اصلاحات موتسارتی
چگونه عواطف میتوانند بنیان سیاست دموکراتیک ضد سلطه باشند؟
اپرای عروسی فیگارو (1786)، ساخته ولفگانگ آمادئوس موتسارت با لیبرتویی از لورنتسو دا پونته، بیش از آنکه صرفا اثری موسیقایی باشد، بیانیهای است در باب تولد شهروند مدرن: فاعلی که از یک سو علیه نظام سلطهگر سلسلهمراتب کهن میشورد و از سوی دیگر، خشونتپرهیز، اصلاحطلب و مدنیتگرا باقی میماند. این شهروند مدرن که در شخصیتهای محوری اپرا، بهویژه سوزانا و کروبینو جلوه مییابد، حامل سیاستی است که میتوان آن را سیاست موتسارتی یا سیاست زنانه نامید؛ سیاستی که نه در پی سرنگونی قهرآمیز، بلکه در جستوجوی اصلاحات رادیکال و گفتوگو مدارانه است، مبتنی بر احساسات، همدلی و دگرگونی اخلاقی.

سامان صفرزائی: اپرای عروسی فیگارو (1786)، ساخته ولفگانگ آمادئوس موتسارت با لیبرتویی از لورنتسو دا پونته، بیش از آنکه صرفا اثری موسیقایی باشد، بیانیهای است در باب تولد شهروند مدرن: فاعلی که از یک سو علیه نظام سلطهگر سلسلهمراتب کهن میشورد و از سوی دیگر، خشونتپرهیز، اصلاحطلب و مدنیتگرا باقی میماند. این شهروند مدرن که در شخصیتهای محوری اپرا، بهویژه سوزانا و کروبینو جلوه مییابد، حامل سیاستی است که میتوان آن را سیاست موتسارتی یا سیاست زنانه نامید؛ سیاستی که نه در پی سرنگونی قهرآمیز، بلکه در جستوجوی اصلاحات رادیکال و گفتوگو مدارانه است، مبتنی بر احساسات، همدلی و دگرگونی اخلاقی.
تفاوت بنیادین سیاست عروسی فیگارو با روایتهای انقلابمحور در این است که این اپرا، برخلاف بسیاری از متون همعصر خود که به نقد رژیم کهن پرداختهاند، نه به دنبال جابهجایی سلسلهمراتب، بلکه به دنبال لغو آن است. درحالیکه نمایشنامه بومارشه، که اساس اپرا بر آن استوار است، در برخی قرائتها انقلابی و حتی رادیکال در معنای خشونتبار خود تلقی شده، موتسارت و دا پونته روایت دیگری ارائه میدهند: روایت اصلاحاتی که بنیانهای سیاست کهن را به لرزه درمیآورد، اما جایگزین آن را نه با سلطهای دیگر، بلکه با نظمی نوین بر مبنای برابری، مهربانی و همدلی پیشنهاد میکند.
اپرا لحظهای محوری را خلق میکند که در آن کنتس، در پاسخ به التماس همسرش که زانو زده و با صدایی لرزان میگوید: «مرا ببخش، کنتس، مرا ببخش»، جملهای سرنوشتساز را نجوا میکند: «من مهربانترم و میگویم بله» در این لحظه، نظم کهن نه با خشونت، بلکه با عمل بخشش و مهربانی در هم میشکند، نه بهعنوان امتیازی اشرافی، بلکه بهمثابه فضیلتی انسانی که نظام سلطهگر را بیاعتبار میسازد. سیاستی که بر قلبها چنگ میزند، جای آنکه بر سرها ضربه وارد کند.
