|

روایت یک فرزندپذیری

خداحافظ الی

آن روز که الی می‌رفت، هوا گرم بود. خورشید می‌لرزید.‌ بچه‌ها‌ اشک‌هایشان و مددکار مرکز، کاسه‌ای آب را پشتش نثار‌ کردند و از زیر قرآن رد شد. دست در دست مادر جدید،‌ کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت. بچه‌ها، تا سوار ماشین آبی‌رنگ شد و کمرکش خیابان را رد کرد، به رفتنش نگاه می‌کردند. به رفتن الی،‌ دختر ۱۲‌‌ساله مرکز نگهداری روشنای امید.

خداحافظ الی
شهرزاد همتی دبیر گروه جامعه روزنامه شرق

شهرزاد همتی: آن روز که الی می‌رفت، هوا گرم بود. خورشید می‌لرزید.‌ بچه‌ها‌ اشک‌هایشان و مددکار مرکز، کاسه‌ای آب را پشتش نثار‌ کردند و از زیر قرآن رد شد. دست در دست مادر جدید،‌ کوله‌پشتی‌اش را برداشت و رفت. بچه‌ها، تا سوار ماشین آبی‌رنگ شد و کمرکش خیابان را رد کرد، به رفتنش نگاه می‌کردند. به رفتن الی،‌ دختر ۱۲‌‌ساله مرکز نگهداری روشنای امید.

‌الی که رفت، تهران آفتابی بود و رامسر باران می‌بارید. چشم‌های بچه‌ها هم مثل آسمان رامسر خیس بود.‌ هر‌کدام به طبقه خودشان رفتند و به تخت خالی الی فکر کردند و دختری که شاید به‌زودی صاحب تختش بشود. اینجا «خانه روشنا» است؛ مرکز نگهداری دخترانه بنیاد خیریه روشنای امید که خود به فرزندان ترخیصی از سازمان بهزیستی خدمات می‌دهد و حالا 9 سال است که پا‌به‌پای هم با این فرزندان هستند. الی اولین دختری بود که از خانه روشنا به خانواده تحویل داده شد. این روایت، روایت یک خداحافظی پرشور است؛ خداحافظی از یک خانه جمعی به خانه‌ای واقعی با یک مادر و پدر که الی را بردند تا مونس‌شان شود و روزی میراث‌دار کتاب‌فروشی آنها باشد.‌

قبل از واقعه

کوچه‌های دروازه‌غار تنگ و دراز است. از کنار هر تیر برق که رد ‌‌شوی، یک آدم به تیر تکیه داده... انگار منتظرند به آنها تنه بزنی... مغازه‌های کوچک اغلب بدون مشتری هستند. جز نانوایی کنار مسجد، بقیه مغازه‌ها خلوت‌اند. نانوایی سر همان کوچه‌ای است که الی ساکن آن بود و امام‌جماعت محل او را به دست بهزیستی سپرد. بچه‌ها در کوچه فوتبال بازی می‌کنند. وارد سوپری کوچکی می‌شوم و یک نوشابه می‌گیرم، درش را باز می‌کند و سر می‌کشم. اسم مادر و مادربزرگ الی را می‌پرسم. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «مأموری؟». نه بلندی با خنده تحویلش می‌دهم و می‌گویم: «دنبال شناسنامه می‌گردم، می‌خوام بفرستمش مدرسه. تو الی رو می‌شناختی؟». سرش را به حساب‌و‌کتاب گرم می‌کند. پسربچه‌ای پابرهنه با خنده‌ای تیز ایستاده... مغازه‌دار خودکارش را سمتش پرت می‌کند و کره‌خری کش‌دار حواله‌اش می‌کند که پسر فرار می‌کند.‌ دوباره می‌پرسم: «داشتی می‌گفتی...‌». می‌گوید: «چیزی نگفتم که... باید وایسی تا حاج‌آقا بیاد.من بچه‌هاش رو نمی‌شناختم. مادربزرگشون نمی‌ذاشت بیان بیرون. الان هم جاشون رو عوض کردند. حالا گفتی چیکارشون داشتی؟».

