|

دو شاهکار از کانراد و روایتی از شوروی

«شریک مخفی و مرز سایه» دو داستان از جوزف کانراد است که اخیرا با انتخاب و ترجمه علی خزاعی‌فر در نشر نیلوفر منتشر شده است. «شریک مخفی» را منتقدان بهترین داستان کوتاه کانراد نامیده‌اند. کانراد زمانی که مشغول نوشتن اثر مشهورش یعنی «از چشم غربی» بود، این داستان را نوشت. او «شریک مخفی» را با الهام از خاطرات اولین تجربه فرماندهی خود در کشتی اوتاگو نوشت. در این داستان، ناخدای کشتی که راوی هم هست، همچون کانراد در اوتاکو، در کشتی خود احساس بیگانگی می‌کند.

دو شاهکار از کانراد و روایتی از شوروی

شرق: «شریک مخفی و مرز سایه» دو داستان از جوزف کانراد است که اخیرا با انتخاب و ترجمه علی خزاعی‌فر در نشر نیلوفر منتشر شده است. «شریک مخفی» را منتقدان بهترین داستان کوتاه کانراد نامیده‌اند. کانراد زمانی که مشغول نوشتن اثر مشهورش یعنی «از چشم غربی» بود، این داستان را نوشت. او «شریک مخفی» را با الهام از خاطرات اولین تجربه فرماندهی خود در کشتی اوتاگو نوشت. در این داستان، ناخدای کشتی که راوی هم هست، همچون کانراد در اوتاکو، در کشتی خود احساس بیگانگی می‌کند. ناخدا که تجسم خود کانراد است، به مردی به نام لگت که دستیار اول کشتی دیگری است، برمی‌خورد. لگت که یکی از خدمه خود را به دلیل نافرمانی کشته است از ناخدا تقاضای کمک می‌کند. ناخدا و لگت هر یک به طریقی بازتابی از شخصیت خود کانراد هستند. داستان «شریک مخفی» این‌گونه آغاز می‌شود: «در سمت راستم ردیفی از دیرک‌های ماهیگیری بود شبیه شبکه‌ای اسرارآمیز از حصارهایی از چوب خیزران که تا نیمه در آب فرورفته، و معلوم نبود بر چه اساس قلمرو ماهی‌های استوایی را از یکدیگر جدا کرده و چنان منظری غریب پیدا کرده‌اند، انگار قبیله‌ای از ماهیگیران خانه‌به‌دوش رهایشان کرده و خود به سوی دیگر اقیانوس کوچ کرده‌اند؛ چون تا چشم کار می‌کرد نشانی از حیات انسانی دیده نمی‌شد. در سمت چپم، مجمعی از جزایر کوچک بی‌آب‌و‌علف بود شبیه ویرانه‌های برج‌ها و دیوارهای سنگی و دژهای چوبی بناشده بر دریایی آبی، دریایی آن‌قدر آرام و راکد که زیر پایم همچون سطحی جامد گسترده بود‌». داستان «مرز سایه» هم از آثار شاخص کانراد به شمار می‌رود. خزاعی‌فر به پیوست این دو داستان مقاله‌ای از کنت‌ویل کاکس با عنوان «تحلیلی از شخصیت و آثار جوزف کانراد» هم ترجمه کرده که در آن توضیحات روشنگری درباره آثار کانراد و این دو داستان آمده است. کاکس در مقاله‌اش توضیح داده که «مرز سایه» در دوره‌ای نوشته شد که قوه آفرینش کانراد تحلیل رفته بود. این داستان که از شاهکارهای کانراد به شمار می‌رود،‌ درست پس از آغاز جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ نوشته شد. وقتی‌ جنگ شروع شد کانراد در لهستان بود، اما به مدد اقبالی بلند از صحنه جنگ گریخت و به محض بازگشت نوشتن این داستان را آغاز کرد و در پایان مارس ۱۹۱۵ آن را به پایان رساند. او این داستان را به پسرش که در جبهه بود و نیز به تمامی جوانانی تقدیم کرد که در آن زمان به دلیل ضرورت انجام وظیفه، حفظ انضباط و جانفشانی در راه عقیده از مرز سایه که جوانی را از پختگی جدا می‌کند گذشته‌اند. بدین‌ترتیب، «مرز سایه» مورد دیگری از روی‌آوردن به اخلاق و اصول اخلاقی را توصیف می‌کند و همچون «شریک مخفی» بر اساس خاطره‌های کانراد از اولین تجربه ناخدایی‌اش نوشته شده است. زبان صریح و روشن کتاب یادآور زبان «توفان» است و در آن از احساسات رقت‌انگیز که در آثار بعدی کانراد رخنه می‌کند خبری نیست. در بخشی از داستان «مرز سایه» می‌خوانیم: «فقط برای جوان‌ها چنین لحظه‌هایی پیش می‌آید؛ منظورم افراد خیلی جوان نیست. برای آنها که خیلی جوانند، راستش را بخواهید، اصلا چنین لحظه‌هایی پیش نمی‌آید. آنها از این امتیاز برخوردارند که جلوتر از زمانه خود و با امیدی زندگی می‌کنند که به زیبایی تداوم دارد و محتاج هیچ تأمل و درون‌نگری نیست. انسان درِ کوچک کودکی محض را پشت سر خود می‌بندد و به باغی افسون‌کننده وارد می‌شود که حتی سایه‌های آن نویدبخش است و در هر پیچ آن اغوایی نهفته است. افسون باغ، افسون سرزمینی کشف‌ناشده نیست‌».

