شکلهای زندگی: درباره خودکشی همینگوی
آواز انـــدوه
همینگوی منتظر اخراج از دنیا نشد، خودش استعفا کرد، او در دوم جولای ۱۹۶۱ با شلیک گلولهای ساچمهای به زندگی خود پایان داد. ابتدا خانوادهاش کوشیدند آن را حادثه معرفی کنند، اما بعدها آخرین همسرش در زمان مرگ همینگوی گفت که مرگ او خودکشی بود.
نادر شهریوری (صدقی)
همینگوی منتظر اخراج از دنیا نشد، خودش استعفا کرد، او در دوم جولای ۱۹۶۱ با شلیک گلولهای ساچمهای به زندگی خود پایان داد. ابتدا خانوادهاش کوشیدند آن را حادثه معرفی کنند، اما بعدها آخرین همسرش در زمان مرگ همینگوی گفت که مرگ او خودکشی بود. تجربههای همینگوی از جنگ جهانی دوم و همینطور تجربههای گوناگون زندگی شخصی، بسیاری از ارزشهای اجتماعی و اخلاقی جامعه را نزد او بیارزش کرد و او را از آرمانهای اجتماعی که شاید زمانی به آنها باور داشت، دور کرد. مبارزه علیه فاشیسم در خلال جنگ جهانی دوم، همینگوی را با وجود «ماجراجوییهای شخصی» در کنار کسانی قرار داد که ماجراجو نبودند و به آرمانهایی باور داشتند که حاضر بودند به خاطر آن جان دهند. همینگوی نیز حاضر بود جانفشانی کند یا در آن موقعیتهای حساس ناگزیر از جانفشانی باشد، اما به نظر میرسد این جانفشانی با آن جانفشانیها فرق داشته باشد، زیرا باورهای همینگوی به درستبودن آنچه به آن «آرمان» میگفتند، از مدتها پیش دستخوش تزلزلی جدی شده بود. آرمانها یا به طور کلی آرمانگرایی از نظر همینگوی موضوعی تأملبرانگیز است، او آرمانها را معادل آن چیزی قرار میدهد که در دستور زبان به آن «اسم معنا» نام دادهاند. او «اسم معنا» را در مقابل «اسم ذات» قرار میدهد. مقصود از «اسم معنا» آن چیزی است یا بهتر است گفته شود، آن ایدههایی است که چنانکه از اسم آن برمیآید واجد محتوا، مضمون و مواردی مشابه بودند که به زندگی نوعی معنا میدادند که متعالیتر از موارد معمولی است؛ ایدههایی که به خاطرش میتوان به جنگ رفت و حتی جان خود را از دست داد. درحالیکه «اسم ذات» اسمی مشخص و معلوم بود که میشد با آن ارتباط برقرار کرد و بیشتر به روابط، مکانها و مواردی اطلاق میشود که میتوان با آن ارتباطی ملموس برقرار کرد. فردریک هنری، شخصیت اصلی رمان «وداع با اسلحه» گویی در پاسخ به دغدغههای وجودی همینگوی است که میگوید «همیشه از برخورد با کلمههایی مثل مقدس و باشکوه و فداکاری و گفتن بیهوده آن دستپاچه میشدم. مدتها چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای باشکوه هم مثل کشتارگاههای شیکاگو بودند که سروکارشان با گوشت فقط برای دفنکردنشان باشد. لغتهای زیادی بودند که آدم تحمل شنیدنشان را نداشت و آخرش فقط اسم جاها حرمت خودشان را حفظ میکردند. اسم معناهایی مثل شکوه و شرف و شجاعت و قداست در مقابل اسمهای ذات دهکده و شمارههای جادهها و اسمهای رودخانهها و شمارههای هنگها و تاریخ مشمئزکننده به نظر میرسد»1.
درباره اینکه «اسم معنا» از کی و چه هنگام معنای خود را برای همینگوی از دست داد، نمیتوان نظری صریح ابراز کرد، اما همینگوی مدتها قبل از خودکشیاش به بیاهمیتبودن آنچه به آن «آرمان» گفته میشد، پی برده بود. او با وجود نگارش داستانها و رمانهایی که مضامینی از عشق و امید را در خود مستتر داشتند، همزمان لایههایی از بیمعنایی و پوچی زندگی را نیز بازتاب میداد و همینها به آثار او جنبههای واقعی میداد که همواره معاصر باقی بماند. به همان اندازهای که همینگوی از «اسم معنا» فاصله میگیرد، به «اسم ذات» به همان معنا و مفهومی که در ذهن دارد، نزدیک میشود. بخش مهمی از ماجراجویی او، استقبال از خطرها و صدمات، شرکت در جنگهایی که لایههایی از وطنپرستی آن را پوشانده بود، ازدواجهای مکرر و سفر به سرزمین ناشناخته، شکار و ماهیگیری و مواردی مشابه، «اسمهای ذاتی» به حساب میآمدند که او داوطلبانه به پیشواز آن میرفت، زیرا میتوانست آنها را بیواسطه تجربه کند. «در چند مأموریت بمباران انگلیسیها و آمریکاییها بر فراز آلمان پرواز کرد، به لشکر چهارم پیادهنظام ارتش پیوست... سربازان به رغبت او را «پاپا» نامیدند و این لقبی بود که قبلا اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند. او اغلب در اتومبیل جیپ خود مینشست و پیشاپیش پیادهنظام حرکت میکرد. به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود. در اواخر سال ۱۹۴۴ به کشورش بازگشت، سپس در مزرعهاش در کوبا اقامت گزید. در ماه می ۱۹۴۵ ماری به او پیوست. هنگامی که مارتا از او طلاق گرفت، همینگوی طلاق را همچون «هدیه کریسمس» پذیرفت و سه ماه بعد با ماری ولش -چهارمین همسرش- ازدواج کرد»2.