‌‌سال گذشته همین وقت‌ها بود که دنبال خانواده الی بودیم. تازه عاشورا تمام شده بود و سرتاسر دیوار کوچک مسجد را پرچم سیاه کشیده بودند. سراغ امام‌جماعت محل رفته بودیم، همانی که دست الی را گرفت و به بهزیستی برد. هرچه ایستادم حاج‌آقا نیامد. زیارت بود و کسی نمی‌دانست کی برمی‌گردد. خبری هم از مادر الی نبود. زن بی‌زبانی که همه می‌شناختند، اما یا نمی‌دانستند یا نمی‌خواستند آدرسی از او بدهند. مادر جوانی که سختی زیاد کشیده بود و در همین کوچه‌ها یک روز فهمید که نمی‌تواند برای دختر بالا‌بلندش مادری کند. از بچه‌هایی که در کوچه بازی می‌کردند، سراغ الی را گرفتم.‌ یکی‌‌ گفت: «همون که مامانش لال بود؟‌ صغری؟». جواب مثبتم را که می‌شنود، سرش را می‌چرخاند و می‌گوید: «نُچ... نمی‌شناسم.»‌. بعد‌ سراغ نانوای محل می‌رود و چیزی در گوشش می‌گوید. نانوا با چشم به من اشاره می‌کند، امیدوار به سمت نانوایی می‌روم. نان را که تحویل مشتری می‌دهد، می‌گوید: «رفتن از اینجا. نمون اینورا، فکر می‌کنن مأموری با تیزی میزننت. اینجا خونه‌هاش پلاک‌قرمزه... می‌دونی چی می‌گم؟». من فقط دنبال نشانی‌ای از الی می‌گردم. اینکه چه روزی به دنیا آمد و دقیقا چند‌ساله است. اینکه چه روزی در خانه روشنا برایش تولد بگیریم.‌ اینکه حالا باید کلاس چندم باشد...  اما خبری از الی نیست، جز اینکه مادربزرگش زنی مهربان بود؛ زنی که وقت‌هایی که الی روی پایش دراز می‌کشید، برایش به لری می‌خواند.‌

یک روز معمولی

آمده بودند برای دید و بازدید؛ با یک جعبه شیرینی. آمده بودند تا با خانم یاوری مشورت کنند که عاشق الی شدند. تازه روی پا ایستاده بودند. پسر خوش‌قد‌و‌بالایشان را تحویل خاک داده بودند؛ عزیزدردانه پدر و مادری اهل کتاب و شعر و نوشتن. تک‌فرزندشان در جنگ با سرطان پیروز نشد و یک تابستان سیاه، چشم‌هایش را بست.‌ آمده بودند برای اینکه مدیرعامل روشنای امید دلداریشان بدهد. آمده بودند دیدن بچه‌ها که الی را دیدند. خونسرد و بی‌تفاوت پشت میزی نشسته بود که عاشقش شدند. هرکسی چیزی می‌گفت... الی اما حرفی برای زدن نداشت. هر‌کدام از بچه‌ها از آرزوهایش گفت؛ از خانه‌ای که می‌تواند داشته باشد و از شغل آینده. «الی جون، تو می‌خوای چه‌کاره شی؟». الی سرش را بالا می‌آورد و زن را نگاه می‌کند و بدون هیچ لبخندی می‌گوید: «هیچ‌کاره»‌. بعد هم سرش را پایین می‌اندازد و از صحنه خارج می‌شود. آنها آمده بودند شیرینی بخورند و از دردهایشان بگویند که مهر دختر رازآلود خانه روشنا به دل‌شان می‌نشیند و بعد از یک دوندگی دو‌ماهه و ملاقات‌هایی با الی، تصمیم می‌گیرند او را با خودشان ببرند. قرار می‌شود با هم خرید کنند. همان‌جا مهری و فرهاد دلبسته الی می‌شوند. هما‌ن‌جایی که الی کفش‌های نو به پا کرده و فرهاد کت جدیدی به تن می‌کند... همان‌جایی که الی آستین مهری را می‌گیرد و می‌گوید: «مامان! تو هم یک چیزی بخر دیگه...».

مهری می‌گوید: «مدت‌ها بود طعم این محبت را نچشیده بودم. همان‌جا الی شد دخترم. همان‌جا بود که فهمیدم او می‌تواند جایی از قلبم را برای خودش نگه دارد»‌.

