینایی را، بیشتر از مجسمه‌سازان و نقاشان می‌داند.

دوره بعدی که در آن صورت‌بندی تازه‌ای از نابینایی به دست داده می‌شود، اوایل دنیای مسیحیت است. دورانی که جهان معنوی با اقتباس عناصر و الگوهایی از فرهنگ کهن شکل می‌گرفت و این میراث در دیانت نیز روح تازه‌ای می‌دمید. باراش بدون آنکه این دوره را سراسر گسستی از تلقی دوره پیش از نابینایی بداند، به قرائتِ دریافت‌های دوران تازه در امتداد عصر باستان می‌پردازد. مهم‌ترین میراثِ دوران قبل، درک نابینایی به‌مثابه کیفرِ ارتکاب گناه بود که در این دوره با روایت‌های دینی معنای تازه‌ای پیدا کرد. «پیوند دادن نابینایی و شَر به‌کرات در نوشته‌های آبای کلیسای اولیه به چشم می‌خورد و گاه نمی‌توان تشخیص داد که مراد از آن نوعی استعاره است یا در معنای لفظی به کار رفته است». باراش فهرستی از پیوند نابینایی و نوعی شَر را در نزد آبای کلیسا ارائه می‌دهد و از این میان، به ژروم، از آبای کلیسای اولیه در قرن چهارم اشاره می‌کند که نابینایی را با «تکبر» برابر می‌دانست، یا آرنوبیوس، از آبای کلیسای لاتین که نابینایی را به «جنون غضب» ربط می‌داد. و به این ترتیب، نوعی نسبت بین ازدست‌دادن بینایی با از‌دست‌دادن عقل برقرار شد و نابینایی با اختلال مشاعر مترادف گرفته شد. به‌رغمِ این اشتراکاتِ گفتاری، مسیحیت تغییری آشکار از حیثِ فهم نابینایی پدید آورد که باراش آنها را ذیل دو مؤلفه مهم طبقه‌بندی می‌کند: معجزه شفا‌یافتن نابینایان و نابینایی به‌عنوان پدیده‌ای موقت. خلاصۀ کلامِ باراش در این فصل این است که هرچند در این دوره تلقی کهن از نابینایی به‌منزلۀ کیفر و مجازات از میان نرفت، عناصر تازه‌ای در فهم وضعیت نابینایی پدید آمد که به نظر می‌رسد مهم‌ترین آن‌ها، موقتی‌شدنِ نابینایی بود؛ بدل‌شدن نابینایی به وضعیتی گذرا که می‌توان از آن رهایی پیدا کرد.

در گذشته این باور مسلط بود که مفروضات بنیادی جهان معنوی قرون‌وسطی طی قرن‌های اولیه مسیحیت صورت‌بندی شده است، اما اینک به‌واسطه کار مورخانی همچون باراش معلوم شده است که فرهنگ قرون‌وسطی نسبت به سده‌های اولیه مسیحیت فاصله‌ای آشکار دارد و حتی شاید بتوان از گسست معنایی در این دوره سخن گفت که دست‌کم در فهمِ پدیده نابینایی به‌وضوح پیداست. خصلتِ طبقاتی نابینایی برای نخستین بار در این دوره پدیدار شد. مردمان اعصار پیشین هیچ الگویی برای گونه‌شناسی و تقسیم‌بندی شخصیت‌های نابینا در قالب طبقات فرودست و فرادست به میراث نگذاشته بودند و از این منظر، این تقسیم‌بندی نتیجۀ اوضاع خاص فکری و عاطفیِ مسلط در قرون ‌وسطی بود. در این دوره تصاویر اسطوره‌ای و تجربۀ بی‌واسطه محیط مادی و اجتماعی، هر دو در فهم نابینایی دخیل بودند و در مواردی با یکدیگر درمی‌آمیختند، اما الگوهای اسطوره‌ای و نمادین، تصویرپردازی ذهنی و هنری مردم قرون ‌وسطی را برای مدت مدیدی در قبضه داشتند. مفاهیمی چون «گدای نابینا» و «نابینایی تمثیلی» در این دوره مطرح شدند و به‌روشنی می‌توان دید که به‌میانجی مفهوم گدای نابینا، سویۀ‌ دیگری از فهم نابینایی شکل گرفت که با دوران پیشین یکسر متفاوت بود. «در پایان قرون‌ وسطی گدای نابینایی که به عذاب الهی دچار بود و عمدتاً به سبب فقر و تنگدستی‌اش در پایین‌ترین پله نردبان اجتماع جای داشت، نه‌فقط با معصیت اخلاقی و گناه که با پارسایی نیز نسبت پیدا کرد» و به این ترتیب، دوسویگیِ معنایی نابینایی آشکار شد و به‌رغم تغییرنیافتن سرووضع ظاهری، خصلتی زمینی و ناسوتی پیدا کرد.

