اسفندیار در هفت خان
پس از پیوستن اسفندیار به سپاه درهمشکسته پدر و نبرد جانانهاش با ارجاسب، بسیارى از چینیان کشته شدند و آنان که ماندند پاى به گریز نهادند یا پوزشخواه نزد اسفندیار آمدند و آن شاهزاده رنجدیده از تلخىهاى روزگار و دژکامىهاى یاران پدر، همه را ببخشود و چون پیروز و کامیاب نزد پدر آمد، امید آن داشت که اورنگ شهریارى را همانگونه که پدر گفته بود، به او بسپارد. گرچه گشتاسب در اندیشه آن نبود که چشم بر تاج و تخت فروبندد، به همین روى اسفندیار را روانه روییندژ کرد به بهانه نجات خواهرانش و اسفندیار، پهلوان چینى، گرگسار را که در نبرد به بند کشیده بود، براى راهنمایى به سوى روییندژ همراه خود گرداند.
پس از پیوستن اسفندیار به سپاه درهمشکسته پدر و نبرد جانانهاش با ارجاسب، بسیارى از چینیان کشته شدند و آنان که ماندند پاى به گریز نهادند یا پوزشخواه نزد اسفندیار آمدند و آن شاهزاده رنجدیده از تلخىهاى روزگار و دژکامىهاى یاران پدر، همه را ببخشود و چون پیروز و کامیاب نزد پدر آمد، امید آن داشت که اورنگ شهریارى را همانگونه که پدر گفته بود، به او بسپارد. گرچه گشتاسب در اندیشه آن نبود که چشم بر تاج و تخت فروبندد، به همین روى اسفندیار را روانه روییندژ کرد به بهانه نجات خواهرانش و اسفندیار، پهلوان چینى، گرگسار را که در نبرد به بند کشیده بود، براى راهنمایى به سوى روییندژ همراه خود گرداند. گرگسار او را اندرز داد راه بلندتر را برگزیند تا با آرامش به روییندژ برسد و نیز از آسیبهاى راه کوتاه اسفندیار را آگاه گرداند، هرچند سپهبد به پشتوانه نیروى تن و خرد، راه کوتاه را برگزید و همانگونه که گرگسار گفته بود، با گرگى پیلپیکر روباروى شد که با دلاورى و چابکى بىهمانند خویش گرگ را از پاى درآورد، سپس سر و تن بشست و به نیایش یزدان پاک ایستاد و چون سپاهیانش در پى او آمدند، اسفندیار را به نماز دیدند. آنگاه به فرمان اسفندیار سراپردهها را برپا داشتند و خورشها بیاوردند و به شادى خوردند و نوشیدند. سپس اسفندیار، گرگسار را فراخواند و سه جام مى پىدرپى به او داد تا آرام گیرد از هراسى که به دل گرفته بود.
یکى خوان زرین بیاراستند/ خورشها بخوردند و مىخواستند / بفرمود تا بسته را پیش اوى/ ببردند لرزان و پر آب روى
اسفندیار به گرگسار گفت: «اکنون بگو چه شگفتى در پیشروى خواهم داشت؟» گرگسار گفت: «در خانى دیگر، شیرى به جنگ تو خواهد آمد که نهنگ توان روبارویى با او را ندارد و از بیم آن شیر، دال در آسمانش پدیدار نمىگردد. مرا با تو اندرزى است، این شیر بارها و بارها سهمگینتر از آن گرگى است که از پاى درآوردى. بهتر آن است بازگردى و راه بىرنج را در پیش گیرى». اسفندیار بخندید و گفت: «اى ترک ناسازگار، فردا خواهى دید که با آن نرهشیر چگونه دلیرانه خواهم جنگید». سپس گرگسار را دگرباره بند نهادند و به چادرش فرستادند. چون شب فرارسید، اسفندیار فرمان پیشروى داد و در شب تیره، لشکر را تا دمیدن روز به پیش راند و چون خورشید چادر سیاه شب را بدرید و سپاهیان دورنماى زریندشت را در پیشروى خود دیدند، سپهبد اسفندیار مىدانست که به جایگاهی که شیران کمین کردهاند، نزدیک شده است. فرمان داد پشوتن پیش آید و او را پندهاى بسیار داده، گفت این لشکر سرفراز را به تو مىسپارم و خود بهتنهایى به سوى آن شیر پرخاشگر رزمساز مىروم و چون اندکى پیشتر رفت و به جایگاه شیران نزدیک شد، جهان بر دل شیران تاریک شد؛ یکى نر و دیگرى ماده. شیر نر با دیدن اسفندیار، سبک و چابک از جاى خود جست و پیش از آنکه بتواند با پنجههاى توانا و پرزور خود زخمى بر اسفندیار زند یا سمند تیزپاى او را آسیب رساند، شمشیر سپهبد از سر تا میانش را به دو نیمه کرد و دل شیر ماده پر از بیم و خشم شد. ماده شیر اندیشه گریختن نداشت و او نیز به سوى اسفندیار جهیدن گرفت که شمشیر سپهبد سر او را نیز از تن جدا گرداند و سر غلتانش بر ریگهاى بیابان افتاد و دست و جامه رزم اسفندیار را سرخفام گرداند. آن سوتر برکهاى بود که آبى روشن در آن مىجوشید، اسفندیار سر و تن بشست و با یزدان پاک به نیایش پرداخت و گفت: «جز تو اى یزدان پاک، کس مرا نگهبان نیست».