دو سال می‌گذرد تا دل مهری و فرهاد آرام می‌شود. هیچ‌وقت درباره نفر سوم حرف نزده بودند. اتاق دارا دست‌نخورده مانده بود. تو فکر کن به مادری جوان که هر روز کتاب‌های پسری را که هنوز ۱۸‌ساله نشده بود و آرزوهای بزرگ داشت، گردگیری می‌کند. عکس‌های روی دیوار را صاف می‌کند و از پنجره اتاق به‌جای دارا، آسمان را تماشا می‌کند. چقدر طول کشید تا پذیرفتند اتاق دارا را به دختری بدهند که تنهاست و حتی نمی‌داند کی و کجا به دنیا آمده؟‌ چقدر زمین و زمان دور هم چرخیدند تا الی بشود خواهر دارا تا در اتاقش بنشیند و بعد از دو سال صدای نفس‌های کسی از اتاقی بیاید که چراغ‌هایش را آخرین بار دارا خاموش کرده بود؟

تو بگو دو سال، اما برای مهری و فرهاد هزار سال طول کشید. همان موقعی که در کتاب‌فروشی قهوه‌شان را سر می‌کشیدند، احتمالا به دویدن کودکانه دختری فکر می‌کردند که بین کتاب‌ها بچرخد و بخواهد با مشتریان کتاب‌فروشی حرف بزند. دختری که تنهایی را لمس کرده و مثل مهری چه ‌شب‌ها تا صبح بالشتش از اشک خیس شده.‌

مهری عکس دارا را نشانم می‌دهد. درست همان وقتی که الی طبقه بالا دارد ساکش را جمع می‌کند و شاید سمیرا موهایش را می‌بافد. همان وقتی که بچه‌ها بی‌حوصله در کلاس گلدوزی نشسته‌اند و دورم را می‌گیرند و سؤال‌های سختی از ما می‌پرسند... «خاله یعنی دیگه الی نمیاد؟ خاله نمی‌شه دو تا دختر ببرن؟‌ خاله خبر نداری کسی قراره بیاد ما رو ببره؟‌ خاله چرا مامانم من رو ول کرد؟»‌.

خاله انگشتش را روی گلدوزی نامنظم سارینا می‌کشد و سرش را نوازش می‌کند. بعد الی با موهای بافته می‌آید و در کلاس گلدوزی می‌نشیند. از او می‌پرسم دلت برای چی تنگ می‌شه؟ می‌گوید: «برای خنده‌هامون... برای مسخره‌بازی‌هامون... برای وقتایی که هستی رو هل می‌دادم، می‌خورد زمین و ریز‌ریز می‌خندیدیم. برای وقتایی که خانم مرزآرا عصبانی می‌شد و ما فرار می‌کردیم. دلم خیلی برای خانم مرزآرا و خانم فرقدان تنگ می‌شه...»‌. الی مامان‌بزرگت رو یادت میاد؟ چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «برام لری می‌خواند... یک آینه داشت که توی آن نگاه می‌کرد و موهای چانه‌اش را می‌چید و روله‌روله می‌خواند برایم... روسری‌اش سفید بود... یعنی زنده‌ است؟».

چشم‌هایش را می‌بندد. موهایش را بافته‌اند. لباس‌های قشنگش را با خواهرانش تنش کرده و برای آخرین بار با خواهرانش سفره را پهن می‌کند. این شام آخر است الی. کنار دوستانش می‌نشیند. زهرا یاوری، مدیرعامل روشنای امید هم کنارشان می‌نشیند تا شام آخر را بگذرانند. بغض‌ها توی گلو گره خورده. دختر طبقه بالاست و مادر و پدر ملتهب و هیجان‌زده در دفتر طبقه پایین نشسته‌اند.

جعبه شیرینی این‌دفعه به خاطر یک زندگی دوباره است. مهری از تلخی‌های روزهایشان می‌گوید؛ از دارا روی تخت بیمارستان، از رنج مادری که آب‌شدن جوان رعنایش را روز‌به‌روز دید. همان وقتی که دارا رفت، مهری زن دیگری شد؛ خنده را فراموش کرد. اما زندگی ادامه داشت. تلخی‌ها هنوز تمام نشده‌اند... او می‌گوید: «سخت‌ترین قسمتش چند روز پیش بود. همان وقتی که قرار شد اتاق دارا را برای الی آماده کنیم. کتابخانه را دست‌نزده گذاشتم. لباس‌های دارا را تا کردم و بردم‌ و با پدرش تخت دارا را از اتاقش بیرون بردیم. خیلی سخت بود... بالاخره این اتاق قرار بود میزبان دختر ما باشد و کمی تغییر نیاز داشت»‌.