تاریخ‌نگار وقتی به دوران رنسانس می‌رسد، از افول یا ناپدیدشدنِ موضوع موردنظرش سخن می‌گوید و به تعبیری با محو مسئله نابینایی از فرهنگ رنسانس مواجه می‌شود. «ناپدید‌شدن کامل ممکن است با کشف فقط یک ابژه نقض شود... اما افول موضوع مورد پژوهش، از حیث فراوانی و اهمیت پرداختن به آن، امری است که برآوردش به دشواری شهره است». لیکن به‌رغم چنین اما و اگرهایی، باراش با قاطعیت ادعا می‌کند که ترسیم تصویر نابینایان در دوره رنسانس به نحو مشهودی افول می‌کند، تا حدی که می‌توان از ناپدیداری آن سخن گفت. با‌این‌حال، نابینایی استعاری به موضوعی شاخص بدل شد که بیش از هر زمان دیگری تنوع معنایی پیدا کرد و به تعبیر باراش، در این عصر عمدتاً مفاهیم انتزاعی بودند و در شعر و تصویرسازی در هیئت نابینا شخص‌انگاری می‌شدند. از دیدِ مردم رنسانس، نابینایان شخصیت‌های حاشیه‌ای و غایب‌ بودند و تصویر عصر رنسانس از نابینایی یکدست و یکپارچه نبود و در این عصر نمی‌توان از هیچ سنت تثبیت‌شده‌ای برای بازنمایی نابینایی سخن گفت. منتها تردیدی نیست که شخصیت نابینای زمینی و ناسوتی، محور آثار هنری و ادبی دوران رنسانس در این زمینه شد. بعدها از تعامل نابینا و لنگ، فیگور تازه‌ای سر بر می‌کند، که نه در هیئت گناهکارانِ در حال عذاب بازنمایی می‌شوند و نه فیگورهایی که به کیفری تراژیک دچار آمدند و دست بر قضا از تعامل نابینا و لنگ، نوعی پندِ فائق‌آمدن بر محدودیت‌ها افاده می‌شود. در این دوران همچنین با احیای «نهان‌بین نابینا» به‌میانجی هومرِ شاعر مواجه می‌شویم. در تخیل و تصویرپردازی رنسانس، تصویر دیگری از نابینایی زمینی و غیرمسیحی باب شد که تصویر هومرِ نابینا‌محور آن بود. در این دوره که درون‌بینی و نگاه‌کردن به کنه روح وضعیتی مطلوب تلقی می‌شد، نابینایی در نسبت با نها‌ن‌بینی عارف و شاعر درک می‌شد و ازاین‌رو در دوره رنسانس نابینایی از نوع استعاری را مرحله‌ای از آفرینش نیز قلمداد می‌کردند. نابینایی هومرِ شاعر در این دوره هرگونه ارتباط با گناه را از دست داده و هومرِ نابینا نه‌تنها کیفر نمی‌شود بلکه قهرمانی معنوی است. به هر تقدیر، همان‌طور‌که از محتوا و کارکرد دوران رنسانس برمی‌آید و انتظار می‌رود، این دوره حاملِ گسستی معرفت‌شناختی در فهم مردم از نابینایی است: مرحله نهایی از روندی که قرن‌ها در حال شکل‌گرفتن بود؛ دگرگون‌شدن اساسی فهم مردم از نابینایان که همان زمینی‌سازی و انسانی‌شدنِ فیگور نابینایان است و کتابِ «نابینایی» بر آن است تا با واکاوی تاریخی این روند به نقشه‌برداری از مناسباتِ نیروهایی بپردازد که حول پدیده نابینایی اِعمال می‌شوند.