نقش بر کوه
وقتی به حریم کوه وارد میشوی، باید صبور و آرام باشی، آنقدر که خوابش را، خواب هزاران هزارسالهاش را نیاشوبی. اگر عجول و پادرگریز باشی، میرمبد و روی سرت آوار میشود، اگر کند باشی و دست دست کنی هم، طاقتش طاق میشود و شیشه عمرت را به سنگ میکوبد. معدنکاری آداب و مناسکی دارد که باید آن را به دقت و با حضور قلب به جا بیاوری و این داستانی است که معدنچیان هرروزه آن را زندگی میکنند.
گیتا جاودانی: وقتی به حریم کوه وارد میشوی، باید صبور و آرام باشی، آنقدر که خوابش را، خواب هزاران هزارسالهاش را نیاشوبی. اگر عجول و پادرگریز باشی، میرمبد و روی سرت آوار میشود، اگر کند باشی و دست دست کنی هم، طاقتش طاق میشود و شیشه عمرت را به سنگ میکوبد. معدنکاری آداب و مناسکی دارد که باید آن را به دقت و با حضور قلب به جا بیاوری و این داستانی است که معدنچیان هرروزه آن را زندگی میکنند.
مرد با دل تنگ و تن کوفته از جا بلند شد. باز روز از نو و روزی از نو. دست و روی خود را شست. به نوار سیاهی که در فاصله ناخنهای ساییدهشده و دل انگشتانش ماسیده بود، باز هم برس کشید، اما این سیاهی سر پاکشدن نداشت. انگار نوار عزایی بود که برای همیشه بر سر انگشتانش حک شده بود.
نگاهی به آینه کرد. دستی به ریش و سبیل جوگندمیاش کشید. انگار صورتش هر روز تیرهتر از روز قبل میشد و چشمها بیشتر در عمق چشمخانهها فرو میرفت. مدتی بود که این تغییرات را میدید، اما کسی چیزی به رویش نمیآورد.
لباس پوشید و عزم میدان کرد. اول و آخر «معدن» هم مثل میدان جنگ است. مگر اینجا هم مثل آنجا، همه دست خالی دل به توفان نسپردهاند؟ آخ که چه جانهایی... چه جانهای عزیزی مثل برگ خزان بر زمین ریخته است و هنوز این توفان سر بازایستادن ندارد. بغض مرگ عبدالحمید ناصری و محسن قاسمی معدنچیان جوان «طزره» هنوز در گلویش مانده بود. تازهدامادی بیستوچند ساله و پدر جوانی که در انتظار تولد دومین فرزندش بود، روز یکشنبه 8 آبان قدم در معدن ۱۴-۱۲ یاقوت شهر کرمان گذاشتند تا تکهنانی سر سفره خانواده ببرند اما دیگر هرگز رنگ نور و روز را ندیدند.
چهره آن کارگری که چند سال پیش با دست خود از خاک بیرون کشیده بود، پیش چشمانش جان گرفت. یکی از آن 12 نفری که قربانی انفجار معدن
«باب نیزو» زرند شده بودند. صورتش به سیاهی ریشهایش بود. بیش از ۴۰ سال از عمرش نمیگذشت که با همه امید و آرزوها، در چنگ مرگ مفاجات اسیر شد. سنگها خونش را نوشیدند و استخوانهایش را فرو بلعیدند.
چرا به اینها شهید نمیگوییم؟ مگر نه اینکه شانه زیر باز چرخ اقتصاد همین کشور بردهاند و زیر سنگینی آن جان سپردهاند؟
لبش را به دندان گزید، استکان چای خورده نخورده بلند شد و سر به سوی کوه گذاشت.
مرد چندی بود که لب فروبسته و در خانه سکوت ساکن شده بود. چیزی جز به حکم ضرورت نمیگفت و از همنشینی با دیگران گریزان بود. مثل کوه آرامش را در تنهایی میجست و در این راه سنگ صبوری هم جز کوه نداشت. خود را در قامت یکی از کوهبنان میدید و با این تصور کمی بار غمهایش سبکتر میشد.
مگر نه اینکه کوه هم مثل تکتک آنها غریب مانده بود؟ مگر نه اینکه سفره دلش را سخاوتمندانه گسترده بود تا مردمان نانی به کف بیاورند و فقط بیقدری دیده بود؟ مگر نه اینکه ثروتش را از ما بهتران تاراج میکردند و تف و لعنتش نصیب کوه میشد. خوب که نگاه کنی، رنج کوه را هم میبینی. مصیبت و خطر و بلاهایی هم که به ما میرسد از او نیست. او به خوی رامنشدنی خود پابرجاست و آدمها آن را به بازی میگیرند. آی از دست آدمها.
حالا در سکوت حرف هم را بهتر میفهمند و اسرار مگویی که مانده و پرورده و به سختی سنگ شده، با هم در میان میگذارند. حالا همدرد هم و حامی و پشت و پناه هم شدهاند.
این فقط حالی بود که او داشت. دیگران اینطور نشده بودند. آنها هنوز زبانی برای سخنگفتن داشتند، با هم از دردهای مشترک میگفتند و هنوز از این کار خسته نشده بودند. دور هم مینشستند و گپ میزدند. از سبد، خط، ضریب، از دستمزد، حق و حقوق، تأمین، از دیروز، امروز و فردا میگفتند و حتی گاهگاهی خندهای محو هم بر لبهایشان مینشست.
اما مرد دیگر طاقت گفت و شنیدهایی از این قماش را نداشت. نه اینکه حرف دلش را نگفته باشد. سفره دل معدنچیان پیش همه پهن بود، عریضهها نوشته بودند و پیش وزیر و وکیلها گذاشته بودند. آخرین بار همین چند وقت پیش بود که وزیری، به معادن زغالسنگ سر زد و رئیس شورای کارگری هم درددلهای همه را رک و راست فریاد زد. آخرش چه شد؟ حالا خوشخبری میرسد که بازنشستگی دیرتر و دورتر شده است و حق و حقوق جن شده و ما بسمالله.
مرد سال ۷۵، درست سه سال و سه ماه بعد از برادرش کار در معدن را آغاز کرده بود. برادر ۱۵ سال بعد، با ضریب دو مشاغل سخت و زیانآور، توانسته بود بازنشسته شود، اما او بعد از ۲۳ سال کار و ۱۸ سال سابقه بیمه، همچنان در خط مقدم معدن جان میکند.
یعنی نمیدانستند بیشتر از ۲۰ سال است که هیچکدام از پیمانکارانی که آمده و رفتهاند، بیمه معدنچیان را پرداخت نکردهاند؟ یعنی نمیپرسیدند که چطور ماشین زیر پای آقازادههای پیمانکاران مدل به مدل بالاتر میرود، اما بچههای ما با این همه مشکلات و محرومیت روز را به شب و شب را به روز میرسانند؟ یعنی نمیدیدند که معدنچیان به ازای هر سال کار، سه سال پیرتر میشوند و همچنان دل به امید زنده نگه داشتهاند تا شاید دستی از غیب بیرون بیاید و کاری بکند؟
نه، او دیگر پای این وراجیها نبود. به گوشش رسیده بود که میگفتند پیرمرد گوشتتلخ شده، به سرش زده و حتی بعضی میگفتند مسمومیت متان است. تفی به زمین انداخت.
بگذار بگویند. او فقط لب بسته بود و دیگر نمیخواست دل به حرف خوش کند. حالا فقط سر بر شانه کوه میگذاشت و رازش را با او در میان میگذاشت. خوشا کوه که هم قاتل جان و هم سفره نانش بود.
سلام و علیکها را به تکان سر جواب داد، لباس خاکگرفته کارزار را که میپوشید سرمای دیررس زمستان تا مغز استخوانش نفوذ کرد و پشتش لرزید. حالا مسئول ایمنی کارگاه بود. دستگاه گازسنج را تحویل گرفت، کلاه را روی سرش محکم کرد و سوار آسانسور شد تا به خط مقدم، به دل کارگاه استخراج برود.