مارتا نوسبام در کتاب احساسات سیاسی استدلال میکند که این لحظه اپرایی، لحظهای است که در آن موسیقی، سیاستی نوین را به تصویر میکشد: سیاستی که احساسات را نه بهمثابه عنصری منفعل، بلکه بهعنوان نیرویی مولد برای تغییر اجتماعی به رسمیت میشناسد. در این نگاه، انقلاب واقعی نه در خیابانها، بلکه در درون انسانها رخ میدهد. نوسبام به زیبایی نشان میدهد که چگونه عواطف میتوانند بنیان سیاستی اخلاقی و اصلاحطلبانه باشند و هیچ اپرایی به اندازه عروسی فیگارو به این بینش، تجسم نمیبخشد. نوسبام در بررسی احساسات سیاسی، سویهای زنانه را به آن پیوند میزند، اما نه از منظر صرفا جنسیتی، بلکه از حیث کیفیاتی که در فرهنگهای مردسالارانه به زنانگی نسبت داده شده است؛ کیفیاتی مانند مراقبت، همدلی (شفقت) و حساسیت به رنج دیگران. به باور او، سیاستی که سویه زنانه داشته باشد، سیاستی است که احساسات را نه بهعنوان تهدید، بلکه بهعنوان امکانی برای تحقق عدالت و برابری در نظر میگیرد.
در برابر این سیاست همدلانه زنانه، دو گونه سیاست دیگر در اپرا دیده میشود: نخست، سیاست سلطه کهن، که در شخصیتهای کنت و بارتولو متجلی است، و دوم، سیاست عصیان خشن که در شخصیت فیگارو نمود مییابد. فیگارو که در برخی خوانشها نماینده شهروند مدرن دموکراتیک تلقی شده، در حقیقت انعکاسی از همان منطق قدرتطلبانه کنت است، فقط در جایگاه مغلوب. او که در آغاز اپرا نقشه خود را با تهدیدی آشکار اعلام میکند: «اگر میخواهی برقصی، من برایت موسیقی مینوازم!» در ادامه داستان کمابیش همان خصیصههای کنت را بروز میدهد؛
حسادت، میل به انتقام و سلطهجویی. او در لحظاتی از اپرا، خود را مانند آموزگار کنت میبیند، درست همانگونه که کنت میخواهد به او نشان دهد که در نهایت کت هنوز تن کیست. در اینجا، اپرا به ما نشان میدهد که جابهجایی قدرت در نظامی که هنوز بر رقابت سلطهمحور استوار است، چیزی را تغییر نمیدهد. اما در مقابل، زنانی مانند سوزانا و کنتس راهی دیگر پیشنهاد میکنند: سیاستی که اساس آن بر تغییر رفتار و اصلاح مناسبات اجتماعی است، نه بر وارونهکردن سلسلهمراتب. عروسی فیگارو، در حقیقت سیاستی را پیشنهاد میدهد که نه به دنبال جایگزینکردن اربابی به جای اربابی دیگر، بلکه در پی از میان برداشتن کل منطق ارباب و رعیت است. سیاستی که اصلاحطلب است، اما لرزهافکن؛ انقلابی است، اما بدون خشونت؛ و در نهایت، برخلاف تمام سیاستهای مردانهای که در این اپرا و در تاریخ به نمایش درآمدهاند، سیاستی است که در آن، به جای قاطعیت و سلطه، بخشش و همدلی جایگاه نخست را دارد.
سوزانا و خطابه کینگ: موسیقی بهمثابه انقلاب بیخشونت
در قرن بیستم، هیچ کنشگری مانند مارتین لوتر کینگ جونیور نتوانست سیاستی چنین ظریف، درعینحال بنیادافکن را در ساحت واقعیت عینیت ببخشد. کینگ نهفقط یک رهبر مدنی، بلکه یک استراتژیست اخلاقی بود که مانند سوزانا در برابر کنت، نظمی دیرینه و مستبد را بدون توسل به خشونت به مبارزه طلبید. اگر سوزانا، با هوشیاری و ذکاوت، کنت را در میدان قدرت مغلوب کرد، کینگ نیز با قدرت واژگان، نیروی موسیقایی خطابه و التزامی راسخ به عدالت، نظام آپارتاید آمریکایی را به لرزه درآورد.
در پرده چهارم عروسی فیگارو، لحظهای از موسیقاییترین سیاستهای تاریخ در برابر چشمان ما شکل میگیرد. کنت که تمام اپرا را در هیئت یک ارباب مغرور، حیلهگر و سلطهجو زیسته است، اکنون ناگزیر به زانو درمیآید. همهچیز در برابر او ایستاده است؛ نقشههایش نقش بر آب شده، همسرش کنتس در مقام داور مطلق قرار گرفته و رعایایی که تا پیش از این از او هراس داشتند، اکنون در سکوتی سرشار از قدرت، سرنوشت او را نظاره میکنند. کنت، زخمخورده از غرور، با صدایی لرزان به التماس میافتد: «مرا ببخش، کنتس، مرا ببخش!» و کنتس، با لحنی که نه از سر تسلیم، بلکه از موضع قدرت و اخلاق سخن میگوید، پاسخی میدهد که تقدیر او را دگرگون میکند: «من مهربانترم و میگویم بله» این لحظه، که موسیقی موتسارت آن را به طنین یک انقلاب بدل میکند، تصویری تمامعیار از سیاستی است که نه بر سرکوب، بلکه بر بازشناسی انسانی استوار است؛ سیاستی که کینتوزی را به رسمیت نمیشناسد، بلکه به دنبال الغای سلطه از طریق استراتژی بخشایش است.
مارتین لوتر کینگ نیز در اوج مبارزات خود، همین استراتژی را در برابر نظم نژادپرستانه آمریکا برگزید. او که میتوانست مانند بسیاری از انقلابیون، در مسیر انتقام و شورش بیمهار بیفتد، بهجای آن سیاستی از سنخ سیاست موتسارتی را دنبال کرد: سیاستی که اصلاحات را نه در ذیل خشونت، بلکه در ذیل پیوندی نو میان اخلاق، موسیقی واژگان و نیروی جمعی بازمییابد. همانگونه که کنتس، با یک کلمه ساده، همه چیز را تغییر میدهد، کینگ نیز با سخنانی که از عمق جان و تاریخ برخاسته بودند، آمریکاییان را از خواب سلطه بیدار کرد.
عروسی فیگارو نهتنها در سطح داستان، بلکه در سطح موسیقی و ساختار دراماتیک خود، کنشی اصلاحطلبانه و رادیکال را به تصویر میکشد. اگر در جهان کنت و نظم اشرافیت، قانون، قدرت و سلسلهمراتب دست بالا را دارند، جهان سوزانا دنیای دیگری است: دنیایی که در آن طنز، احساسات، هوش استراتژیک و نیروی زیباییشناختی، همگی در خدمت بهچالشکشیدن سلطه درمیآیند. سوزانا، در سراسر اپرا، نه از طریق قهر و عصیان، بلکه با استفاده از هنر گفتوگو، تدبیر و تنظیم نقشههایی که بر بنیاد ضعفهای خود نظم اشرافی شکل میگیرند، قدرت را به لرزه درمیآورد. مارتین لوتر کینگ، درست مانند سوزانا، از خشونت پرهیز میکرد، اما پرهیز او به معنای انفعال نبود؛ او بر آن بود تا ساختارهای تبعیض را از درون سست کند، تا نیروی اخلاق و عدالت را مانند امری بیواسطه و انکارناپذیر در برابر همگان قرار دهد. سخنرانیهای او نه صرفا بیانیههای سیاسی، بلکه اجراهایی موسیقایی بودند: ریتم، ضرباهنگ و تنالیته صدای او مانند یک قطعه اپرایی، مستمعان را درگیر تجربهای عاطفی و عقلانی میکرد. درست همانگونه که عروسی فیگارو با موسیقی خود جهان را دگرگون میکند، خطابههای کینگ نیز نه با شمشیر، بلکه با کلام، حصارهای ذهنی را درهم شکستند.
سیاستی که عروسی فیگارو پیشنهاد میدهد، سیاستی است که نه از سر اجبار، بلکه از سر ضرورت اخلاقی، به اصلاحات رادیکال تن میدهد. در این سیاست، خشونت جایگاهی ندارد، اما این به معنای انفعال نیست؛ بلکه هوشمندانهترین شکل مقابله است، مقابلهای که بر دلها، بر ذهنها و بر ساختارهای زبانی و احساسی سوار میشود تا جهان را متحول کند. مارتین لوتر کینگ در قرن بیستم، میراثدار این سیاست شد. او همچون سوزانا، نظمی دیرینه را بدون توسل به شمشیر، اما با تکیه بر تدبیر، موسیقی واژگان و عدالتخواهی به لرزه درآورد. او نشان داد که انقلاب، نهفقط یک کنش سیاسی، بلکه یک تجربه احساسی و اخلاقی است، تجربهای که تنها زمانی به پیروزی میرسد که وجدان جمعی بیدار شود.
