شکلهای زندگی: هشتاد سال پس از «شازده کوچولو» و سنت اگزوپری
نوعی تمرین رهایی
هشتاد سال از انتشار «شازده کوچولو» و همینطور از مرگ خالق آن میگذرد. آنتوان دوسنت اگزوپری زنده نماند تا از موفقیت اثر خود آگاه شود. او علاوه بر «شازده کوچولو» رمانهای دیگری هم نوشت، اما «شازده کوچولو» بیشتر شباهت به اگزوپری دارد، زیرا این هر دو با نوعی توجیه فلسفی چنان زندگی کردند که گویی فراتر از زندگی چیزی وجود دارد که به خاطر آن میتوان جان سپرد.
نادر شهریوری (صدقی)
هشتاد سال از انتشار «شازده کوچولو» و همینطور از مرگ خالق آن میگذرد. آنتوان دوسنت اگزوپری زنده نماند تا از موفقیت اثر خود آگاه شود. او علاوه بر «شازده کوچولو» رمانهای دیگری هم نوشت، اما «شازده کوچولو» بیشتر شباهت به اگزوپری دارد، زیرا این هر دو با نوعی توجیه فلسفی چنان زندگی کردند که گویی فراتر از زندگی چیزی وجود دارد که به خاطر آن میتوان جان سپرد. اگزوپری هستی را در رویارویی با نیستی تجربه میکند و شازده کوچولو از مار میخواهد نیشش بزند تا نزد گل سرخش برود؛ گل سرخی که با دیگر گلها فرق دارد، زیرا میتوان به خاطرش مرد. به پیشواز مرگ رفتن یا برای کسی مردن نیازمند یک توجیه است و این هر دو -شازده کوچولو و اگزوپری- با مرگ خویش زندگی را توجیه کردند. از سنت اگزوپری نقل شده بود که میبایستی تا پایان مسیر رفت. رمانهای او از یک منظر آموزشهایی برای رسیدن به پایان مسیر است. پایان مسیر به یک معنا نیستی است، به نظر اگزوپری آدمی در مواجهه با نیستی میتواند هستی خویش را محقق کند. تعامل میان هستی و نیستی یادآور ایدههای اگزیستانسیالیستی سارتر است. اگزیستانسیالیسم اگزوپری اگرچه متفاوت از آن چیزی است که سارتر میگوید اما از همان اصول متأثر است. جنگ جهانی دوم بستری مناسب برای رشد ایدههای اگزیستانسیالیستی مانند آزادی، اختیار، مسئولیت و در مجموع چیزی که به آن اخلاق گفته میشود بود. به نظر اگزوپری مواجهه با نیستی آدمی را با خود روبهرو میکند و او را ناگزیر به تصمیمگیری و پذیرش مسئولیت میکند و این تصمیم آزادی اوست برای زندگی دیگر و نه لزوما زندگی بهتر. او که خلبان هم بود میکوشید مهمترین و سختترین مأموریتها را بر عهده گیرد و به جاهایی پرواز کند که تا قبل از این پروازی صورت نگرفته و همه اینها بهمنظور ارتقای روحی و اخلاقی انجام میگرفت. گویی موانع هرچقدر سختتر باشند، تلاش برای چیرهشدن به آنها به کنشی اخلاقیتر بدل میشود.
ایده اولیه نوشتن داستان «شازده کوچولو» در یکی از پروازهای اگزوپری به ذهنش خطور میکند؛ این اتفاق در ۱۹۳۵ و هنگام سقوط در صحرا رخ میدهد. سقوط اگزوپری در صحرا، فرود شازده کوچولو به زمین را در ذهن تداعی میکند: روزی از روزها شازده کوچولو تصمیم میگیرد با پیوستن به دستهای از مرغهای کوهی که در آسمان سفر میکنند، سیاره کوچکش را ترک کند و بعد از عبور از چندین سیاره به زمین فرود آید. آمدن خودخواسته شازده کوچولو به زمین البته به خاطر آن نبود که او تصمیم نداشته باشد دوباره به خانه کوچکش در آسمان بازگردد، بلکه در حقیقت به خاطر آن بود که میخواست خودش را پیدا کند. فرود شازده کوچولو به زمین چشم او را به خیلی چیزها باز کرد، چون میتوانست در مواجهه با موانع سخت و بحرانهای روحی خود را بسنجد، درست شبیه به همان کارهایی که اگزوپری در آسمان و هنگام خلبانی در جاهای ناشناخته و سخت تجربه کرد.