احتمالا مهری و فرهاد لباس‌ها را که جمع می‌کردند، چندین بار آنها را بوسیده‌اند. احتمالا فرهاد یک‌ دست از لباس‌های پسرش را در کمد خودش آویزان کرده. احتمالا همان وقتی که دلشان برای آمدن الی آب می‌شده، رنج رفتن دارا زخم‌شان می‌زده.‌

روز  واقعه

ناهار را خورده‌اند. کم‌کم می‌شود صدای گریه‌ها را شنید. خانم فرقدان و مرزآرا اشک‌هایشان را پاک کرده‌اند تا دخترها نبینند. الی پایین می‌آید و مادر و پدر را به آغوش می‌کشد. بعد یادگاری دخترها را دست‌شان می‌دهد. کسی بالا نمی‌رود. جز الی و هستی، سارا و مریم که هم‌اتاقی بودند، بقیه بچه‌ها در راهرو ایستاده‌اند. ساک‌های آماده را در راهرو می‌گذارند. وقت رفتن خواهر است. صدای گریه‌ تمام روشنا را برداشته است. حالا حتی مربی‌ها هم گریه می‌کنند. الی به زور از بچه‌ها جدا می‌شود و پایین می‌آید. هوا گرم است... رد اشک و عرق روی صورت کوچک طاهره باقی مانده؛ دست‌های کوچکش را از دست الی بیرون نمی‌کشد.

قرار است شب با پدرش لازانیا بپزند. الی به فرهاد گفته که لازانیا دوست دارد. بچه‌ها توی گوشش دعاهایی را که بلدند ‌می‌خوانند. الی جلوی در همه زنانی را که در این سه سال برایش مادری کرده‌اند، به آغوش می‌کشد و برای آخرین بار به خانه نگاه می‌کند. صدای جیغ‌هایشان دیگر در این کوچه نمی‌پیچد، دیگر دعوا نمی‌کنند... الی دیگر به خانه خودش می‌رود.‌

ماشین حرکت می‌کند و زمان می‌ایستد. دخترها یکی‌یکی از کادر خارج می‌شوند، اما صدای هق‌هق‌شان در ساختمان می‌پیچد. در دفتر نشسته‌ایم که صدای موسیقی ترکی از راهرو بیرون می‌آید... خانم فرقدان آهنگ گذاشته و دخترها را مجبور می‌کند که برقصند... زیبا با آن جثه لاغرش، لزگی می‌رقصد و سارا هم دستش را می‌گیرد... کم‌کم بچه‌ها شروع به دست‌زدن می‌کنند، اما کسی نمی‌خندد؛ چه آنهایی که می‌رقصند و چه آنهایی که دست می‌زنند.

شب که می‌رسند، الی وارد اتاقش می‌شود؛ اتاقی بزرگ با کتابخانه و تلویزیون. الی هُل می‌شود و می‌گوید: «اینجا که هاله! حالا من کجا بخوابم؟».

حالا الی دختر خانه آنهاست. مهری می‌گوید که دارند زندگی سه‌نفره را تمرین می‌کنند. فردا صبح که الی زنگ زد از خانم مرزآرا پرسید: «خانم واقعا مرکزید؟ چقدر دلم براتون تنگ شده. خانم اینجا بارون میاد... همه‌اش بوی بارون توی دماغمه...». نمی‌دانم لازانیا می‌پزند یا نه، نمی‌دانم الی خانه را بلد شده یا نه، نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که الی زندگی جدیدش را باور کند، اما مهری و فرهاد می‌دانند طول می‌کشد که آنها با هم یک‌دل شوند؛ طول می‌کشد تا صدای قلب هم را بشنوند. این روزها، روزهای تمرین زندگی جدیدی است برای آنها. برای مادری که عزیزی از دست داده و داغ دیده و می‌داند چقدر از‌دست‌دادن سخت است. برای دختری که هرگز خوشبخت نبوده و می‌داند مادر و پدر داشتن چقدر شیرین است. آنها زندگی سه‌نفره را تمرین می‌کنند و شاید سال دیگر شب‌ها وقت دیدن سریال و خواندن کتاب، سر روی شانه هم بگذارند و از زندگی‌ای بگویند که دوباره به روی آنها خندید. اما می‌دانم مهری در همین روزها که می‌گذرد،‌ هر روز صبح که میز را برای صبحانه می‌چیند و هر بار که می‌بیند الی پله‌های کتاب‌فروشی را بالا و پایین می‌کند، با خودش می‌خواند:‌ «تو را به‌جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم

تو را به‌جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست‌داشتن دوست می‌دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ‌وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ‌گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم».