روایتی از آنچه زیر پوست اقتصاد جامعه میگذرد «رؤیایی» به نام «زندگی»
«رؤیایی» به نام «زندگی»
دنیا یک دور کامل پیش چشمانم میچرخد؛ سرگیجه خودش را لابهلای احساس میچپاند و با افتخار آسمان را توی ذهن، از این سو به آن سو میگرداند. صدای دخترک با لرزشی که گویا بار بغضی را روی دوش خودش حمل میکند، هنوز توی گوشم میپیچد: «من از 22سالگی کار کردم، این نوع زندگی حق من نیست»! اینها را دختر 30سالهای میگفت که روبهرویم نشسته بود و داشت ترس و وحشتش را از آینده روایت میکرد.
حمیدرضا عظیمی
دنیا یک دور کامل پیش چشمانم میچرخد؛ سرگیجه خودش را لابهلای احساس میچپاند و با افتخار آسمان را توی ذهن، از این سو به آن سو میگرداند. صدای دخترک با لرزشی که گویا بار بغضی را روی دوش خودش حمل میکند، هنوز توی گوشم میپیچد: «من از 22سالگی کار کردم، این نوع زندگی حق من نیست»! اینها را دختر 30سالهای میگفت که روبهرویم نشسته بود و داشت ترس و وحشتش را از آینده روایت میکرد.
روایت زندگی آدمهای این شهر، روایت آشنای غریب است. روایتی که هروقت پای گفتههای راویانش مینشینید و دل به دل آنها میدهید، انگار بخشی از زندگی خودتان است که از زبان راوی روایت میشود؛ اما مثل آن مثال معروف است که از هر زبان بشنوید نامکرر است. تنها تفاوتش این است که آن روایت دلبری میکند و این یکی، داغ و سوز روی سینهات به یادگار میگذارد. گاه مینشینید و پای درددل راویان، چند قطره اشک هم نثار آنچه شنیدهاید میکنید. روایت این کرَّت، روایت زندگی است. روایت آنچه باید میبود اما نیست. روایت از خواستهها؛ خواستنهای بدون توانستن. نه اینکه چیز زیادی خواسته باشند، نه! اما داستان این فقره، روایت خواستههایی است خیلی معمولی که زیر آسمان این مُلک، کمکم دارد به آرزو تبدیل میشود. آرزوهایی که موی جوانان این سامان همزمان با نرسیدنهایش دارد سفید و سفیدتر میشود. داستان این نوبت، داستان زندگی است!
زندگی بدون برنامه
در شرکت همهمه میشود. درست از همان آغاز ماجرا! بحث که شروع میشود، از هر سر، صدایی برمیخیزد. صدا توی صداها میپیچد، انگار که هیچکسی قرار نیست حرف دیگری را گوش کند. گویا این شیوه در این مرز و بوم توی عادات رفتاری همه ما خانه کرده است. «نشنیدن»! معضل اصلی این سامان است. هرکس برای خودش حرف میزند و هیچکس هم به کسی گوش نمیدهد. آخر کار هم بدون اینکه کسی از ماجرا سر درآورده باشد و بداند موضوع چیست یا اینکه بداند نظر دیگری چه بوده، مصرع معروف عهد کودکی که میگفت «نخود نخود هر که رود خانه خود» را میخوانند و هر نفر، به سویی میرود، بدون هیچ نتیجه!
همهمه خودش را در فضای شرکت پیچوتاب میدهد و از این سو به آن سو میرود. آن میانه صدای «کیوان» انگار که بلندتر از دیگران باشد، خودش را در یک لحظه بر دیگر صداها چیره میکند و بقیه را به سکوت وادار. آقا کیوان انگار که توفیقی کسب کرده باشد، با همان هیجان به صحبتش ادامه میدهد و دیگران به حرکات موزون لب و دهانش نگاه میکنند. کیوان میگوید: ببین! زندگی سخت شده و این را هیچکس نمیتواند پنهان کند. ماجرا این است که اقتصاد یکی از مهمترین جنبههای زندگی است و اگر قرار باشد کُمیت اقتصاد بلنگد، دیگر هیچ چیز سر جایش نخواهد ماند.
کیوان با موهای مجعدش آن وسط نشسته و همه دارند به حرفهایش گوش میدهند. شاید این تصور را کرده که بر منبری نشسته و حالا باید به خوبی از آن بهره ببرد. او حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: من سال 1395 وارد این شرکت شدم. آن روز حقوقم بهعنوان کسی که گرافیست است، یکمیلیونو 350 هزار تومان بود. مهر 96 یک ماشین داشتم که 13 میلیون تومان فروختم و با شش یا هفت میلیون تومانی که پسانداز کرده بودم، یک 206 صفر قسطی خریدم به قیمت 40 میلیون تومان. وضع آن روز اینطور بود که اگر من برنامهریزی میکردم و احتمالا کمی هم به خودم سختی میدادم، با همین حقوقم میتوانستم ماشینم را به ماشینی بهتر تبدیل کنم؛ اما امروز اینطور نیست. من امروز 15 میلیون تومان حقوق میگیرم و میخواهم ماشینم را تبدیل به احسن کنم، ولی ماشین یک سطح بالاتر از ماشین خودم حداقل 900 میلیون تومان قیمت دارد. من اگر در طول سال هیچ چیزی نخورم، هیچ هزینهای نداشته باشم و تمام حقوقم را پسانداز کنم، سالی 180 میلیون تومان در حسابم باقی میماند و قیمت ماشین خودم هم 300 میلیون تومان است؛ یعنی باید فاصله
600 میلیونی را با این حقوق پر کنم. باید سه سال و نیم کار کنم، هیچ چیزی نخورم، هیچ هزینهای نکنم تا بتوانم ماشینم را یک سطح بالاتر ببرم.
کیوان با چهرهای برافروخته میگوید: من دوستی داشتم که وقتی این ماشین را با آن شرایط خریدم، میگفت: روزی خواهد رسید که خریدن چنین ماشینی برای همه آرزو شود. آن پیشگویی او امروز کاملا درست از آب درآمده و به نظرم تا چند سال دیگر حتی خرید کالاهایی بسیار دمدستیتر هم به آرزو تبدیل خواهد شد. من زمانی گوشت را کیلویی 60 هزار تومان میخریدم، اما حالا همان گوشت کیلویی 700 هزار تومان شده است. ما گاهی میشنیدیم که میگویند کسانی هستند که سال به سال گوشت نمیخورند، اما امروز این موضوعات اصلا دور از ذهن نیست، همه ما داریم موارد اینچنین را میبینیم.
یک محاسبه ساده
آنچه کیوان میگوید، موضوعی به نظر درست میرسد. محاسبات هم چنین بحثی را تأیید میکند. نهتنها تأیید بلکه گاه وقتی در قامت اعداد و ارقام ظاهر میشود، خود را مثل هیولایی نشان میدهد که گویا دارد عمر شهروندان را میبلعد. اواخر سال گذشته، آخرین روز بهمن، درست وقتی خورشید در پایتخت در حال غروب بود، جمعی از فعالان صنعتی و اقتصادی گردهم آمدند تا بیستویکمین جشنواره «تولید ملی - افتخار ملی» را جشن بگیرند؛ مراسمی که هر سال به همت اتاق بازرگانی، صنایع، معادن و کشاورزی ایران برگزار میشود و در قالب آن، ضمن پرداختن به مسائل اصلی صنعت و طرح مشکلات آن در حضور برخی از مسئولان (که در این مراسم دعوت میشوند)، از تعدادی فعالان صنایع مختلف نیز تقدیر میشود. آن روز که صاحب این قلم نیز در آن مجلس حاضر بود، چهرههایی از دولت و مجلس حاضر بودند و هرکدام درباره چندوچون فضای تولید و کار، حرفهایی میزدند. یکی از این چهرهها علی آقامحمدی بود؛ عضو مجمع تشخیص. آن روز آقامحمدی درباره این موضوع حرف زد که یک کارگر در طول دوره کاری خود چقدر کار میکند و چه میزان میتواند برای زندگی خود «ارزش افزوده» ایجاد کند. آن روز علی آقای آقامحمدی بر این موضوع تأکید کرد که یک کارگر حداکثر در طول دوره کاریاش میتواند یک میلیارد تومان حقوق دریافت کند که با این یک میلیارد تومان نه میتواند زندگی سامان دهد و نه حتی زندهمانی!