به آب اندر آمد سر و تن بشست/ نگهدار جز پاکیزدان نجست / چنین گفت اى داور داد و پاک/ به دستم ددان را تو کردى هلاک
اندکى بگذشت، سپاهى که به پشوتن سپرده بود، آراسته و با ساز و برگ به اسفندیارِ به نیایش ایستاده، رسید. پشوتن چون سر و یال شیران بدید، اسفندیار را آفرین خواند و او را برترین پهلوان روزگار نامید. در همانجا به فرمان اسفندیار، خرگاه و سراپردهها را برپا داشتند و خوانها بگستردند و خورشهاى گوارا بیاوردند. سپهبد دگرباره فرمود گرگسار را نزد او آورند. او را گفت: «اى بداندیش بد روزگار، مرا بازمىداشتى از گامنهادن در پهنه شیران، اکنون ببین دیگر شیرى نیست که سپاه را آسیب زند». گرگسار غمگنانه به پیکر بىجان شیرها نگریست و در دل و بر زبان اسفندیار را ستود. آنگاه به فرمان اسفندیار سه جام مى سرخروى پیاپى به او نوشاندند و چون آن اهرمن از جامها شاد شد، اسفندیار به او گفت: «اى غمگینشده از پیروزىهاى من، اکنون بگو فردا روزگار برایم چه ارمگانى مىآورد و مرا چه پیش خواهد آمد؟». گرگسار گرچه از سپهبد اسفندیار آزرده بود، بیمزده او را ستود و گفت: «اى شاه برترمنش، از تو بدى دور باد، به چشم خویش دیدم در پیکار چون آتش هستى و با این سرشت پهلوانى است که بر بدىها مىتازى؛ نمىدانى فردا تو را چه پیش خواهد آمد، چندان به بخت بیدار خویش دل مسپار، از اینجا چون به فردا رسى، با اژدهایى دژم روباروى خواهى شد، اژدهایى که با دم خویش از دریا ماهى برآورد و کشتىها را واژگونه گرداند، از دهانش آتش برمىفروزد و اندامش به کوه خارا مىماند. تو را اندرز مىدهم اگر از این راه بازگردى رواست و کسى تو را سرزنش نخواهد کرد». اسفندیار به او گفت: «اى بدنشان، تو را همچنان در بند نگاه مىدارم و به تو نشان خواهم داد با آن اژدها چه خواهم کرد، خواهى دید که اژدها از چنگ من و تیغ تیز من رهایى نخواهد یافت». و گرگسار را به چادرش بازگرداند. آن گاه درودگران را فراخواند و چوبهاى گران آوردند و گردونه چوبین استوارى بساخت که پیرامون آن تیغهاى برندهاى نشانده بودند و بدین گونه قفسى گرد بساخت. آن قفس را بر پشت دو اسب تیزتک قرار داد و برای آزمون، اسبها را براند و سپس خود زره پوشید و بر سر، کلاه پهلوانى نهاد و آنگاه که تابنده خورشید پاى پس کشید و جهان چون روى زنگى سیاه شد، سپهبد فرمان پیشروى داد و تا سپیدهدمان در دشت پیش رفتند و چون روشناى روز، جهان را با زر درآمیخت، به شیوه روزهاى گذشته، پشوتن را به نزد خود فراخواند.
اگر روز چون گشت روشن جهان/ درفش شب تیره شد در نهان / پشوتن بیامد سوى نامجوى/ پسر با برادر همى پیش اوى
سپهبد خفتان بپوشید و سپاه را به پشوتن سپرده، فرمان داد آن گردون و قفس را بیاورند و خود در آن، جاى گرفت و با دو اسبى که آن قفس را مىکشیدند، شتابان سوى اژدها رفت.