همینگوی در جایی گفته بود که تنها شجاعت است که انسان را از بلاهت زندگی و خواری مرگ میرهاند و او بهواقع نمونهای از شجاعتی بود که میتوانست مستقیما به مرگ خیره شود. آنچه همینگوی و داستانهایش را پراهمیت میکند و به تعبیر ویل دورانت به او «اهمیت ارنست بودن» میدهد، صداقت و روراستی او در مواجهه با زندگی است تا زندگی را تا آنجا که ممکن است، مستقیما تجربه کند یا چنانکه نیچه میگوید، مستقیما به مغاک خیره شود. اما این همه اهمیت ارنست بودن نیست، ارنست بودنِ همینگوی، همچنین به ایدههایی برمیگردد که همینگوی خیلی زود به آن پی برد. ایدههایی که بعدها رگههای اصلی آن را در نویسندگان «رمان نو» و در آثار نویسندگانی مانند کلود سیمون، ناتالی ساروت، میشل بوتور، مارگریت دوراس و... مشاهده میکنیم. در «رمان نو» اگرچه واقعیت مسئله اصلی است، اما در همان حال مسئله اصلی نیست، زیرا نویسنده در هر حال نمیتواند واقعیت را در تمامیت خود ارائه دهد، نه اینکه نخواهد؛ بلکه در اصل ناتوان است. به نظر «رمان نو» یک نویسنده تنها میتواند به تجربههای مستقیم و بیواسطه خود در زندگی اکتفا کند. بخش مهمی از آثار نویسندگان رمان نو مانند ساروت، دوراس و کلود سیمون به تجربههای کاملا شخصی ربط پیدا میکند. کلود سیمون نوشتن را مانند پیشکسوت خود همینگوی در اصل نوعی ماجراجویی خطرناک تلقی میکرد. به نظر سیمون، نوشتن، تجربه شکلهای گوناگون زندگی مانند جنگ، گرسنگی، زندان، تجربه مرگ، چه مرگ طبیعی یا غیرطبیعی و همینطور حشر و نشرهای ناگزیر با تنوعی از آدمهای متفاوت، از کشیشها و بورژواها گرفته تا آنارشیستها و دیگران است. آنچه دراینمیان محلی از اعراب ندارد، «انتقال پیام»، «ایده» یا به تعبیر همینگوی «اسم معنا» است. کلود سیمون در سخنی آشکار و درعینحال مغالطه، به هنگام دریافت جایزه نوبل همان چیزی را میگوید که قبلا همینگوی گفته بود. او موقع دریافت نوبل آشکارا از بیمعنایی زندگی میگوید: «من نمیدانم معنای زندگی و تاریخ و رنج چیست؟ همه اینها به نظرم جالب، نفرتانگیز، خوب، بد، مثبت و منفی میآیند، بههمیندلیل هیچ پیامی ندارم». چنین صراحت آشکاری را تنها میتوان در همینگوی بهمثابه پیشکسوت جستوجو کرد. ایدههای او درباره مرگ، پیشاپیش اقدام به خودکشیاش را توجیه میکند. «مرگ، همه آدمهای خیلی خوب، همه آدمهای خیلی شریف و همه آدمهای خیلی شجاع را بدون تبعیض میکشد، اگر هیچکدام از اینها نباشی، میتوانی مطمئن باشی که تو را هم خواهد کشت، اما عجله خاصی در کار نخواهد بود. مرگ زودرس نعمتی است. هرکس که بهزودی پس از یک دوران شاد کودکی میمیرد، نیکبخت است، چراکه به این کشف نائل نمیآید که زندگی بیرحم و بیمعنی است»۳.
1. «دادا و سورئالیسم»، بیگزبی، ترجمه حسن افشار، نشر مرکز
2، 3. مقاله «نویسندهای که قبل از خودکشی بیمار بود»