|

لیدا زیر آوار بی‌اعتمادی

زندگی لیدا همیشه خدا سخت بود. هیچ‌وقت کسی به او ساده نگرفته بود، برای همین عادت کرده بود‌ همه چیز سخت و غیرممکن باشد. خودش می‌گوید:‌ اصلا وقتی‌ چیزی در زندگی من مسیر درست را می‌رفت، استرس می‌گرفتم و وقتی به نتیجه نمی‌رسید خیالم راحت می‌شد که خب همه چیز طبق روال همیشه پر از بدبختی است. پر از بدبختی و غیرممکن و من دیگر بخشی از بدبختی هستم و خواهم ماند.

لیدا زیر آوار بی‌اعتمادی

زندگی لیدا همیشه خدا سخت بود. هیچ‌وقت کسی به او ساده نگرفته بود، برای همین عادت کرده بود‌ همه چیز سخت و غیرممکن باشد. خودش می‌گوید:‌ اصلا وقتی‌ چیزی در زندگی من مسیر درست را می‌رفت، استرس می‌گرفتم و وقتی به نتیجه نمی‌رسید خیالم راحت می‌شد که خب همه چیز طبق روال همیشه پر از بدبختی است. پر از بدبختی و غیرممکن و من دیگر بخشی از بدبختی هستم و خواهم ماند.

لیدا در زندان به دنیا آمد و بعد از آن به مراکز نگهداری سپرده شد. پدرش وقتی مادر زندان بود، در تصادف مرده بود و مادرش هم به دلیل سرقت زندانی بود. از زندان هم که بیرون آمد، هیچ‌وقت سراغ لیدا را نگرفت. او ماند و تنهایی‌های بی‌امان. بعد از مدتی که بزرگ‌تر شد، فهمید‌ مفهوم خانواده در زندگی او جایی ندارد. یاد گرفت باید جمعی زندگی کند و از اینکه جایی برای زندگی دارد، شاکر باشد. لیدا می‌گوید‌ در تمام زندگی‌اش روزی نبوده که فکر کرده باشد می‌توان‌ بهتر هم زندگی کرد. هرچه دیگران تصمیم می‌گرفتند، اجرا می‌کرد. عموما هم چیزی خوب پیش نمی‌رفت؛ چون لیدا تصمیم گرفت رباتی باشد و دستورات دیگران را خالی از هر احساسی اجرا کند. کمتر می‌خندد، مثل تمام 21‌ سالی که زندگی کرده، الان هم کمتر می‌خندد. ناخن‌هایش را در خفا می‌جود؛ می‌شود قرمزی سر انگشت‌هایش را دید و فهمید که در تنهایی با چه خشمی ناخن‌هایش را به دندان می‌کشد. خیلی تلاش کرد که از طریق خاله‌ای که داشت، مادرش را پیدا کند، تا آخر مددکاران و خیرین به او حقیقت را گفتند که مادرش پنج سال قبل بر اثر سوءمصرف مواد مخدر سکته قلبی کرده و درجا از دست رفته است. لیدا می‌گوید:‌ وقتی خیّر زنگ می‌زد و می‌گفت همین روزها مامانت رو می‌بینی،‌ می‌گفتم اصلا منطقی نیست که همه چیز عادی پیش بره. عادی هم پیش نرفت... یعنی کسی دیگه حرفی نزد و چند ماه پیش بهم گفتن مامانت مرده. یعنی من حتی همان موقع حق دونستن این را نداشتم. خب شاید هم این‌طور‌ بهتر بود.

بعد از خروج از مرکز خیریه، لیدا برای زندگی انفرادی‌ آمادگی چندانی نداشت. او همیشه زندگی جمعی را تجربه کرده بود و حالا باید خانه‌ای اجاره می‌کرد و با پولی اندک، وسایلی می‌خرید. او هرگز در موقعیتی قرار نگرفته بود که بتواند درست را از غلط‌ تشخیص دهد. به آدم‌ها اعتماد می‌کرد و گاهی هم آنجایی که نباید از آنها فاصله می‌گرفت. او توانست به واسطه دیپلم گرافیک در یک مؤسسه کوچک برای ساخت تیزر استخدام شود. اما اینجا هم مثل همه زندگی او هیچ چیز سر جای خودش نبود. لیدا کمی بعد از سمت یکی از همکارانش مورد توجه قرار می‌گیرد و برای دختری که کمترین اطلاع را از حضور در جامعه و ارتباط با جنس مخالف داشته و کمترین محبت را دیده، اتفاق بزرگی است. لیدا چیزهایی را تجربه می‌کند که هرگز تجربه نکرده بود.‌ او می‌گوید: من پارک می‌رفتم، کسی برایم هدیه می‌خرید، کسی بود که سرم را نوازش می‌کرد و همه این چیزها با اینکه دروغ بود اما تجربه ناب و منحصر‌به‌فردی بود... . راستش همه لحظات فکرش را می‌کردم که یک جای کار می‌لنگد که من در چنین فضای رمانتیکی غرق در حس عشق و خوشبختی هستم،‌ اما گفتم به خودم اجازه بدهم که بی‌محابا لذت ببرم. من فکر کردم کسی هست که دوستم دارد و حداقل ادای آن را خوب در‌می‌آورد و برای همین تن دادم و صیغه‌اش شدم.‌

لیدا شش ماه صیغه همکارش می‌شود و در خانه‌ای که خودش اجاره کرده بود با او زندگی می‌کند. تا اینکه یک روز دختری به محل کارش می‌آید و لیدا را تا مرز جنون کتک می‌زند و مشخص می‌شود همسر عقدی شوهر لیداست. لیدا می‌گوید: از من فرصت خواسته بود که با خانواده‌اش صحبت کند و من باور کرده بودم. بعد هم گفتند وسایلم را از شرکت جمع کنم و اخراج شدم. نه خودم و نه هیچ‌کس دیگر نمی‌دانست که من یک‌ماهه حامله‌ام و آن مرد هم هیچ‌وقت سراغم را نگرفت و از طریق همکارانم فهمیدم که به آنها گفته دلش برایم سوخته بود... .

دختر لیدا یک سال و نیمه است. حالا کسی هست که لیدا را واقعا دوست دارد و در این شکی نیست. حالا کسی هست که به لیدا امید ادامه می‌دهد؛ هرچند هنوز شناسنامه ندارد و مددکاران در تلاش هستند برای دختر کوچک او شناسنامه بگیرند. اما او حالا برای هزینه‌های زندگی به‌شدت تحت فشار است و اینجا همان‌جایی است که لیدا فکر می‌کند عادی است؛ چون خوشبختی برای او وجود ندارد. لیدا در یک مرکز ساخت انیمیشن کار می‌کند و به صورت پاره‌وقت هم در یک مطب منشی‌گری می‌کند. سعی کرده گذشته را فراموش کند و مادری است بسیار لایق. او حالا 50 میلیون نیاز دارد تا بتواند خانه‌ای را که رهن کرده، نگه دارد. ما در این مسیر همراه او شده‌ایم تا ثابت کنیم شادی‌های زندگی گاهی واقعی هستند و او می‌تواند به آدم‌ها اعتماد کند. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پل‌سنگی واریز کنید.