داستان این حساب البته از زاویه دیگری هم قابل بحث است. فرض کنید یک کارگر در طول ماه باید مطابق قانون کار حداکثر 192 ساعت کار کند؛ یعنی ساعات کاری در طول سال دوهزارو 304 ساعت خواهد بود و در 30 سال کاری او جمعا 69هزارو 120 ساعت مشغول کار است. مطابق قانون مزد هر ساعت او حدود 28هزارو 968 تومان است. این یعنی اینکه یک کارگر یا کارمند در طول عمر کاری خود، حقوقی کمی بیشتر از دو میلیارد تومان خواهد داشت. داستان این محاسبات وقتی غمانگیزتر خواهد شد که محاسبه را کمی غیرواقعی انجام دهید و سن کاری را از 15سالگی تا 80سالگی در نظر بگیرید؛ یعنی حدود 65 سال! بیش از دو برابر سنوات کاری که در این صورت جمع دریافتیهای فرد با ارزش امروز کمی بیش از چهار میلیارد تومان خواهد شد. به عبارتی دستمزد یک فرد شاغل با این مختصات، در صورتی که
65 سال کار کند، تازه توان خرید یک خانه 60متری در محلات معمولی را خواهد داشت!
اینهاست که وقتی به قواره آمار و ارقام درمیآید، میشود امید به زندگی! پارامتری که این امکان هم وجود دارد آن را کتمان هم بکنیم؛ کمااینکه بارها و بارها وقتی از امید به زندگی بحث شده، این تیتر روی خروجیها قرار گرفته که امید به زندگی در ایران افزایش یافته است. اما نگاه به مقادیر شاخص توسعه انسانی در سال 2021 حاکی از آن است که در این سال، ایران با مقدار شاخص برابر با 0.774 در رتبه 76 جهان قرار گرفته است. این در حالی است که در سال 2019 کشور با شاخص 0.783 در رتبه 70 قرار داشت و بنابراین ایران در این دو سال در رتبه شاخص توسعه انسانی شش پله سقوط کرده است. همچنین امید به زندگی مردم ایران بهطور میانگین در سال 2021 برابر با 73.9 سال بود. این مقدار نسبت به سال 2019 که برابر با 76.7 سال بود، 2.8 سال کم شده است.
حقم این نیست
بحثها درباره این موضوع وقتی جدیتر میشود که ریحانه رجبی با صدایی لرزان بر این نکته تأکید میکند که حق من این نیست. او میگوید: من از 22سالگی کار کردهام، از آن زمان وارد کار حسابداری و نظایر آن شدم؛ درست زمانی که بسیاری از همسنوسالهایم پی تفریح در دوران دانشجویی بودند. اما حالا بعد از این همه سال هرچند اوضاع مالیام متوسط است، با این اوضاع اقتصادی از آینده میترسم. ما قرار بود زندگی کنیم. قرار بود کار کنیم تا بتوانیم هزینههای یک زندگی متوسط را پرداخت کنیم. بتوانیم به تفریحمان برسیم و رفاهی نسبی داشته باشیم. اما در این وضعیت فقط کار میکنیم که بتوانیم امور جاری را حداقلی اداره کنیم. من در چنین شرایطی از آینده وحشت دارم. حتی از ازدواج میترسم به این دلیل که بههیچعنوان برآورد درستی از آینده ندارم. نمیدانم این وضع اقتصادی و با گرانیهای روز به روز، به کجا خواهد انجامید. من دوستانی در استرالیا دارم که همین کار من را انجام میدهند. از ساعت هفت صبح تا چهار بعدازظهر سر کار میروند و از چهار بعدازظهر تا حدود هفت شب (مغازهها در شهری که آنها زندگی میکنند ساعت هفت تعطیل میشود) وقت دارند به بازار بروند و کمی هم وقت بگذرانند. اما فرق من با آنها این است که آنها به دلیل ثباتی که دارند میتوانند روی درآمد و برنامههایشان محاسبه دقیق کنند، اما من به این دلیل که توان برآورد صحیحی ندارم، نمیتوانم برنامهریزی کنم.