جیرجیر چفت و بستهای زهوار دررفته آسانسور به خسخس سینه دردمند معدنچیان بازنشسته میمانست. مثل صدای عباسآقا، سرپرست مرحوم کارگاه که وقتی تقلا میکرد تا حرفهایش را به گوش همه تازهواردها برساند، انگار قرقرههای روغننخوردهای را روی ریلها میکشید؛ یادش بخیر. قدکوتاه و چهارشانه بود. دست قدرتمندش را بالا میگرفت و انگشتان کوتاه و کلفتش را مشت میکرد و میگفت معدنکاری خیاطی نیست که خطرناکترین وسیلهاش قیچی و سوزن باشد. معدنکار هر روز با انفجار، آوار و مرگ سروکار دارد.
با همان صدای جیغمانندش چوب، تخته، پیکور، سلاه و ماشین چال را به تازهوارها معرفی میکرد. کوتاه و بریدهبریده حرف میزد و میگفت که معدن چطور ریزش میکند یا چطور باید فهمید که گاز نشت دارد و کی به مرحله خطرناکی میرسد. آنقدر میگفت و میگفت تا بالاخره سرفه مجال حرفزدنش را میگرفت. خدا بیامرزدش. هرچه در چنته داشت در طبق اخلاص گذاشته بود تا تازهکارها را راه بیندازد. تا خوب شیرفهم شوند که قدم در چه گودی گذاشتهاند بعد هم آنقدر توی تونلها و بین معدنچیها میچرخید تا خیالش از بابت همه راحت شود. اگر آدمهایی از جنس او نبودند که هر روز در معدن کشته داشتیم.
وقتی به عمق ۴۰۰متری رسیدند، ۱۰۰ متر در بازوی سمت چپ پیش رفتند تا به کارگاه زغالگیری رسیدند. حالا نگاه خبره مرد به سقف و ستون کارگاه بود. سَلاه و منقلیها از چوب پهنبرگ بود که استقامت چندانی نداشت. پیشترها اوضاع کمی بهتر از این بود و خطر کمتر. آنوقتها برای مهار فشار کوه از جک بادی استفاده میشد اما حالا خیلی وقت است که به خاطر گرانی فقط چوببست میزنند، آنهم نه با چوب روسی که مقاومت بیشتری دارد. توی بیشتر معادن زغالسنگ این منطقه وضع به همین منوال است. هیچ امکاناتی جز این نیست و معدنچیها ناچار از تجهیزات و ابزار پیشپاافتاده استفاده میکنند و کار را به شکل پدران و پدربزرگانشان پیش میبرند.
مرد نمیترسید. حتی به احتمالات فکر هم نمیکرد. فقط در نور ضعیف چراغ پیشانی میدید، محاسبه میکرد و موقعیت و وضعیت را میسنجید.
هر ستون منقلی تقریبا هشت تن بار را تحمل میکند و وقتی الوارها روی هم چیده میشوند و شانه به شانه هم میدهند، باید روی هم ۴۰ تن بار را به دوش بکشند.
دندانهایش از سرما ترقترق به هم میخورد. راه افتاد تا مقدار گاز کارگاه را چک کند. صدای جیغمانند سرپرست کارگاه باز در گوشش سوت میکشید. «معدنچی خبره از مقدار حبابی که روی آب کف تونلها ایجاد میشود، میفهمد که چقدر گاز از لایههای زیر متصاعد شده است و کی کار به جای خطرناکی میرسد. اگر به هوش نباشند، معدن از گاز پر میشود و هر جرقه ریزی مثلا کشیدهشدن چرخ واگن زغال روی ریل، اتصالی چراغهای غیراستاندار تونلها، حتی برخورد دو تکه سنگ، جهنمی مثل زمستانیورت به پا میکند».
خاطراتی تلخ به ذهن مرد هجوم آورد. دست به دیواره تونل گذاشت و آرام و بیصدا آن ماجرا را در گوش کوه زمزمه کرد. ۱۱:۳۰ صبح چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶، انفجار معدن زغالسنگ «زمستانیورت» دهها معدنچی مثل من را در ناکجای هزار و 300 متری بطن کوهی گرفتار کرد. برای یک آدم خیلی زیاد است. خیلی خیلی زیاد. گودالی عظیم به اندازه قد ۷۰۰ مرد بلند بالا است که در عمق لایههای زغال فرو میرود و به تونلهایی میرسد که پر از مونو اکسید کربن و متان است. کی باور میکند که آدمهایی از جنس گوشت و خون چنین جایی به دنبال لقمهای نان بگردند؟
گروه امداد با همه تجهیزاتشان فقط توانستند 800 متر، یعنی نهایتا به اندازه قد ۴۵۰ مرد، در عمق زمین نفوذ کنند اما آنها هم دچار گازگرفتگی شدند و مجروح و مصدوم از تونل معدن بیرون کشیده شدند.
مرد به کوه گفت که معدن یورت آزادشهر سنسور تشخیص نشت گاز نداشت. گذشته از این تونل معدن بنبست بود و فقط یک راه خروج داشت!
مرد به کوه گفت در این فاجعه ۴۳ نانآور بیجان شدند و چراغ خانههایشان بیفروغ ماند. وای که بر آن خانوادهها چه گذشت از درد و غم و محنت و محرومیت. میفهمی؟ و کوه جز سکوت چه چیزی داشت که بگوید؟
صدای نامنظم پیکور او را به خود آورد، سر بلند کرد و با چشمانی فراخ به تاریکی روبهرو خیره شد. انگار کوه در گوش او چیزی گفت. ماسک را از دهانش برداشت، هیس بلندی گفت و در سکوتی که بلافاصله حاکم شد، گوش خواباند تا دوباره آن صدا را بشنود اما چیزی جز سکوت نبود.
دهانش خشک شده بود و احساس سنگینی میکرد. هنوز یک قدم بر نداشته بود که صدای بوق دستگاه گازسنج بلند شد. گیجیاش بیدلیل نبود. اکسیژن از ۱۸ درصد کمتر شده یا متان از ۱۲ درصد بالاتر رفته بود. هرکدام که بود باید کارگاه را بلافاصله تخلیه میکرد.
معدنچیها ابزارها را آرام بر زمین گذاشتند؛ دلها از ترس خالی شد و لبها به ذکر گفتن جنبید. گربهوار به طرف خروجیها سرعت گرفتند. هر برخوردی، میتوانست جرقه انفجار این اتاق گاز شود. اما دست دست هم نباید کرد. گازگرفتگی هم در کمین بود. متان تنها ۱۰ ثانیه زمان نیاز دارد تا آدم را از پا بیندازد و فرد را در حال هوشیاری به کام مرگی خاموش و زجرآور بکشاند. مرد در حالتی میان عجله و احتیاط و دلهره و آشوب بیحرکت ماند و شروع به شمردن ثانیهها کرد. وقتی خیالش راحت شد که معدنچیها به سلامت از خطر بیرون جستند، دست به دیواره کوه گرفت و آرام راه افتاد. او مسئول بود و میخواست بررسی کند که کارگاه نیاز به تهویه قویتری دارد یا گاز در حال آزادشدن است. اگر مشکل با تهویه هوا حل میشد، باید درها را باز و دهانههای ورود و خروج را بزرگتر میکرد تا هوا از بالا به داخل تونلها وارد شود و از مسیر دِویل (گزنگ) به بیرون جریان یابد.
باز حس کرد کوه به زبان بیزبانی خود با او حرفی میزد. ترقترق ریزی به گوشش رسید. دست به دیواره گرفت، سر خم کرد و گوش خواباند تا مطمئن شود. اینبار صدایش را شنید. کوه بود که لب به هشدار باز کرده بود. مرد اما مجال نیافت که کاری کند. در چشم برهمزدنی سنگی بزرگ، به بزرگی غمهای دلش، به فشار گاز حبس شده در پشت آن از جا کنده شد و به سرش کوبیده شد. مرد با پشتسر روی کف خیس کارگاه زغالگیری افتاد و در عین هوشیاری، با چشم خود دید که چگونه نفس کم میآورد و درحالیکه نگاهش به سقف کارگاه قفل میشد با خود فکر کرد که بالاخره من هم به نقشی از کوه بدل شدم.