مروری بر رمان «در آمریکا» سوزان سانتاگ
خیالهای باطل روشنگری
سرنوشت گروهی از مهاجران لهستانی وطنپرست به آمریکا در نیمه دوم قرن نوزدهم، دستمایه رمان «در آمریکا» نوشته سوزان سانتاگ است. این رمان که با ترجمه نیلوفر صادقی در نشر برج منتشر شده است، چندی پیش بهعنوان بهترین ترجمه سال هفتمین دوره «جایزه ابوالحسن نجفی» انتخاب شد
پارسا شهری: سرنوشت گروهی از مهاجران لهستانی وطنپرست به آمریکا در نیمه دوم قرن نوزدهم، دستمایه رمان «در آمریکا» نوشته سوزان سانتاگ است. این رمان که با ترجمه نیلوفر صادقی در نشر برج منتشر شده است، چندی پیش بهعنوان بهترین ترجمه سال هفتمین دوره «جایزه ابوالحسن نجفی» انتخاب شد. ماریِنا زاوینژوفسکا، بازیگر تئاتر مطرح لهستان، شخصیت اصلی این رمان است که همراه با خانواده و گروهی از لهستانیهای هنردوست از لهستان تحت اشغال روسیه به تنگ آمدهاند و رؤیای آرمانشهری را در سر میپرورانند. رمان شرح رویدادهایی است که در فیلادلفیا، سانفرانسیسکو و لسآنجلس رخ میدهد. سانتاگ در این رمان از مقولات نظری خود دست نکشیده و به عکاسی و نمایشنامهنویسی و روابط میانفرهنگی نیز میپردازد. رؤیای آرمانشهر دوام نمیآورد و مدتی نمیگذرد که حلقه اطرافیان مارینا به مشکلاتی دچار شده و پراکنده میشوند و مارینا تنها میماند. «این تنهایی آغازی است برای تغییر، برای خلق یک بازیگر دیگر و تولد یک ستاره روی صحنه».
به گزارش سایت مؤسسه شهر کتاب، مترجم «در آمریکا» در مراسم جایزه ابوالحسن نجفی که روز سهشنبه ۲۴ بهمن در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد، درباره ارزش رمانهای سانتاگ گفت: «او در مصاحبهای در دهه نود میگوید یکباره متوجه شده است که دوست دارد آزادانه داستان بنویسد و دیگر آن دغدغههای قبلی را که در جستارها و مقالاتش دیده میشد و خودش از آن با عنوان «اخلاقگرایی تحملناپذیر در قلم» یاد میکرد بگذرد و به داستان برسد. در واقع، به نقطهای رسیده است که میخواهد بگوید این داستانگویی به شیوه رمانهای قرن نوزدهمی، به شیوه تاریخی، بنا است نجاتش بدهد و این را با ما شریک میشود، شاید راه نجات ما هم در همین باشد. سانتاگ تصمیم میگیرد آن سانتاگ جستارنویس و نظریهپرداز با آن اخلاقگرایی تحملناپذیر را کنار بگذارد، آنطور که میگوید یا آنطور که واقعا هست».
صادقی همچنین اشاره میکند که سانتاگ از همان بخش صفر رمان هرجا لازم میداند حضورش را یادآوری میکند و به فرایند نوشتن و آفرینش رمان هم اشاره میکند. «داستان در حوالی سالهای ۱۹۸۰ میگذرد، ولی سانتاگ نمیتواند نگاه انتقادیاش را کنار بگذارد و میگوید اگر با من همسفر میشوید و کتاب من را میخوانید صدای تلویزیونتان را کم کنید. چون به هر حال او باید آثار مخرب تلویزیون و کنارگذاشتن کتابخوانی را یادآوری بکند. بههرحال، ما با سانتاگ همراهیم و او میخواهد داستان بگوید. داستان آدمهایی که از جایی میآیند که انتظار میرود ناب و اصیل باشی و آرمانهای والا در سر بپرورانی، اما میخواهند به جایی بروند که اراده قوی و اشتیاق و ولع بهترین خصیصه به حساب میآید. آدمهایی که آتش نو و تهی و بیگذشتهشدن به جانشان افتاده و رؤیایشان تبدیل زندگی به آینده است و دیگر هیچ. آدمهایی که بهظاهر توانستهاند خودشان را از قید گذشته آزاد کنند و به جایی بروند که میشود همهچیز را از نو ساخت، اما از جایی سر درمیآورند که گذشته را از اعتبار میاندازد. این آدمها به تعبیر سانتاگ از یک بیماری به بیماری دیگر رفتهاند. از حسرت گذشته را خوردن به ناتوانی در وابستگی پیداکردن به چیزی».
از فصل صفر به بعد، سانتاگ بهعنوان نویسنده خود را پنهان میکند اما به قول مترجم باز هرازگاهی حضور پیدا میکند و از مسائلی مثل امر واقعی و قلمرو آگاهی و خودآگاهی و مسئله وجود و نمودن و بازنمودن میگوید و سؤال مطرح میکند. رمان با ماجرای میهمانی در هتل آغاز میشود که راوی «دودل، اما نه، سراپا لرزان، بدون دعوت» به آنجا میرود.
در بخشی از رمان، سانتاگ از خیالهای باطل و تصورات واهی میهمانان چنین میگوید: «روزی، روزگاری کتابی با عنوان ماجراهای آقای نیکلاس ویزدم خوانده بودم؛ البته ترجمه فرانسویاش را. کتاب شرح اقامت موقت ویزدم در محیطی ایدئال اما جداافتاده از دنیاست؛ درواقع در جزیرهای به نام نیپو. فکرش را هم نمیکردم کسی در میهمانی از این اثر ادبی کلاسیک کشورشان یادی کند. ماجراهای آقای نیکلاس ویزدم دقیقا صد سال پیش نوشته شده بود، صد سال پیش از آنکه ماریِنا و باگدان و میهمانها در هتل جمع شوند و من به آنها فکر کنم. تصویری که کتاب از زندگی در جامعهای بینقص ارائه میکند خامدستانه از روسو و ولتر تأثیر پذیرفته و در اصل بازتاب تمام خیالهای باطل عصری است که زمانش سر آمده و دیگر بخشی از گذشته است. بیتردید آدمهای آن میهمانی خود را با نظرگاههای برخاسته از روشنگری دور و بیگانه میدیدند؛ منظورم عصر روشنگری است، داخل گیومه. باور داشتم آنها به یاری تاریخ کشورِ تا ابد تجزیهشدهشان در برابر هر شکل از باور به بینقصبودن انسان یا احتمال وجود جامعه ایدئال مصون میمانند. (فقط این نبود؛ آنها تا ابد بیمارِ آن خیال باطل شکوهمند نمیشدند. منظورم از خیال باطل همان «روشنگری» معروف است. بزرگترین شاعرشان زمانی قاطعانه اعلام کرد تجربههای تلخ به کشورش آموخته «کلام اروپاییها هیچ ارزش سیاسیای ندارد. ملت ما زیر حمله دشمنی دهشتناک، تمام کتابها و روزنامهها و زبانهای شیوای اروپایی را کنار خود داشت، اما از دل این ارتش کبیرِ کلام هیچ عملی زاده نشد»). با وجود این، آنها در اتاقی پرزرقوبرق با سقف تیرزده و قالیچههای ایرانی در دل شهری قدیمی و باشکوه از نیپو یاد میکردند. نیپو، آن برنامه کامل و بیانعطاف که در اصل نسخهای میپیچید برای زندگیای فروکاسته به نیکرفتاری مطلق و طبیعی، بیهیچ حشو و زوائد دیگری. ناگهان کنجکاو شدم، نکند اتفاقی، پا در محمل رمانتیکهایی گذاشته بودم که قدری دیر خود را به مهلکه رساندهاند (عصر رمانتیکها خیلی وقت پیش به پایان رسیده بود). بهخاطرشان ترسیدم، ترسیدم هنوز به دنبال خیالهای باطل باشند و تصوری واهی در ذهنشان بپرورانند. اما به احتمال زیاد آنها فقط وطنپرستانی بودند متفاوت، از طبقهای خاص و اهل پرطمطراقگویی. شاید لازم باشد اشاره کنم که سرزمین مادری چند باری به گوشم خورد اما حتی یک بار هم از زبانشان نشنیدم مسیحِ ملتها؛ وطنپرستان همدوره آنها به ملت رنجدیدهشان میگفتند مسیح ملتها. میدانستم خاطره بیعدالتی بر باور و رویکرد این مردم -که کشورشان از نقشه اروپا محو شده بود- تأثیر زیادی گذاشته است. وحشت از فوران مرگبار حس و شور ملی و قبیلهای در زمان خودم هنوز با من بود... وحشت از سرنوشت ملتی اروپایی و کوچک با پیوندهای قبیلهای محکم که به همین سبب در پناه سکوت و نادیدهانگاری قدرتهای بزرگ اروپایی نابود شد و نابودگرانش از مجازات مصون ماندند (من سه سالی را در سارایوو زیر محاصره گذرانده بودم). از خود پرسیدم نکند آنها هم مثل من از مسئله ملیت و خیانت و فریب اروپا خسته باشند».