|

نخستین نبرد رستم و اسفندیار-2

تا دیرهنگام شب، خواب به چشمان رستم راه نیافت و چون بامداد از راه رسید، رستم گبر را نگهبان تن کرد و بر آن ببر بیان بپوشید و کمندى به فتراک زین بیفکند و بر رخش پیل‌پیکر خود بنشست، آن‌گاه برادرش زواره را به نزد خود خواند و در مورد لشکر سیستان سپارش‌هاى بسیار کرد و به او گفت لشکر را بیاراید و بر بلندایى بر پاى بماند. زواره همان‌گونه که رستم خواسته بود، لشکر گرد آورد و در سویى از دشت نبرد بماند.

تا دیرهنگام شب، خواب به چشمان رستم راه نیافت و چون بامداد از راه رسید، رستم گبر را نگهبان تن کرد و بر آن ببر بیان بپوشید و کمندى به فتراک زین بیفکند و بر رخش پیل‌پیکر خود بنشست، آن‌گاه برادرش زواره را به نزد خود خواند و در مورد لشکر سیستان سپارش‌هاى بسیار کرد و به او گفت لشکر را بیاراید و بر بلندایى بر پاى بماند. زواره همان‌گونه که رستم خواسته بود، لشکر گرد آورد و در سویى از دشت نبرد بماند. رستم نیزه به دست از ایوان خود بیرون آمد و سپاه به ستایش بر او نگریست و چون رستم به سوى هیرمند رفت، زواره نیز در پى او گام زد. رستم به راز به زواره گفت: «مى‌دانم نبرد با این جوان بد رگ کار آسانى نیست و بیم آن دارم که نتوانم بر او چیره شوم و نمى‌دانم چه پیش خواهد آمد. تو سپاه را در همین‌جا آماده نگه دار تا ببینم چه پیش خواهد آمد. مى‌دانم در این نبرد کسى پیروز و شاد مى‌شود که در سوى داد و راستى ایستاده باشد». با این سخن به سوى هامون تاخت و به سراپرده اسفندیار نزدیک شد و فریاد برآورد: «اى اسفندیار فرخنده سرشت، هماوردت اکنون آماده نبرد است».

چون اسفندیار آواى آن شیر کهنسال پرخاش‌جوى را بشنید، خنده‌اى‌ زد و گفت چون از خواب برخاستم، آماده بوده‌ام. آن‌گاه فرمان داد تا جوشن و کلاه‌خود او را بیاورند و چون جامه رزم بپوشید، اسب زین‌شده‌اش را نزد او بردند، اسفندیار با چابکى نیزه بر زمین زد و شادمانه بر پشت زین جهید، آن‌چنان که پلنگى بر پشت گورى مى‌جهد. سپاه اسفندیار ستایش‌کنان او را مى‌نگریستند و چون به رستم رسید و او را با رخش تنها بدید، به برادر خویش پشوتن گفت نیازى نیست در کنارش بماند، چون رستم تنهاست و نیازى نیست که کسى همراه او باشد. اسب دو پهلوان رزمجو چون روباروى یکدیگر شدند، شیهه‌اى خشمناک سر دادند که آوردگاه به لرزه درآمد. رستم بر آن شد که براى یک بار دیگر او را اندرز دهد، شاید از پافشارى بر خواسته‌اش دست بشوید. به‌همین‌روى به او گفت: «اگر جنگ مى‌خواهى بگو یک سوار زابلى از سپاه من آید و یک سوار از سپاه تو تا با هم بجنگند، شاید از خون‌ریختن خشنود شوى».

اسفندیار با پوزخندى گفت: «تا کى مى‌خواهى راه فریب در پیش ‌گیرى، اکنون که روزگار به تو تنگ شده، باز هم به نیرنگ روى آورده‌اى؟ جنگ زابلستان به چه کار آید مرا، من هرگز بین ایران و کابل جنگ نمى‌خواهم. هرگز نمى‌پذیرم ایرانیان را بیهوده به کشتن دهم. اگر مى‌خواهى کسى به یارى‌ات آید، مى‌توانى او را فرابخوانى، من هرگز کسى را به یارى نخواهم خواست. پیشنهاد من این است که تو جنگجو هستى و من جنگ‌خواه، پس بى‌سپاه به یکدیگر بیاویزیم، ببینیم در این نبرد اسب رستم بى‌سوار به ایوان خود بازمى‌گردد یا اسب اسفندیار». آن‌گاه نبرد آغاز شد، نخست با نیزه بر یکدیگر آویختند و از جوشن‌ها خون فروریخت و چون نیزه‌ها شکسته شد، دو پهلوان به شمشیر دست بردند و از چپ و راست بر یکدیگر تاختند. از شدت زخم‌هایى که بر شمشیرهاى یکدیگر زدند، شمشیرها نیز بشکست و چون دو شیر جنگى به سوى یکدیگر خیز برداشتند و گرزهاى‌شان را به کار گرفتند، زنجیر گرزها نیز از شدت فرود آمدن‌شان پاره شده، آن‌گاه به کشتى روى آوردند. دوال کمر یکدیگر را بگرفتند و دو اسب جنگجویان سر بر کنار یکدیگر بنهاده بودند. هر یک مى‌کوشید آن دیگرى را از زین برکند، هیچ‌یک از زمین خود نجنبید. آب دهان‌شان خشک شده، بر گوشه لبان‌شان خون، خشک شده بود و برگستوان‌ها پاره‌پاره، باز هم تلاش‌شان بیهوده بود.