«فرزندان من» عنوان رمانی است از گوزل یاخینا که این کتاب نیز اخیرا با ترجمه زینب یونسی در نشر نیلوفر منتشر شده است. وقایع این رمان در شوروی سال‌های 1920-1930 اتفاق می‌افتد. یاکوب باخ معلمی آلمانی‌تبار، در یکی از روستاهای سواحل ولگا زندگی می‌کند. روزگار او با نظمی یکنواخت و ساده جریان دارد تا اینکه یک روز نامه‌ای از آن سوی ولگا به دستش می‌رسد. از او خواسته شده تا به کلارای جوان آلمانی بیاموزد. «فرزندان من» اگرچه رمان تاریخی نیست اما در بستر وقایع تاریخی دوران اولیه‌ شوروی اتفاق می‌افتد. ما همراه با یاکوب باخ شاهد وقایعی همچون جنگ‌های داخلی و قحطی بزرگ و سرگذشت آلمانی‌های ولگانشین هستیم. آلمانی‌هایی که سال‌ها پیش با دعوت کاترین کبیر به امید سعادتی پایدار به روسیه تزاری کوچیده بودند و حالا سرنوشت‌شان بازیچه‌ دست قدرت‌های بزرگ آلمان و شوروی است. در آغاز این رمان می‌خوانیم: «ولگا دنیا را دونیم می‌کرد. نیمه ساحلی چپ، پست بود و رنگش به زردی می‌زد. صاف و هموار خودش را پهن کرده بود تا دشتی که هر صبح خورشید از پشتش بالا می‌آمد. خاک اینجا طعمی تلخ داشت و تن‌اش را جونده‌ها سوراخ‌سوراخ کرده بودند. علف‌ها پرپشت و بلندبالا و درخت‌‌ها تنک و قدکوتاه. تا چشم کار می‌کرد دشت و باغچه و جالیز می‌دیدی از هزار رنگ، انگاری روانداز باشقیری. درست روی خط ساحلی، روستاها تنگ هم نشسته بودند. از سوی دشت همیشه بادی می‌وزید که تند و تیزی صحرای ترکمنی و شوری خزر نمکین را داشت. خاک ساحلِ دیگر چطور بود، هیچ‌کس نمی‌دانست. کناره راست با کوه‌های تنومند و پرشیب آوار شده بود روی رود و پرنشیب می‌ریخت توی آب، انگار آن را با کارد برش داده باشند. از لابه‌لای شکاف‌های تیز سنگ‌ها، ماسه‌های نرم راه گرفته و پایین می‌ریخت، ولی کوه‌ها محکم سر جایشان ایستاده بودند و سال به سال جان‌سخت‌تر و جسورتر و مدعی‌تر می‌شدند: تابستان‌ها با رنگ سبزآبی درختان جنگلی و زمستان‌ها با سفیدی برفی‌».