دوم خرداد: تولد سیاست موتسارتی در ایران
پروژه دوم خرداد در جوهره خود، حامل نوعی اصلاحات رادیکال اما غیرانقلابی بود؛ گفتمانی که میخواست از خلال بازتعریف رابطه دولت و جامعه، حاکمیت قانون و تقویت نهادهای مدنی، سیستم را از درون متحول کند. چهره سیدمحمد خاتمی را چه از منظر زیباییشناختی سیاست و چه از حیث تأثیرگذاری عملی، میتوان نزدیکترین معادل سیاسی سوزانا در تاریخ معاصر ایران دانست. خطابههای او همچون آریاهای سوزانا در عروسی فیگارو، نه از جنس تهدید، بلکه از جنس لطافت و گفتوگو بود؛
او همانند سوزانا، نیرویی بود که با وجود محدودیتهای ساختاری، توانست از طریق هوشمندی زبانی و تداوم گفتمان، نظمی کهن را به چالش بکشد. لحظه ۱۳۷۶ لحظهای بود که سیاست مبتنی بر خشونت جای خود را به سیاست عشق و همدلی داد. در آن لحظه، سیاست برای نخستینبار در تاریخ مدرن ایران به امری زیباشناختی بدل شد، چیزی که نه صرفا در منطق بوروکراسی یا دستورالعملهای اجرائی که در ریتم و ضرباهنگ سخن، در وزن واژهها و موسیقی جملات زندگی میکرد. این زبان، توانست جامعهای را که میان یأس و انفعال گرفتار شده بود، به هیجان آورد، شور جمعی را برانگیزد و آینده را نه بهمثابه کابوسی محتوم، بلکه بهمثابه جهانی در دسترس تصویر کند.
سیاست، بیش از آنکه عرصهای از کنشهای صرفا عقلانی باشد، صحنهای است که در آن زبان، احساسات و زیباییشناسی در کنار یکدیگر، آینده را رقم میزنند. هر تغییری در سپهر سیاسی، نهفقط از خلال ساختارها و نهادها، بلکه پیش و بیش از هر چیز، از مسیر زبان میگذرد. آنچه در عروسی فیگارو رخ میدهد، چیزی فراتر از پیروزی فردی سوزانا بر کنت است؛ آنچه در این اپرا به چالش کشیده میشود، زبان سلطه است، زبانی که فرمان میدهد، محدود میکند و اجازه شکفتن را نمیدهد. در برابر این زبان کهنه، سوزانا، کنتس و دیگر شخصیتهای اپرا، زبانی دیگر میآفرینند: زبانی که از عقل استراتژیک بهره میبرد، اما به زیبایی و احساس نیز متکی است؛ زبانی که نه از طریق جنگ، بلکه با فرسایش اقتدار، راه را برای تغییری عمیق باز میکند.
محمد خاتمی دوم خرداد، چهره محوری این زبان بود. او برخلاف سیاستمداران کلاسیک، به جای تکیه بر گفتمانهای سرد و تکنوکراتیک، از زبان ادبیات، فلسفه و هنر بهره گرفت. او نه با تکیه بر قدرت، بلکه با تکیه بر واژگان، محبوب شد. سخنرانیهای او برخلاف گفتمان رسمی سیاستمداران، لحن گفتوگویی داشت؛ او به جای اعلام حکم، پرسش طرح میکرد؛ بهجای قطعی سخنگفتن، امکان را گشوده باقی میگذاشت. اما مهمترین ویژگی این زبان، احساسبرانگیزی آن بود. همانگونه که موسیقی عروسی فیگارو، مخاطب را درگیر تجربهای احساسی میکند، زبان دوم خرداد نیز نه فقط در سطح استدلال، بلکه در سطح احساسی و زیباییشناختی بر مخاطبان اثر میگذاشت. این زبان، امید ایجاد میکرد؛ به مردم القا میکرد که تغییر ممکن است، که سیاست میتواند میدان تعامل و همدلی باشد، نه صرفا عرصه رقابت برای کسب قدرت. این زبان، مردم را در جایگاه فاعل تغییر قرار میداد، همانگونه که سوزانا و کنتس، به جای آنکه قربانیان اقتدار کنت باشند، با خلق زبانی تازه، قدرت را از درون تضعیف میکنند. «ارباب! از چه رو چنین میلرزید؟». اصلاحات موتسارتی به شدت نیازمند زبانی است که بتواند تخیل عمومی را برانگیزد، احساسات را درگیر کند و در عین حال، از دام وعدههای توخالی و فرمولهای تکنوکراتیک بیاثر بگریزد.
