سردار باغ اسرارآمیز
همایون شهنواز به سرداری میمانست اسب و یراق مهیا، آماده کارزار در روزگاری نامراد. سکناگزیده بر بلندای باغی به وسعت ایران، همان که از میراث پدر بر جای مانده بود. هر روز و شب دریوزگانی در لباس دوست و دشمن با طرفهالحیل و به طمعی بر باغ و میراث کهن آن یورش میآوردند و سردار ما، مانا و ایستا، بیخستگی، بیلحظهای چشم بر هم نهادن یا تعلل بیبهرهشان مینمود.


فریور معیری
همایون شهنواز به سرداری میمانست اسب و یراق مهیا، آماده کارزار در روزگاری نامراد. سکناگزیده بر بلندای باغی به وسعت ایران، همان که از میراث پدر بر جای مانده بود. هر روز و شب دریوزگانی در لباس دوست و دشمن با طرفهالحیل و به طمعی بر باغ و میراث کهن آن یورش میآوردند و سردار ما، مانا و ایستا، بیخستگی، بیلحظهای چشم بر هم نهادن یا تعلل بیبهرهشان مینمود.
همایون شهنواز به سرداری میمانست از عمق همه رنجهای باغ و ساکنانش، تمام قصه را بلد بود، تمام سرداران پیش از خود را خوب میشناخت و مسلح به دانش و توان و تقوا، عهد در پاسداری از میراث کهن و پرورش و رشد و بالندگی داشت.
پاییز که میآمد، درختها گُر میگرفتند و برگهای سرخ و زردشان در آغوش گرم زمین میرفتند. آسمان ابری میشد و روی برگها و تنه لخت درختها نمنم میبارید. حالا این تنها درختهای خرمالو بودند که زیرِ نگاه چشمچران کلاغها، همه میوههایشان را نگه میداشتند؛ همه سهمشان از این باغ و میوههای بیمزد و منتش.
همایون شهنواز به سرداری میمانست آماده رزم، با لیوانی قهوه داغ در دست، چشمانی مهربان و پفآلود، صدایی زنگدار و لهجهای متواضع و مفخر. رازهای زیادی میدانست؛ او میدانست که سگهای باغ که برای امنیت ساکنان باید همواره هوشیار باشند، به مرغها ناخنک میزنند و حتی یک بار به من گفت یکی از سگها قصد جانش را کرده، اما سگی دیگر نجاتبخشش شده است.
هر سال عید، «فرهنگ» (پدرم را میگویم)، تلفن را برمیداشت برای تبریک سال نو و برخلاف دوستیهای جدید اینروزها که از روز اول طرفشان را به اسم کوچک با پسوند «جان»، «جون» یا «خان» صدا میکنند، میگفت «جناب شهنواز»! دوستی دیرینهای بینشان بود، نزدیک به ۴۰ سال و هرگز این رسم تغییری نکرده بود. روزگاری که دیگر فرهنگ در میان ما نبود، یادداشتی به دستم رسید. جناب شهنواز سرزده به دفترمان آمده بود و این شروعی شد برای سالها شاگردی من در کنار استاد.
من هم روزی وارد باغ اسرارآمیز شهنواز شدم. استاد بود و سگها بودند و من مرغهای زیبا میآوردم و سگها هم ناجوانمردانه میدریدندشان. این همه اسرار این سالها بود. ما هی تلاش میکردیم، لانه میساختیم و برای رشد و پرورش مرغهای باغ امیدوار بودیم، اما استاد روشهای زیرکانهای داشت که گهگاه مرا حیرتزده میکرد و به دانستههایش ایمان داشتم. او میدانست و زیاد هم میدانست، من نمیدانستم و میآموختم. من خسته میشدم، ناامید میشدم، اما او پر بود از ایمان و انرژی. ما میساختیم و دیگران نابود میکردند، اما استاد از پا نمینشست.
چقدر جنسش، جنس فرهنگ معیری (پدرم) بود؛ همان رنجها، همان دوران و همان طنزهای ظریف، همان چشمانی که وقتی ذوق میکرد قشنگ میفهمیدی قند توی دلش آب میشود، و چقدر با همگان متواضع بود. یاد این روزها میافتم که چه بادی به غبغب دارند دیرآمدگانِ زودرسیده!
اینروزها در سربالایی خیابان ولیعصر وقتی به باغ میرسم، استاد را میبینم روی تراس خانه زیر شیروانیاش، سوار بر اسبی سفید، چون سرداری خیره بر افق، آماده و هوشیار و باوقار، چقدر این تصویر برایم آشناست... رئیس علی دلواری...!
*این یادداشت از کتاب تازه منتشرشده «روزگار همایون» است که توسط محمد ولیزاده گردآوری شده است.