مهمترین مضامین «شازده کوچولو» دوستی، عشق، خاطره و وفاداری و رابطه وفاداری با زمان است. برای شازده کوچولو همه این مضامین یکباره و در هنگام مراجعت به زمین یا همان سقوط –فرود- رخ میدهد. به نظر اگزوپری آمدن شازده کوچولو به زمین بهرغم جدایی از گل سرخش و دلخوریهای بعد از آن چندان هم بد نبوده و مشابه همان کاری است که اگزوپری شخصا تجربه کرده بود. اگزوپری در رمان دیگرش -«زمین انسانها»- گویی در اشاره به همین موضوع میگوید: «... موانع خیلی هم بد نیستند چون در مواجهه با آنهاست که آدمی خود را کشف میکند». «کشف خود» به یک معنا تجربهای اخلاقی و شخصی است که آدمی را به موقعیت خود آگاه کرده و درعینحال توان روحی او را افزایش میدهد. در اگزوپری اما بهواسطه همین دیدگاه اخلاقی همه چیز جنبه شخصی-فردی نیز پیدا میکند، این را در زندگی سیاسی او هم مشاهده میکنیم، آنچه دراینباره در زندگیاش وجود دارد، آن است که او برخلاف نویسندگان و روشنفکران همعصرش گرایش معین سیاسی ندارد، حتی ضد فاشیست بودنش هم باعث پیوستن او به جبههای مشترک از چپ یا راست نمیشود. اگزوپری نه به حزب کمونیست میپیوندد و نه جانب دوگل و مالرو در نهضت مقاومت را میگیرد، جز به خود و اخلاقی که از درونش برمیخیزد و به کسی وفادار نمیمانند. این «اخلاق» یا همان «امر اخلاقی» است که او را مسئول مبارزه با فاشیستها میکند؛ اخلاقیاتی که تماما به فردیت وی بازمیگردد اما درعینحال بیانگر سویههایی بود که جملگی توجیه فلسفی پیدا میکردند.
اگزوپری را بزرگترین خلبان-نویسنده تمامی دوران نام دادهاند. این عبارتی همواره درست است، زیرا جز آنتوان دوسنت اگزوپری فرد دیگری نمیتوانست این دو را به موازات هم پیش ببرد. اما این عبارت درعینحال وجهی سمبلیک نیز دارد که به واقعیت اگزوپری نزدیکتر است و آن مناسبات بسیار حساس میان «زمین» و «آسمان» است. جالب آن است که بسیاری از عناوین داستانهای خود را نیز به زمین و آسمان پیوند میزند، مانند زمین انسانها، پرواز شبانه، خلبان جنگ
و... . اگزوپری در عمر کوتاه چهلوچهارساله خود (۱۹۴۴-۱۹۰۰) با تردد مدام میان زمین و آسمان بهواسطه شهودی که به آن باور قلبی داشت -چون مانند شازده کوچولو بر این باور متعالی بود که تنها با قلب خود میتوان واقعیت را دریافت، چون آنچه ضروری است از دیده نهان است- بنایی را پیریزی کرد که بهواسطه عشق به دیگری بهمثابه هسته اصلی امر اخلاقی میتوان ارتقای روحی یافت. اگزوپری مانند همنسلان خویش در دورانی کاملا «آزاد»!* زندگی میکرد. این آزادی تکلیفش را روشن کرده بود، زیرا تنها نیاز به یک تصمیم داشت، تصمیمگیری همه چیز است. برای روشنشدن موضوع «آزادی» میتوان مثالی از سارتر آورد. سارتر میگوید: «در فرانسه تحت اشغال آلمان دانشجویی بود که نمیتوانست تصمیم بگیرد به نهضت مقاومت فرانسه بپیوندد یا اینکه در خانه بماند و از مادر بیوهاش مراقبت کند. هیچگونه نظام یا قاعده یا راهنمایی برای کمک به آن دانشجو وجود نداشت. وی کاملا آزاد بود که تصمیم بگیرد چه کند».1 بنابراین او کاملا مسئول کاری بود که تصمیم به انجام آن گرفته بود. در اینجا سارتر مانند اگزوپری بر این باور بود که آن تصمیمگیری که بر آزادی انتخاب استوار است و در نهایت کنشی شهودی و کاملا شخصی است که فرد باید در خلوت یا تنهایی خویش به آن مبادرت ورزد اما درهرحال مسئول کاری است که انجام میدهد.
هواپیمای اگزوپری در ۱۹۴۴ درست چند ماه قبل از پیروزی بر فاشیسم یکباره ناپدید میشود. درباره مرگش بسیار گفته شده است؛ بسیاری بر این باورند که بر اثر سقوط هواپیمایش جان سپرده و عدهای مرگ او را ناشی از شلیک از طرف آلمانیها میدانند. مرگ از نظر اگزوپری میتوانست تعابیر متفاوتی داشته باشد؛ شاید رهایی از جهانی بوده باشد که دیگر نمیتوانست مسئولیت تغییر آن را بر عهده گیرد اما مرگش شباهتی سمبلیک به رفتن شازده کوچولو داشت. «بهجز یک برق زردرنگ که نزدیک قوزک پایش درخشید اتفاقی نیفتاد، لحظهای بیحرکت ماند. آهسته بسان درختی که آن را بریدهاند بر زمین غلتید و چون زمین شنی بود، صدایی از افتادنش برنخاست».
پینوشتها:
* این تلقی از آزادی آنهم در کوران جنگ جهانی دوم البته با تلقی رایج از آزادی تفاوت دارد. در آزادی اگزیستانسیالیستی آنچه اهمیت پیدا میکند، موقعیتهای مهم و حتی سرنوشتساز است که انسان را وادار به تصمیمگرفتن میکند. اگزیستانسیالیستها تصمیمگرفتن و انتخابکردن را آزادی تلقی میکنند.
1. «اخلاق»، دیو رابینسون، ترجمه علیاکبر عبدلآبادی، نشر شیرازه