نگاهی به نمایشنامه «بندخانه» نوشته زهرا مینوئی
بخوان، باز بخوان، باز...
«بندخانه» عنوان نمایشنامهای از زهرا مینوئی است. این نمایشنامه در سال 1401 توسط نشر «آماره» منتشر و در نخستین جشنواره بینالمللی تئاتر «الف» بهعنوان برگزیده معرفی شده است. «بندخانه» سه شخصیت دارد: فروغ سیساله، فرخنده نوزدهساله و صنوبر هجدهساله. سال 1299، سه زن در عمارتی قدیمی و قاب عکسی از پدر بر دیوار خانه.
«بندخانه» عنوان نمایشنامهای از زهرا مینوئی است. این نمایشنامه در سال 1401 توسط نشر «آماره» منتشر و در نخستین جشنواره بینالمللی تئاتر «الف» بهعنوان برگزیده معرفی شده است. «بندخانه» سه شخصیت دارد: فروغ سیساله، فرخنده نوزدهساله و صنوبر هجدهساله. سال 1299، سه زن در عمارتی قدیمی و قاب عکسی از پدر بر دیوار خانه. جایی برای خیال و رؤیا، و قصه که «سهمِ شب است و واقعیت قسمت روز»، «شبهای ترس و قحطی» و «روزهای گشنگی و جنگ». فرخنده: «دخترک دلبسته به خیال و رؤیا». دخترکی که قصههای تلخ و شیرین زیادی شنیده و «چشمش در کوچه و گذر، پیِ قهرمان است و سرش پر از باد جوانی». فروغ خودش را مقصر میداند: «مقصرم که در مریضی و قحطی و مرگومیر بیرون، جَست کردم در اندرونی و قصهها خواندم به گوشَت تا نشنوی چه میگذرد آن بیرون. ولی مگر نمیبینی که مقروضیم. داشتهها سرِ ورشکستگیِ آقاجان رفته و ما ماندهایم و این عمارت و قریبِ انگشتهای دست و پایت طلبکار». فرهاد قهرمانی است که از راه میرسد و خواندن را نجاتدهنده میداند و کتاب که خریداری ندارد. صدای فرخنده وقتی از فرهاد میپرسد: «خواندن به چه کار زنان میآید؟» زنانی که باید لچک و پیچه و چادر به تن کنند. به اجبار و نادیده تن به ازدواج بدهند. زنانی بدون حقِ انتخاب، تحصیل و کار. زنانی فقط در اندرونی. بیپنجرهای به بیرون و هوای تازه. بیامکانی برای تنفس. از دیدِ فرخنده کتاب پنجره است. برخلاف فروغ و صنوبر که همچنان از طلسم و جادو حرف میزنند: «ما که هرچه دعانویس گفت کردیم. غسلهای واجب و مستحبی بیتأخیر. گفتنِ بسمالله. آب دعاخوانده در گوشهگوشه خانه». فرهاد آنطور که فروغ معرفی میکند: «وکیل کارکشته و دنیادیدهای که وقتی برگردد نهتنها عمارت ما را، که با کیاست و فراستش این مملکتِ آشوبزده ویرانه را آباد میکند». فروغی که آنقدر در تاریکی میان دیوارها مانده که از خودش میپرسد: «چه بر سرت آمده که بیگانه شدهای با خود؟! زندگی با تو چه کرده که سنگدل شدهای؟ چه تاوان سنگینی دادهای فروغ برای قدرتی که داری؟» و فرخنده که همچنان به کتاب و خواندن باور دارد. «از امروز بهجای گوشسپردن به غُرغُرها و آرزوهای زنی دلمرده و طماع، کتاب میخوانم». برای یافتن پاسخ پرسشهایش کتاب میخواند: «چرا دنیایمان به کوچکی این عمارتِ مخروبه است؟ باید بدانم پشتِ این درهای همیشه بسته و چند گذر منتهی به بازار و حمام چه میگذرد». فرهاد برادر غایب است. برادری که از سفر طولانی خود برگشته. برادری که صدایی در نمایشنامه ندارد اما چراغِ قلبِ فرخنده از بودنِ او روشن است. برادری که میگوید: «خواندن مرد و زن نمیشناسد... کتاب بخوان. بخوان. باز بخوان. باز...» فرخنده و فرهاد سهمشان را از میراث پدری میخواهند. فرخنده با وجود علاقهاش به کتاب همچنان نگاهی به سنت هم دارد: «بهتر است به سنت آقاجان، فرهادمیرزا صدایش کنیم. هرچه باشد او دیگر مردِ این خانه است. رتقو فتقِ امور به دستِ اوست». صنوبر که رو به فروغ اضافه میکند: «آقای خدابیامرز هم همیشه همین را میگفتند. (با صدایی دیگر): بزرگتری به سنوسال نیست فروغ. به مردی و زنی است. نگو فرهادِ خالی، بگو فرهادمیرزا». فروغ «مرد»ِ خانه است. قدرتی بیچونوچرا که سرنوشت بقیه را رقم میزند. قدرتی که در نهایت به تنهایی خود پی میبرد. روایتی در حرکت که میتواند در نهایت فروغ و فرخنده و فرهاد را کنار هم قرار دهد. فروغی که در پایان خسته و نفسزنان فرخنده را در آغوش میگیرد و میگوید: «اشتباه کردهام». فروغ به فرخنده میگوید: «گویی با چشم و گوشِ بسته در این سالها بزرگ شدهای و ندیدهای چه گذشته بر سرِ ما؟ ندیدی در بحبوبه کُشتوکشتارِ مخالفان و موافقانِ مشروطه، آقاجان بهچشمبرهمزدنی فرهاد را فرستاد فرنگ تا مبادا ولیعهدِ نازپروردهاش گزندی ببیند در کشاکشِ جنگها ولی ما ماندیم. ما. من و تو! من و تو. اگر آن پَستوی نمدار و تاریک اندرونی نبود و دعاهای شبانه و آیهالکرسی و صدقه، ما نیز چون بقیه جان به در نبرده بودیم از وبا و قحطی و تجاوز». در فرهنگ معین مقابل ِ واژه «بندخانه» نوشته شده: «زندان، محبس». سه زن و یک مرد در عمارتی که زندان است. زندانی که فقط در دیوارهای بلندِ عمارتِ قدیمی خلاصه نمیشود. زندانی در ذهن. زندانِ باورها و سنت. و عمارت قدیمی که میتواند در خوانشی فرامتنی استعارهای از سرزمین باشد. وکیلی از فرنگ برگشته که از آزادی، رهایی و حق و سهم آدمهای سرزمین حرف میزند. سرزمینی در رؤیای آزادی و آبادی. بیرون از عمارت چه میگذرد؟ و این آدمها در چه جامعهای زندگی میکنند؟ «دورهای که در آن فرصتهای تحصیلی برای زنان محدود است. دورهای که در آن تنها سه درصد زنان ایرانی باسواد هستند».* و مردان؟ آنها هم وضع خیلی بهتری ندارند. اینجا زنی تصمیم میگیرد، مردی باور دارد که با خواندن میتوان نجات پیدا کرد و زن دیگری به حرفهای او فکر میکند و دنیای بیرون از عمارت را در خیال میسازد. فرخنده و فرهاد سهمشان را از هرچه مانده میخواهند. فرخنده میخواهد همراه فرهاد برود. رفتن، انتخاب و اختیار. آن هم برای او که در نهایت باید «میانِ رفتن به خانه عمه و ماندن در اتاقش یکی را انتخاب کند».
* جنبش حقوق زنان در ایران، نوشته الیز ساناساریان، ترجمه نوشین احمدیخراسانی، نشر اختران، چاپ اول، 1384