|

قرارمان این نبود

«خوشبختی» به‌عنوان هدف زندگی تازه چند سالی است که به دایره ایده‌ها و گفت‌وگوهای معمول ما وارد شده است. نه‌تنها بچه‌های دهه‌ ۶۰، بلکه فکر می‌کنم بچه‌های متولد همین یک دهه پیش، بیش از آنکه به «خوشبخت‌شدن» فکر کنند با ایده « مسئولیت» بزرگ شده‌اند.

فاطمه کریمخان

 

«خوشبختی» به‌عنوان هدف زندگی تازه چند سالی است که به دایره ایده‌ها و گفت‌وگوهای معمول ما وارد شده است. نه‌تنها بچه‌های دهه‌ ۶۰، بلکه فکر می‌کنم بچه‌های متولد همین یک دهه پیش، بیش از آنکه به «خوشبخت‌شدن» فکر کنند با ایده « مسئولیت» بزرگ شده‌اند.

کلاس چهارم که بودم، معلم‌مان برای ما که تازه 10سالگی‌مان را پشت سر گذاشته بودیم و در مدرسه اهدایی خیرین مدرسه‌ساز درس می‌خواندیم، در مورد ضرورت ساختن مدرسه سخنرانی می‌کرد. اما هیچ چیز در اینجا متوقف نمی‌شد؛ من و هزاران بچه دیگر در سن‌و‌سال من، آن وقت‌ها در مدرسه می‌شنیدند که آدم بزرگ با یک کلیه هم می‌تواند زندگی کند، پس چه بهتر که یک کلیه‌اش را به کسی که ندارد اهدا کند. بدن انسان مقدار خونی را که در هر بار اهدای خون تقدیم می‌کند، ظرف 24 ساعت جبران می‌کند، پس چه بهتر که آدم هر وقت که توانست خون اهدا کند.

ما آخر هر سال جلد کتاب‌هایمان را که در طول سال چیزی در صفحه‌هایش نمی‌نوشتیم، باز می‌کردیم و تمیز و سالم تحویل مدرسه می‌دادیم تا سال بعد به بچه‌هایی که پول کتاب ندارند، اهدا شود. کتاب‌هایی که در کتابخانه مدارس به دست ما می‌دادند، از جنس زندگی‌نامه مصور تندگویان بود و در انشاهایمان از ما می‌خواستد توضیح دهیم چگونه برای آینده کشور مفید خواهیم بود.

آن وقت‌ها کمتر کسی بود که در انشایش بنویسد هدف زندگی «پول»دار‌شدن است؛ بیشتر بچه‌ها می‌خواستند راه مستقیمی از خوزستان به نیشابور بکشند که خانواده آقای هاشمی مجبور نباشند دور کشور دور بزنند یا می‌خواستند کاری برای جنگل‌کردن بیابان‌های کشور و شیرین‌کردن آب خلیج فارس بکنند.

کسی نمی‌خواست معمار و ثروتمند شود؛ همه می‌ خواستند مهندس عمران و راه و ساختمان شوند و برای آدم‌های بدون خانه، خانه بسازند، یا پزشک شوند و آدم‌های فقیر را رایگان درمان کنند، یا معلم شوند و بروند در مدارسی که معلم ندارند به بچه‌های محروم درس بدهند.

حالا نمی‌شود به سادگی گفت که آن ادبیات «مسئولیت» برای بار‌آوردن بچه‌هایی که مشت‌های کوچک‌شان حتی از کشوی جامیزی هم کوچک‌تر بود، کار درستی بود یا نه، اما می‌شود به راحتی نتیجه آن سبک تربیت نسل را در بیست‌و‌چند‌‌ساله‌ها، سی‌و‌چند‌ساله‌ها‌ و چهل‌و‌چند‌ساله‌های سرخورده و سرگردان امروز دید. بچه‌هایی که بزرگ شده بودند تا «دست در دست هم دهند به مهر، میهن خویش را کنند آباد»، نه از اجبارهای روزمره خبر داشتند، نه از ستاره‌داری و تأیید برای درس‌خواندن در دانشگاه‌! نه می‌دانستند که قرار است با انواع و اقسام سقف‌های شیشه‌ای روبه‌رو شوند و نه می‌دانستند که ممکن است‌ روزی بعد از یک دهه کار‌کردن برای «آبادی» کشور، جایشان را با یکی یک دهه جوا‌ن‌تر و سفارش‌شده فلان شخص و فلان نهاد عوض کنند.

ما با «آری آری جان خود در تیر کرد آرش» بزرگ شده بودیم و وقتی داشتیم از خیابان می‌گذشتیم که بر سر کارهای موقتی و پروژه‌ای‌مان حاضر شویم، یکباره به ما گفتند ماجرا چیز دیگری است.

جواب سؤال‌های کنکور را، صندلی‌های دانشگاه را، مدرک تحصیلی را، پست و سمت و کرسی را می‌توان خرید، اگر با پول نشد، با توصیه، اگر با توصیه نشد با حذف رقبا! در مدرسه به ما گفته بودند «مهاجرت» کار بزدل‌هاست، حالا در تلویزیون به ما می‌گفتند «هرکس دوست ندارد می‌تواند جمع کند برود». فقط مشکل این بود که ما برای «رفتن» بزرگ نشده بودیم و کسی نگفته بود یک روزی زمین را هم از زیر پای ما جمع خواهند کرد.

«مقاومت» بسیاری از ما در برابر ایده مهاجرت، مقاومتی ناشی از فضای «جامعه‌پذیر»شدمان است؛ آن وقت‌ها قرار نبود گفتمان به این زودی و با این شدت از دست در دست هم دهیم به مهر به «خالص‌سازی» تبدیل شود.

این روزها که عموم مردم به مهاجرت‌نکرده‌ها به چشم شکست‌خوردگان ناتوان نگاه می‌کنند، ما «تسویه‌شده‌ها»، «تأییدنشده‌ها»، ما «حذف‌شدگان» مثل باقی شکست‌خوردگان رمانتیک داستان‌های تاریخی در برابر فریادهای «زمانه عوض شده» تنها می‌توانیم زیر لب زمزمه کنیم که « قرار این نبود».