چگونه سیاست بدون احساس، اصلاحات را به بنبست کشاند؟
در حالی که سیاست موتسارتی، آنگونه که در دوم خرداد متجلی شد، تلاشی برای پیوند اخلاق، احساسات و عقلانیت در عرصه عمومی بود، دولت حسن روحانی مسیر معکوس آن را پیمود. سیاست در دوره او از هرگونه شور و شوق تهی شد و به فرمولهایی تکنوکراتیک، فاقد گرما و تخیل و همدلیهای جامعهجویانه تقلیل یافت. گفتمان اصلاحطلبانهای که زمانی با زبان امید، همدلی و احساسی رهاییبخش همراه بود، در دولت او به مجموعهای از حساب و کتابهای بوروکراتیک و مناسباتی محدود در حلقه بسته نخبگان بدل شد. سیاستی که باید دلها را برمیانگیخت، به روندی از توافقات و معاملات پشت درهای بسته تقلیل یافت.
در این شرایط، نهتنها اصلاحات بهعنوان یک پروژه سیاسی رنگ باخت، بلکه خود ایده تغییر تدریجی که روزگاری بر مبنای همدلی و عشق سیاسی بنا شده بود بیاعتبار شد. زبان اصلاحطلبانه دومخردادی و هشتادوهشتی، مبتنی بر احساسات و تخیل عمومی، در دولت حسن روحانی به بوروکراسی سرد، فساد و الیگارشی سیاسی تقلیل یافت.
بروز ابرتورم سال 97، حوادث آبانماه، تسری مرگبار مرض کرونا و نمایش تمامعیار «بیقلبی» دولت حسن روحانی در مواجهه با این بحرانهای سیاسی اعتبار هرگونه گفتمان مبتنی بر اصلاح را به ورطه نابودی کشاند. بخش قابل توجهی از نیروهای اجتماعی که در گذشته به سیاست عشق وفادار بودند، اکنون در برابر آن ایستادند؛ چراکه چیزی جز پوستهای توخالی از آن باقی نمانده بود. در چنین فضایی، اصلاحات نهتنها ناکام ماند، بلکه میل به پروژههای انقلابی که پیشتر در حاشیه قرار داشتند، ناگهان در مرکز توجه قرار گرفتند. این نه صرفا افول یک دولت، بلکه شکست سیاستی بود که زمانی میتوانست دلها را فتح کند اما در نهایت به سبکی بیجان و بیاثر و همزمان تحملناپذیر بر دوش یک ملت بدل شد.
احضار احساسات
ایران امروز، همچون هر جامعهای که درگیر بحرانهای درونی و بیرونی است، برای بقا به سیاستی نیاز دارد که نه به دامان خشونت بیفتد و نه به انفعال محض تن دهد. سیاست موتسارتی، با وجود تمام کاستیها و شکستهای تاریخیاش، تنها راهی است که امکان حفظ جامعه ایران بهعنوان یک ملت را فراهم میکند. این سیاست اما بهسادگی احیا نخواهد شد. دولت، روشنفکران، فعالان مدنی، هنرمندان و جبهه اصلاحات، اگر واقعا قصد بازسازی این پروژه را دارند، باید فراتر از شیوههای گذشته بروند. آنان نهتنها باید ساختارهای جدید برای گفتوگو ایجاد کنند، بلکه باید گفتمانی نوین را نیز پیریزی کنند که سیاست عشق، سیاست همدلی و سیاست گفتوگو را از حاشیه به متن بازگرداند. بازسازی سیاست موتسارتی، سیاستی رادیکال اما مبتنی بر عشق و شفقت، اگرچه دشوار و احتمالا پرهزینه است، اما یگانه راهی است که ایران را بهعنوان یک ملت حفظ میکند و در این راه، تنها یک اصل وجود دارد: سیاستی که بر قلبها اثر نگذارد، سیاستی که عشق را در مرکز خود نداشته باشد، محکوم به شکست است.