|

عصر چریک‌ها: گفت‌وگوی احمد غلامی با پرویز نویدی

سایه سنگین جزنی

‌پرویز نویدی درباره خود کمتر سخن می‌گوید و بیشتر اصرار دارد درباره بیژن جزنی و اهمیت او در مبارزات سیاسی حرف بزند. چهره‌ای که در کار سیاسی نابغه‌ بود و اندیشه‌اش بیش از هر چیز معطوف به تشکیل حزب برای اثرگذاری در جامعه و سیاست می‌شد. نویدی می‌گوید، از نظر جزنی سیاست‌ورزی و مبارزه مسلحانه دو بال‌اند که بدون یکی از آنها پرواز ممکن نیست. اما نویدی بیشتر شیفته تدبیر و دوراندیشی مردی است که صاحب آثار تاریخی و سیاسی است؛

سایه سنگین جزنی
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

‌پرویز نویدی درباره خود کمتر سخن می‌گوید و بیشتر اصرار دارد درباره بیژن جزنی و اهمیت او در مبارزات سیاسی حرف بزند. چهره‌ای که در کار سیاسی نابغه‌ بود و اندیشه‌اش بیش از هر چیز معطوف به تشکیل حزب برای اثرگذاری در جامعه و سیاست می‌شد. نویدی می‌گوید، از نظر جزنی سیاست‌ورزی و مبارزه مسلحانه دو بال‌اند که بدون یکی از آنها پرواز ممکن نیست. اما نویدی بیشتر شیفته تدبیر و دوراندیشی مردی است که صاحب آثار تاریخی و سیاسی است؛

 

کتاب‌هایی همچون «انقلاب مشروطیت ایران، نیروها و هدف‌ها» و «تاریخ سی‌سالۀ سیاسی» که زبانزد فعالان سیاسی است. پرویز نویدی در جریان گفت‌وگویش با روزنامه «شرق» به جریان سیاهکل می‌پردازد و این جریان را واکاوی می‌کند. در این میان از عباسعلی شهریاری‌نژاد هم سخن می‌گوید. اما بخش جذاب گفت‌وگو ماجرای فرار ناکام تعدادی از زندانیان سیاسی است که جزنی با اینکه با این فرار مخالف بوده اما مانع آنان نمی‌شود و به این بسنده می‌کند که بگوید امکان موفقیت آنان زیر پنجاه درصد است. پرویز نویدی از دوستان نزدیک جزنی است که تا پیش از کشته‌شدن او و دیگر همراهانش در تپه‌های اوین در کنار او بوده است.

 

‌آقای نویدی در برنامه «عصر چریک‌ها» درباره زندگی چریکی افرادی که در مبارزات قبل از انقلاب شرکت داشتند گفت‌وگو می‌کنیم. با توجه به اینکه در ایام سالگرد تیرباران بیژن جزنی و چند تن دیگر از مبارزان سیاسی هستیم، شاید بی‌مناسبت نباشد گفت‌وگو را ابتدا درباره بیژن جزنی شروع کنیم. نقش گروه بیژن جزنی در زندان و خارج از زندان چه بوده است؟ شما که از نزدیک با ایشان آشنا بودید، ویژگی‌های شخصیتی بیژن جزنی را چطور ارزیابی می‌کنید؟

 

تشکر می‌کنم از تلاشی که برای روشنایی‌بخشیدن به بخش‌هایی از تاریخ ما انجام می‌دهید که ممکن است برای جوانان امروز آشنا نباشد. نام بیژن جزنی را موقعی که در بیرون به گروه چریک‌های فدایی وصل شدم شنیده بودم، ولی فقط در حد نامش و اینکه انسان مهمی است و رفقا که در بیرون به فکر بودند که اگر بتوانند کاری کنند و عده‌ای را آزاد کنند، در رأسش بیژن جزنی مطرح بود. تا اینکه در ۱۷ مرداد 1351 دستگیر شدم و بعد از دوران بازجویی، ما را به زندان موقت شهربانی فرستادند، در آن فلکه معروفی که الان به نمایشگاه و موزه‌مانندی تبدیل شده و آن زمان زندان موقت شهربانی بود. طبقه دوم بالای کتابخانه، بخش سیاسی بود و طبقه پایین هم زندانیان عادی بودند.

 

23 آبان بود که گفتند بیژن جزنی را آوردند. از نرده‌ها، فلکه را می‌دیدیم. بیژن جزنی، احمد صبوری و پنج، شش نفر دیگر را به زندان آوردند و ما خیلی خوشحال بودیم که آنها را می‌بینیم. گروه بیژن، یک بخش از تشکیل‌دهنده‌ها و مؤسسین چریک‌های فدایی خلق بودند که خودش در تاریخچه‌ای که می‌نویسد به‌عنوان گروه 1 و گروه 2 از آن نام می‌برد. گروه ۱، بیژن جزنی، حسن ضیاظریفی، سورکی، سعید مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی و جلیلی افشار بودند. گروه ۲، مسعود احمدزاده، پویان و مفتاحی بودند. و البته رفقایی که آن موقع بنام نبودند ولی بعداً خیلی بنام شدند؛ مثل حمید اشرف، صفاری آشتیانی و صفایی فراهانی که جزو گروه بیژن، یعنی گروه ۱ بودند. بیژن و سورکی سلاحی تهیه کرده بودند و قرار بود این سلاح بینشان ردوبدل شود که با ورود شیخ کویت به تهران همزمان شد. در تهیه اسلحه، کسی به نام آقایی با آنها همکاری می‌کرد که با ساواک در ارتباط بود. در واقع ساواک از ماجرای اسلحه خبر داشت.

 

وقتی آقایی خبر می‌دهد که قرار است چه اتفاقی بیفتد، از ترس اینکه برنامه‌ای برای شیخ کویت داشته باشند و مسئله‌ساز شود، تصمیم به دستگیری این دو رفیق می‌گیرند و این دو را سر قرار در ماشین دستگیر می‌کنند. در نتیجه از این گروه، بیژن جزنی و عباس سورکی در سال 1346 دستگیر می‌شوند و آنها را زیر شکنجه‌های بسیار بسیار شدید می‌برند؛ طوری که کسانی که دیده بودند می‌گفتند سورکی بعد از 45-46 روز که از زیر شکنجه بیرون آمد، تمام موهایش سفید شده بود. اینها مجبور بودند یک‌سری اطلاعات سوخته بدهند، ولی اساس گروهشان را حفظ کردند و کسی به دنبال آنها دستگیر نشد. از یک چیزی هم استفاده می‌کردند، بیشتر منوچهر کلانتری را که در خارج بود می‌گفتند که اعضای گروه را می‌شناسد و اسامی مستعاری را گفته بودند. آن زمان بقایای گروه اینها که در بیرون فرماندهی‌شان با سعید کلانتری بود، تصمیم می‌گیرند به فلسطین بروند، هم برای آموزش دوره نظامی و هم اینکه اسلحه تدارک ببینند.

 

به همین منظور از طریق حسن ضیاظریفی تلاش می‌کنند بفهمند چه امکانی برای گذشتن از مرز وجود دارد. ضیاظریفی با کسی آشنا بود که با حزب توده کار می‌کرد. او به عباسعلی شهریاری‌نژاد مراجعه می‌کند که در رأس تشکیلات تهران حزب توده قرار گرفته بود و با ساواک همکاری می‌کرد. در حقیقت از طریق عباسعلی شهریاری‌نژاد، تشکیلات تهران حزب توده ایران، کامل در اختیار ساواک بود. افراد بسیار شریفی هم آنجا حضور داشتند و فعالیت می‌کردند، مثل آصف رزم‌دیده و صابر محمدزاده که بخش اصلی چاپخانه حزب توده را اداره می‌کردند. ساواک این چاپخانه را گرفت، اما دور و بر را دست نزد. حزب توده از خارج تصمیم گرفت نیروهایی برای بررسی وضعیت ایران بفرستد. در دوره تنفسی که در سال‌های 1339 تا 1342 به وجود می‌آید و امینی روی کار می‌آید و جبهه ملی شروع به فعالیت می‌کند، یک‌سری مبارزات کارگری هم شروع می‌شود و عباسعلی شهریاری‌نژاد که از افراد وابسته به حزب توده بود، فعالیت خیلی گسترده‌ای را شروع می‌کند و با کارگران رابطه می‌گیرد و دستگیر می‌شود.

 

زمانی که دستگیر می‌شود -نمی‌دانم زیر شکنجه بوده یا نبوده- به هر حال شروع به همکاری با ساواک می‌کند. همکاری بسیار پیچیده‌ای داشت، آدم زرنگی هم بود، به همین دلیل اجازه می‌دهند به خارج برود و با رهبری حزب توده ارتباط بگیرد. می‌رود و گزارش می‌دهد. آدم توانمندی بود، سران حزب توده هم خوشحال می‌شوند و او را تأیید می‌کنند و تشکیلات تهران که تأسیس می‌شود، در رأس کار قرار می‌گیرد. ساواک از طریق او کارهای بسیار بزرگی انجام می‌دهد. ازجمله پرویز ثابتی در برنامه‌های اخیرش و قبلاً هم در شوهای تلویزیونی که در ایران نشان دادند، وقتی می‌خواست درباره ترور بختیار صحبت کند، از مردی به نام «مرد هزارچهره» نام می‌برد. آن مرد هزارچهره، همین عباسعلی شهریاری‌نژاد بود که از طریق او در عراق با بختیار تماس می‌گیرند، به او نزدیک می‌شوند، اعتمادش را جلب می‌کنند و مأموران ساواک را به آنجا می‌فرستند و چون بختیار به شکار علاقه‌مند بود، او را به شکارگاهی کشانده و در آنجا ترورش می‌کنند.

 

این یکی از کارهای عباسعلی شهریاری‌نژاد بود و پرویز ثابتی در تلویزیون ترور بختیار را به‌عنوان یکی از افتخارات بزرگ ساواک تعریف می‌کند. علاوه بر آن، عباسعلی شهریاری‌نژاد که تشکیلات تهران حزب توده را در اختیار داشت، با سازمان‌ها و جریان‌های مختلفی که در ایران شکل می‌گرفتند رابطه می‌گرفت، نفوذ پیدا می‌کرد و سر ‌موقع آنها را تحویل ساواک می‌داد. در آن دوره کمتر محفلی را می‌توانیم سراغ بگیریم که از طریق عباسعلی شهریاری‌نژاد به‌نوعی لو نرفته باشد. از‌جمله بقایای گروه بیژن جزنی، سعید مشعوف کلانتری بود. وقتی این رابطه برقرار می‌شود، سعید کلانتری که می‌داند حزب توده می‌خواهد کمک کند، مشکوک می‌شود.

 

چون حزب توده جریانی بود که همیشه امکان داشت پشتش آلوده باشد و ساواک دنبالشان بود. به همین خاطر احتیاط‌های بالایی انجام می‌دهد و افراد اصلی حاضر نمی‌شوند در مرحله اول بروند. صفاری آشتیانی و صفایی فراهانی را می‌فرستند و می‌گویند اگر به عراق رسیدید، علامت سلامتی بفرستید که مطمئن شویم از این کانال می‌شود آمد و ما هم بیاییم. ساواک چون دنبال اصل قضیه بود، اجازه می‌دهد این افراد رد شوند. آنها هم رد می‌شوند و علامت سلامتی می‌دهند، اینها هم با خیال راحت وصل می‌شوند و به جنوب می‌روند. اما نزدیک مرز ساواک منتظرشان بوده و دستگیرشان می‌کند. صفاری آشتیانی و صفایی فراهانی که رفته بودند، از آنجا به فلسطین رفتند و دوره دیدند. فراهانی از نظر نظامی برجسته بود و در آنجا فرمانده اکیپ می‌شود. اینها که دستگیر می‌شوند، بقیه گروه را لو نمی‌دهند و در حد افرادی که ساواک اطلاع داشته دستگیر می‌شوند.

 

حمید اشرف و عده‌ای دیگر در بیرون می‌مانند، و به این ترتیب بقایای گروه بیژن جزنی باقی می‌ماند و بعد از برگشت صفاری آشتیانی و صفایی فراهانی که با خودشان سلاح‌هایی می‌آورند، ‌همراه حمید اشرف می‌توانند حرکت سیاهکل را سازماندهی کنند. این گروه 1 است. از طرف دیگر، مسعود احمدزاده و پویان و مفتاحی و بخشی در تبریز؛ بهروز دهقانی و صمد بهرنگی و فلکی؛ و محفل‌های مشهد و شمال و تبریز، که با هم فعالیت‌هایی داشتند، به ضرورت مبارزه مسلحانه می‌رسند. این دو گروه در آستانه جریان سیاهکل ارتباط می‌گیرند، به هم وصل می‌شوند و مذاکرات زیادی با هم داشتند. جریان سیاهکل اساساً همان بقایای گروه بیژن است، اما همکاری صورت می‌گیرد و گروه 2، یک نفر را به جنگل می‌فرستد که آشنایی داشته و جریان سیاهکل پیش می‌آید که البته زمانش نامناسب بوده، چون آنها آماده نبودند و داشتند تدارکات می‌دیدند و قرار نبود در زمستان حرکتی انجام دهند.

 

اما به دلایلی این اتفاق افتاد و ناگزیر درگیر می‌شوند و این مسئله سروصدای زیادی در ایران و خارج از کشور ایجاد کرد، رژیم هم با تمام نیرو ریخت و عده زیادی را دستگیر و اعدام کردند. به هر حال اینجا متوجه می‌شوند که این گروه به بیژن جزنی مربوط بوده است، برای اینکه در تدارکات داخل رفیقی به نام حسن‌پور داشتیم که اطلاعات و روابط وسیعی داشت و در خانه حسن‌پور ساکی با پیراهن خونی پیدا می‌کنند و شناسنامه‌ای که با عکس حسن ضیاظریفی آماده شده بود که فراری‌اش دهند. متوجه می‌شوند که اینها همان جریان سیاهکل هستند و حسن ضیاظریفی را از زندان رشت به اوین و قزل‌قلعه می‌آورند و بازجویی می‌کنند.

 

پرونده‌ای هم برای محاکمه‌شان درست می‌کنند. حسن ضیاظریفی وکیل بود، در سال 1353 که در زندان قصر دیدار داشتیم تعریف می‌کرد در کیفرخواستی که با عجله برای ما تهیه کرده بودند افعال به‌صورت جمع آورده شده بود. یعنی می‌خواستند بیژن و او را دوتایی محاکمه کنند، ولی به هر دلیلی از محاکمه مجدد بیژن منصرف شدند و حسن را به دادگاه بردند و محاکمه کردند که به اعدام محکوم شد، اما با یک درجه تخفیف ابد گرفت و بعد به زندان کرمان تبعید شد. بیژن جزنی را هم به زندان فلکه شهربانی آوردند که ما آنجا او را دیدیم.

 

‌قبل از اینکه دوباره به بیژن جزنی برگردیم، می‌خواستم بپرسم چه کسانی فرماندهی سیاهکل را دنبال می‌کردند؟ گویا شخصی به نام ایرج صالحی قبل از شروع عملیات سیاهکل، در مازندران از گروه جدا می‌شود. این ماجرا افسانه به نظر می‌رسید، اما طی تماس با آقای ایرج نیری مشخص شد چنین چهره‌ای وجود داشته و این ماجرا واقعیت دارد. مایل هستید در مورد جریان سیاهکل بیشتر توضیح دهید؟

 

اگر توالی تاریخی را در نظر بگیریم، فرار بخشی از رفقای بیژن جزنی مربوط به سال 1348 است. سیاهکل 19 بهمن 1349 اتفاق افتاد. در جریان سیاهکل کسانی که در کوه بودند،‌ فرماندهی‌شان با صفایی فراهانی بود که در فلسطین دوره‌های چریکی گذرانده و به فرماندهی هم رسیده بود. خارج از جنگل، در تهران و جاهای دیگر، حمید اشرف رابط اینها بود و در تدارک تمام چیزهایی که لازم بود نقش اصلی را داشت و با رفقایی که در شهر بودند این اقدامات را انجام می‌داد و وسایل را به آنها می‌رساند. قرار بود در جاهای مختلف جنگل کوزه‌های غذا بگذارند و برای عملیات آماده شوند. اشاره کردید که ایرج نیری هم تأیید کرد که چنین شخصی بوده، اما جزو گروه اصلی نبوده است. گروه‌ها و محافلی در مازندران پیوسته بودند و قرار بود زمان عملیات در بهار به گروه بپیوندند.

 

حالا آن شخص به هر دلیلی، ممکن است ترسیده باشد یا منصرف شده باشد، وقتی برای جمع‌آوری هیزم می‌رود دیگر برنمی‌گردد. الان هم ظاهراً در آمریکا است. به هر حال، این اصل مسئله را تغییر نمی‌دهد که رفقا در جریان سیاهکل دستگیر شدند و سریعاً هم محاکمه و اعدام می‌شوند. آن موقع بیژن را از زندان قزل‌قلعه به فلکه آوردند و سه شب در زندان موقت بود. این سه شب خیلی معروف است. بیژن در زندان قم روی مسائلی از‌جمله تاریخ سی‌ساله ایران کار کرده و تمام احزاب و سازمان‌های چپ، ملی و مذهبی را بررسی کرده بود. به قول خودش مواد خام زیادی داشت که باید اینها را مقداری می‌پخت و به‌عنوان جزوه روی کاغذ می‌آورد. مورد دیگر هم تحلیلی در مورد وضعیت اقتصادی-اجتماعی ایران از مشروطیت تا اصلاحات ارضی یا رفرم سال 1342 بود که آن را هم به‌عنوان مبانی استراتژی مبارزه مسلحانه می‌خواست جمع‌بندی کند.

سه شبی که در زندان شماره 3 بود، چکیده این مطالب را مطرح کرد. همه تا دیروقت در اتاق بزرگ‌تر آنجا جمع شده بودند و به بیژن گوش می‌کردند. پاسبان‌ها که برای سرشماری آخر شب می‌آیند وحشت می‌کنند که همه اتاق‌ها خالی است، تا می‌رسند به آن اتاق و می‌بینند همه جمع شدند و بیژن مشغول صحبت است. ما شمردیم، حدود 93 یا 94 نفر از همه تیپ‌ها در اتاق حضور داشتند، از مذهبی و چپ و فدایی تا طرفداران مشی مائوئیستی، همه نشسته بودند و گوش می‌دادند، یا سؤال می‌کردند. طوری بود که صدای بیژن گرفته بود. این سه شب را به ساواک گزارش کردند و روز سوم آمدند بیژن را بردند. ما هم مثل خودش فکر می‌کردیم باز هم او را برای تبعید به زندان قم می‌فرستند، اما به زندان انفرادی در قصر برده بودند. سه روز بعد، از کمیته فلکه خواسته بودند 21 نفر از زندانیان را انتخاب کنند و به زندان قصر بفرستند و در شماره 4 که خالی شده بود مستقر کنند.

 

من هم جزوشان بودم. وارد حیاط زندان قصر که شدیم، با ماشین به سمت شماره 4 رفتیم. منتظر بودیم که ما را ببرند و داشتیم سرود می‌خواندیم. «من چریک فدایی خلقم» فریاد بلندی در اتوبوس بود که یکدفعه بچه‌ها گفتند ساکت ساکت، ‌حسین‌زاده! نام حسین‌زاده وحشت‌انگیز بود. رئیس بازجوها و زیردست پرویز ثابتی بود. به حسین‌زاده، استاد می‌گفتند. کسانی که اوین بودند، او را ‌شناختند. نگاهی به ماشین کرد و با مسئولان زندان رد شدند و رفتند. بعد دیدیم دو پاسبان بیژن جزنی را از همان مسیر می‌آورند و کتاب‌هایی هم دستش بود. به ما که رسید به بهانه‌ای کتاب‌هایش را زمین انداخت و گفت حسین‌زاده آمد، کمی تهدید کرد و رفت. وقتی اسفند ماه از زندان 4 به زندان شماره 3 رفتم که بیژن آنجا بود، دقیق‌تر تعریف کرد که سه روز در مجرد بودم و با من کاری نداشتند، تا اینکه حسین‌زاده آمد و گفت فکر کردی به قم تبعید می‌شوی، زهرت را در آن سه شب در زندان موقت شهربانی ریختی، اینجا نگهت می‌دارم، اگر بخواهی از این کارها کنی و اینجا را تبدیل به آموزشگاه و دانشگاه کنی، با من طرفی و حسابت را می‌رسم!

 

این اولین تهدید جدی حسین‌زاده بود. بیژن آدمی بود که توانایی خیلی بالایی داشت. این را نه‌فقط من می‌گویم که طرفدار و در کنارش بودم؛ خوشبختانه کسانی هم که با او همفکر نبودند تأکید می‌کنند که این آدم یک سر و گردن از بقیه در زندان بالاتر بود. البته من فکر می‌کنم یک نسل جلوتر بود. هم توانایی نوشتن داشت، هم خیلی خوب صحبت می‌کرد و خوب سازماندهی می‌کرد. تمام فکر و ذکرش این بود که جنبش چریکی به دلیل ضرباتی که در آغاز خورده و رهبران فکری‌اش را از دست داده، الان از فقدان خط‌مشی و استراتژیست رنج می‌برد؛ کسی که بتواند تحلیل کند و سیاستی بدهد و روشن کند که چه باید کرد.

 

به‌ویژه اینکه خودش نظرات خاصی در مورد مبارزه مسلحانه داشت که با نظرات مسعود احمدزاده و پویان که در بیرون رایج بود، فرق داشت. نظرات بیژن هنوز بیرون نرفته بود و گروه بر اساس نظرات مسعود احمدزاده و پویان حرکت می‌کرد و رفیق بیژن به این نوع نگرش انتقاد داشت و معتقد بود که مبارزه مسلحانه باید پای آغازگر جنبش باشد نه ادامه‌دهنده آن. نباید نسبت به تاکتیک‌های نظامی مطلق‌گرا باشیم، این راه در شرایط خفقان به‌ناگزیر انتخاب شده و اگر جنبش مبارزه مسلحانه را ادامه بدهد و به اشکال دیگر مبارزه توجه نکند، مثل کسی که یک پا ندارد باید لنگ بزند و در آخر هم به زمین می‌افتد. بنابراین باید پای دوم جنبش که همان فعالیت‌های سیاسی-صنفی، مبارزاتی و اقتصادی است به کار گرفته شود، وگرنه صرفاً با مبارزه مسلحانه نمی‌شود پیش رفت.

 

بیژن می‌خواست هرطور شده، این نظرات را تدوین و تکمیل کند و به بیرون بفرستد. بنابراین به تمام زندان‌ها توجه داشت، نه‌فقط زندانی که خودش آنجا بود. با بیژن که صحبت می‌کردم، خیلی عجیب بود که در مورد تمام زندان‌ها که خودش هیچ‌وقت آنجاها نبود، تعداد زندانیان و اسامی‌شان را می‌دانست. در مدتی که با بیژن در زندان شماره 3 بودم، تا زمان اعدام او و رفقا کنارش بودم و بعد به زندان قزل‌حصار منتقل شدم. بعد از خواندن اسمم، دو ساعت فرصت داشتم وسایلم را جمع کنم. بیژن با من صحبت کرد که جزواتی را که آنجا تهیه و جاسازی شده بود ببرم و با اینکه هیچ‌وقت در قزل‌حصار نبود، از وضعیت قزل‌حصار گفت که آنجا تشکیلاتی داریم و اسامی افراد را گفت. به دو نفر اشاره کرد که وارد تشکیلات نشده‌اند و مشکل دارند. گفت اولین کارت این است که با این افراد صحبت کنی که وارد شوند. دوم تأکید بسیار زیادی کرد و گفت کسی آنجاست که در کمون جمعی هم زندگی نمی‌کند و تکی است، اسمش بهروز ارمغانی بود.

 

گفت این رفیق از گروه مهندسین تبریز بوده و با گرایشات توده‌ای دستگیر شده است، من در عشرت‌آباد با این رفیق خیلی کار کردم و اواخر کار کاملاً مشی ما را قبول داشت و آمادگی دارد امروز که بیرون برود، فردا به سازمان بپیوندد. با این رفیق رعایت تقویمِ مطالعات را نکن، مسئله تحلیل اقتصادی را در اولین فرصت بگو، چون در روز 14 شهریور آزاد می‌شود -این‌قدر اطلاعات داشت- و باید جزوات را جاسازی کند و ببرد. بهروز ارمغانی را دیدم، زمانی هم که آزاد شد جزوات را برد، به رفقا تحویل داد و بلافاصله به سازمان پیوست و بعد از حمید اشرف، بالاترین موقعیت سازمانی را داشت. می‌شود گفت در کنار حمید اشرف، دو نفر مرکزی سازمان بودند. بیژن چنین افرادی را دنبال می‌کرد و می‌گفت در همه زندان‌ها این بحث‌ها و جلسات باید مطرح شود.

 

ما در زندان وقت کم می‌آوردیم. برای پلیس مسئله شده بود، می‌گفت شما از صبح تا شب درباره چه چیزی حرف می‌زنید. گروه‌های مطالعاتی داشتیم که بحث می‌کردیم و عمدتاً سازماندهی‌اش با بیژن بود. تشکیلات در زندان برای بیژن خیلی مهم بود. خط پای بیژن یا طرفدارانش را که دنبال کنید، می‌بینید تشکیلات و سازماندهی مطالعه، اولین چیزی بود که در زندان‌ها برقرار می‌شد. از اواخر سال 1352 تا زمانی که بیژن را کشتند، سازمان فدایی خلق ایران بیشترین نیرو را از زندان‌ها گرفت. مسئله مهم این است که چرا ساواک وقتی تصمیم گرفت کاری در این حد بکند، این گروه را انتخاب کرد؟ برای اینکه اولاً بیژن جزنی را می‌شناختند، دادگاهش علنی بود و سازمان عفو بین‌الملل حضور داشت و بیژن به‌عنوان زندانی سیاسی رسمی در سطح بین‌المللی شناخته شده بود.

 

در زندان قصر در سال 1352 که تشکیلات نیمه‌علنی-نیمه‌مخفی داشتیم، مواظب جزوات بیژن بودیم و زمان بازرسی مسئولان زندان یا ساواک در روزهای معینی، جزوات را بیرون نمی‌‌آوردیم. اما یکی دو بار به‌صورت غافلگیرانه به زندان آمدند و توانستند جزوات را پیدا کنند. جزوات بیژن که نامی از او روی آنها نبود، به دست ساواک افتاد. بعدها در سال 1353 در خانه‌های تیمی که مورد حمله قرار دادند، ازجمله جزواتی را پیدا کردند که در زندان هم گرفته بودند. در بازجویی‌ها متوجه شدند جزوات آموزشی است و فهمیدند نظرات بیژن به بیرون منتقل می‌شود و نیروهایی هم در زندان دارند تربیت می‌شوند. این برایشان خیلی اهمیت داشت. همان چیزی که حسین‌زاده هم به خاطر آن بیژن را تهدید کرده بود. مسئله دیگر، عباسعلی شهریاری‌نژاد بود.

 

رفیق ما بیژن جزنی، همه گروه‌ها را دنبال می‌کرد و تاریخچه‌شان را می‌نوشت. یادم است بعضی از گروه‌ها حتی نیروهای مذهبی از بیژن می‌پرسیدند تاریخچه گروه ما را داری؟ بیژن با تک‌تک‌شان صحبت می‌کرد و در اختیارشان می‌گذاشت. بیژن متوجه شده بود که وضعیت تشکیلات تهران عادی نیست. توضیح می‌د‌اد که دستگیری دو نفر از رفقای اصلی مبارز،‌ آصف رزم‌دیده و صابر محمدزاده که چاپخانه را اداره می‌کردند، عادی نبوده است و می‌گفت ساواک مثل انبر چاپخانه را درآورده بودند و به چیز دیگری دست نزده بودند. این اصلاً عادی نبود، برای اینکه باید اطلاعاتی می‌داشتند و رد افرادی را می‌زدند تا به چاپخانه می‌رسیدند، ولی اینها انگار می‌دانستند در چاپخانه چه کسانی هستند. مورد دیگر اینکه، پرویز حکمت‌جو و علی خاوری که دبیرکل حزب هم شد، از طریق رهبری حزب توده در خارج اعزام می‌شوند که وضعیت ایران را بررسی کنند و تحویل آقای عباسعلی شهریاری‌نژاد داده می‌شوند که در رأس تشکیلات تهران نشسته بود، یعنی درواقع به ساواک تحویل داده می‌شوند.

 

اینها بررسی می‌کنند و زمان بازگشت که فرامی‌رسد، ساواک در مرز این دو را دستگیر می‌کند. برای بیژن موارد دیگری هم مطرح شد که ردپای عباسعلی شهریاری‌نژاد را می‌دید. در نتیجه بیژن این قضیه را افشا کرد که شهریاری‌نژاد ساواکی است و ساواک در رأس تشکیلات تهران حزب توده ایران نفوذ دارد که برای ساواک مسئله مهمی بود. بعد هم چند نفر از چریک‌های فدایی خلق، عباسعلی شهریاری‌نژاد را تصادفاً در جایی شناسایی کردند و طی فرایندهای پیچیده‌ای او را پیدا کرده و ترورش کردند و گفتند مرد هزارچهره است. ساواک همه اینها را از چشم بیژن می‌دید و این مسئله برای آنها قابل بخشیدن نبود. این مجموعه جمع شده، کشتی‌بان را هم سیاست دیگری آمده بود و شاه در حد جنون‌آمیزی دیکتاتور شده بود. دیکتاتورها وقتی پر و بال می‌گیرند، اگر خداپرست باشند خدا را هم بنده نیستند. می‌خواهند همه چیز را در اختیار بگیرند و بدون نظرشان آب از آب تکان نخورد. برای همین شاه داستان رستاخیز را آورد و گفت حزب درست کرده‌اید به درد نمی‌خورد، حزب مردم و ایران‌نوین تعطیل، حزب رستاخیز فراگیر تشکیل می‌دهیم که همه باید عضو شوند و هرکس هم مخالف است پاسپورت بگیرد و از مملکت برود.

 

البته ترجمان این مسئله در زندان برای ما توسط سرهنگ وزیری، رئیس زندان اوین این بود که اعلی‌حضرت فرمودند هرکس نمی‌خواهد پاسپورت بگیرد و برود، ما اینجا ‌از این شوخی‌ها نداریم! هرکس نمی‌خواهد همین جا زیر اوین دفنش می‌کنیم. شاه رستاخیز را اعلام کرد و می‌خواست همه چیز را ببندد. شبی که تلویزیون این خبر را اعلام کرد، ما برای هواخوری بعد از شام به حیاط رفتیم. سورکی در حیاط دستانش را بلند کرد و گفت ای گلوله‌های آتشین بر من ببارید. گفت می‌دانید معنی این حرف چیست؟ تا‌به‌حال ما حق نداشتیم نفس سیاسی بکشیم، از حالا حق نداریم دیگر نفس بکشیم! بیژن با تحلیل دقیق‌تر و عمیق‌تری این موضوع را مطرح می‌کرد که این جنون دیکتاتوری است، و بر مبارزه با دیکتاتوری فردی شاه تأکید می‌کرد. تصمیمی از طرف شاه گرفته شده بود که حتی وزیر و وکیل هم حق حرف‌زدن نداشتند.

 

علم و علینقی عالیخانی در خاطرات خود نشان می‌دهند که دیگر نمی‌شد با این شاه صحبت کرد. برای هیچ‌کس شخصیتی قائل نبود و همه باید تابعش می‌شدند. این خصلت دیکتاتورها است، وقتی به اوج دیوانگی می‌رسند. در بستر آن قضیه می‌خواستند زهر چشم بگیرند. واقعیت این است که جنبش فدایی هم خیلی رشد کرده بود و با استقبال وسیعی روبه‌رو شده بود. البته در بخش نیروهای مذهبی هم مجاهدین توانسته بودند وسیع شوند. شاه هم که طبق نوشته‌های علم، مرتب سؤال می‌کند که حمید اشرف را گرفتند یا نه و سرزنش می‌کند. یعنی یکی از مسائل فکری شاه این است که چطور ساواک با این عظمتش نتوانسته حمید اشرف را دستگیر کند. در جریان کشتن بیژن جزنی و رفقای دیگر هم، علم می‌نویسد خدمت شاه شرفیاب شدم و عرض کردم بعضی از کارها ممکن است لطمه بزند و به کشتن رفقا در تپه‌های اوین تحت عنوان فرارکردن اشاره می‌کند.

 

شاه هم کاملاً آگاه بوده و می‌گوید اینها تروریست بودند و باید این اتفاق می‌افتاد، اگر فرار می‌کردند اوضاع بدتر می‌شد. البته می‌دانید که فراری در کار نبود، چون بدون اطلاع شاه چنین تصمیمی به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست اجرا شود، ولو ثابتی خواهانش باشد. ثابتی هم خواهان این کار بود و شاه تأیید کرده بود، بنابراین آن برنامه را ریختند و داستان ساختگی فرار را درست کردند. این افراد را از زندان‌های دیگر جمع کردند، به اوین بردند و گفتند قرار است به جای دیگری منتقل شوند. دو نفر از دوستان رده‌بالای مجاهدین هم در این جمع بودند که قهرمانانه در مقابل شکنجه دوام آورده بودند و در بازجویی‌ها چیزی لو نداده بودند. کاظم ذوالانوار از رهبران این جریان موقع دستگیری به صورت خودش شلیک می‌کند که تیر از طرف دیگر خارج می‌شود و کشته نمی‌شود.

 

آن موقع نمی‌دانستند او یکی از اعضای رهبری است، بعدها فهمیدند. مصطفی جوان خوشدل هم به‌عنوان مجاهدی که در بازار نقش فعال و ارتباطات بسیار گسترده‌ای با نیروهای مذهبی بازار داشت دستگیر شده بود و اطلاعات کمی داده بود و خیلی هم شکنجه شده بود. هربار یکی را دستگیر می‌کردند تا ببینند ماجرا از کجا آب خورده، به نام او می‌‌رسیدند و دوباره او را می‌بردند، شکنجه می‌کردند و می‌گفتند چرا این اسامی را نگفته بودی، او هم می‌گفت یادم رفته بود. خلاصه ساواک از دست او ذله شده بود. این دو نفر را هم انتخاب کرده و همراه گروه بیژن جزنی اعدام کردند.

 

ما مدام از بیژن صحبت می‌کنیم. اما افراد خاصی در این گروه بودند که تجربه مبارزاتی طولانی داشتند، بنابراین فرق داشتند با چریک‌هایی که از دانشگاه جذب شده بودند بدون اینکه زندگی اجتماعی داشته باشند و یا در مبارزاتی تجربه اندوخته باشند، ولی خیلی باایمان و قابل ستایش، آماده بودند وارد گروه شوند و شش ماه، یا اگر هم شانس می‌آوردند، یک سال مبارزه کنند. برایشان مهم این بود که بعد از ما کسی اسلحه‌ را بردارد و پرچم را نگه دارد و مبارزه را پیش ببرد. با این ایمان و اعتقاد می‌آمدند، اما تجارب سیاسی نداشتند. گروه بیژن جزنی این‌طور نبود. خود بیژن از ده‌سالگی اعلامیه‌های جوانان حزب توده را پخش می‌کرد، بلافاصله هم عضو سازمان جوانان حزب توده ایران شد. حسن ضیاظریفی در حزب توده ایران بسیار فعال بود و در سال‌های 1339 تا 1342 همراه بیژن در جبهه ملی فعالیت می‌کرد و به نمایندگی دانشجویان انتخاب شد که به خاطر چپ‌بودنش نگذاشتند.

 

همیشه گفته‌ام و باید گفت که حسن ضیاظریفی، اندیشمند بسیار بزرگ و انسان والایی بود، ولی نامش در حدی که شایسته باشد شناخته‌شده نیست، برای اینکه سایه بیژن خیلی بزرگ است. نام و اندیشه و مبارزه بیژن جزنی آن‌قدر بزرگ و وسیع است که نام بقیه رفقا که خودشان هرکدام بیژنی بودند، زیر این سایه‌ گم شده است. بنابراین جا دارد در چنین روزی، از این رفقا به‌ویژه حسن ضیاظریفی تجلیل کنیم که شناخته نشد، ولی انسان بزرگواری بود. به هر حال، این وضعیت برقرار بود و رژیم بعد از اعلام حزب رستاخیز از طرف شاه تصمیم داشت ضربه را بزند و باید هدف را انتخاب می‌کرد. به دلایلی که توضیح دادم، هدف افراد گروه بیژن بودند. بعد از اینکه در 29 فروردین این افراد را از سلول‌ها بیرون می‌برند، به ترتیبی که بازجوی ساواک، آقای تهرانی در دادگاه گفته بود در رستوران امریکایی‌ها روبه‌روی سفارت امریکای سابق تصمیم گرفته می‌شود و با رئیس زندان، سرهنگ وزیری، این افراد را به بالای تپه‌ها می‌برند و به رگبار می‌بندند و بعد هم اعلام می‌کنند که در حین فرار کشته شده‌اند.

 

‌آقای نویدی، شما با جریان‌های دیگر چریک‌های فدایی؛ چهره‌هایی مانند امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده و گروه حمید اشرف در ارتباط بودید؟

 

بخش عمده‌ای از گروه پویان و مسعود احمدزاده در سال 1350 دستگیر و اعدام شدند. من متأسفانه هیچ‌کدام از آنها را ندیدم. وقتی یک مسئول شما را جذب می‌کرد و بعد از دوره آموزشی شما را می‌پذیرفتند، نباید با کسی دیگر رابطه می‌گرفتید. هرکس باید مینیمم اطلاعات را ‌داشت، چه عضو ساده باشد یا برجسته. دلیلی نداشت کسی از کسی اطلاع داشته باشد. حتی رفقایی که مدت‌های مدیدی در یک جا بودند، وقتی به هر دلیلی از هم جدا می‌شدند یا سازماندهی تغییر می‌کرد، هیچ‌کس اطلاع نداشت دیگری کجا رفته است. سازماندهی به شکل موازی بود. البته حمید اشرف مجموعه را کنترل می‌کرد، ولی نه به این معنا که هرکس را به اسم بشناسد. می‌دانست خانه‌ها کجا هستند، حتی از برخی خانه‌ها اطلاع نداشت. درنتیجه با کسی رابطه معینی نداشتم.

 

من وقتی به گروه چریک‌های فدایی خلق وصل شدم، حدود یک سال طول نکشید که رفقا ضربه خوردند و در سلیمانیه کشته شدند. به دنبال آن‌هم یک نفر خودش را تسلیم کرد و ما هم دستگیر شدیم. من با مهدی فضیلت‌کلام ارتباط داشتم که اولین مسئولم بود، بعد فرخ سپهری که مسئول دومم بود، فرامرز شریفی را هم فقط دیده بودم، نه اینکه مسئولم باشد. تا اینکه این افراد هم در مرداد 1351 در سلیمانیه بعد از درگیری صفاری آشتیانی در خانه‌ای که حمید اشرف، شیرین فضیلت‌کلام (معاضد) هم بودند کشته می‌شوند. البته آنها موفق شدند فرار کنند، صفاری آشتیانی متوجه می‌‌شود اوضاع طبیعی نیست و منطقه محاصره است، ‌پشت یکی از ستون‌های چراغ شروع به تیراندازی می‌کند. رفقا در داخل خانه متوجه می‌شوند که درگیری شده و از طبقه دوم خانه، صفاری را می‌بینند و آنها هم درگیر می‌شوند.

 

در همان حیص‌وبیص یک گلوله به پای شیرین فضیلت‌کلام می‌خورد. حمید اشرف هم که زخمی بود و آنجا استراحت می‌کرد، با مسلسل پایین می‌رود و می‌گوید برویم. قبلاً پیش‌بینی کرده بودند که اگر اینجا درگیری و محاصره شد، چطور از خانه خارج شوند. لورفتن آن خانه به این صورت بود که در 25 تیر 1351، در لاله‌زار یک درگیری‌ به وجود می‌آید. عباس جمشیدی رودباری که اسطوره‌ای بود، با موتور در این منطقه در حال شناسایی بوده و قراری هم با یکی از رفقا در لاله‌زار داشته که گشت ساواک مشکوک می‌شود و قبل از رسیدن سر قرار، ایست می‌دهند. عباس نمی‌ایستد و ساواک تیراندازی می‌کند. او خودش را به پاساژهای لاله‌زار می‌رساند و پشت ستون‌ها سنگر می‌‌گیرد و به مردم می‌گوید روی زمین بخوابید. بعد از تیراندازی‌های زیاد که متوجه می‌شود نمی‌تواند کاری کند، بلند می‌شود و با شعار «زنده‌باد چریک‌های فدایی خلق ایران» جلو می‌رود، تیراندازی می‌کند و در آخر خودش را می‌زند و می‌افتد.

 

رفیقی که با عباس قرار داشته، نزدیک می‌شود که اوضاع را ببیند. ساواک هم فوری جمع می‌کند و عباس را همراه خودش می‌برد. آن رفیق از مردم سؤال می‌کند، می‌گویند یک چریک فدایی بود که شعار داد و خودش را زد و کشته شد. این رفیق به سازمان گزارش می‌دهد که عباس جمشیدی رودباری در درگیری کشته شد. از آن طرف، رژیم در «کیهان» و «اطلاعات» اعلام می‌کند که خرابکاری در فلان جا در درگیری کشته شد. بنابراین برای همه قطعی می‌شود که عباس جمشیدی رودباری کشته شده است. عباس خانه‌ای را که حمید اشرف آنجا بود می‌شناخت و خودش هم آنجا بود. آن زمان قرار این بود که باید 24 یا 48 ساعت دوام آورند و خانه را لو ندهند. بعد از آن مدت، همه می‌فهمیدیم که شکنجه با گوشت و پوست و شلاق سروکار دارد و نمی‌توان حکم داد که تا آخر دوام بیاورید.

 

رفیق ما علی‌رغم گلوله‌هایی که در تنش بوده، زنده می‌ماند. روایتی هست که او را به اسرائیل بردند و معالجه کردند. روایت دیگر این است که از اسرائیل دکترهایی آوردند. ایران با اسرائیل رابطه بسیار نزدیک و همکاری داشت و کمک کرده بودند. به هر حال رفیق ما زنده می‌ماند. رفقا علی‌رغم اینکه خبر شهادت عباس آمده بود، خانه را ترک می‌کنند. اما بعد از گذشت 48 ساعت که می‌بینند خبری نشد، به خانه برمی‌‌گردند، چون خانه مهم بود. می‌دانید که آن موقع یک اتاق کرایه‌کردن کار حضرت فیل بود. حتی بنگاهی‌ها را ساواک می‌خرید و آنها خبر می‌دادند. آنها وقتی می‌بینند خبری نیست و عباس جمشیدی رودباری کشته شده، به خانه برمی‌گردند.

 

عباس هم با فکر اینکه خانه تخلیه شده، بعد از چندین روز خانه را می‌گوید، نمی‌داند که خبر کشته‌شدنش پخش شده و رفیقی هم که آنجا بوده گزارش کرده است. به این ترتیب خانه را محاصره کردند. به دنبال این اتفاق، چند روز بعد در همان منطقه، مهدی فضیلت‌کلام و فرخ سپهری و فرامرز شریفی که یک دفتر مهندسی داشتند، لو می‌روند و درگیری حادی صورت می‌گیرد و آن سه رفیق هم کشته می‌شوند. بعد از آن، یک نفر که وحشت کرده بود و معرف من به مهدی فضیلت‌کلام و از دوستان بچگی او بود، خودش را به ساواک معرفی می‌کند و در رابطه با من اطلاعاتی می‌دهد، ولی ضربه دیگری نمی‌زند. چون خودش را معرفی کرده بود، مدتی در زندان بود و البته بایکوت شده بود. بعد از چند ماه هم آزاد شد.

 

‌چه مدت در زندان بودید؟

 

پنج سال. البته به چهار سال محکوم شده بودم. از مرداد 1351 دستگیر شدم و تا سال 1356 در زندان بودم. هیچ مدرکی از من نداشتند، آن شخص گفته بود من پرویز را به مهدی معرفی کرده‌ام، من هم می‌گفتم بله مرا معرفی کرده، مهدی خوب بود و با او همکاری داشتم. ولی فرخ سپهری (جواد) آدم سختگیری بود و مدام بهانه می‌گرفت، نتوانستم کار کنم و کنار کشیده‌ام. بنابراین کسی را نمی‌شناسم که معرفی کنم.

 

‌یعنی اوایل انقلاب آزاد شدید؟

 

یک ماه قبل‌تر، اوایل 1356 آزاد شدم و به محض اینکه جنبش اوج گرفت، با رفقای فدایی در ارتباط قرار گرفتم و به فعالیت ادامه دادم.

 

‌درباره قضیه فرار هم بگویید که عباس سورکی و عزیز سرمدی و سعید مشعوف کلانتری چطور تصمیم به فرار گرفتند، موفق به فرار نشدند یا فرارشان منتفی شد؟

 

اینها در زندان شماره 3 قصر بودند. زندان سه‌گوشه‌ای که به آن زندان شماره 3 می‌گفتند و بعدها زندان شماره 4 شد. این زندان حیاط سه‌ گوشه‌ای داشت و حوضچه‌ای هم وسط آن بود. اتاق‌ها هم به‌صورت L بودند. سقف اتاق‌های زندان نشتی آب داشت. رفیق ما، محمد چوپان‌زاده معمار بود. با رؤسای زندان صحبت می‌کند که سقف نشتی دارد و نمی‌توانیم بخوابیم. می‌گویند وقت می‌برد این کار را انجام دهیم. می‌گوید من خودم معمار هستم، اجازه دهید کار کنم. می‌پذیرند که او به پشت‌بام برود و ببیند چه چیزهایی لازم است و کار را شروع کند. چوپان‌زاده می‌گوید چند نفر از زندانیان باید کمک کنند تا روی سقف کار کنیم. سرمدی، کلانتری و سورکی را به‌عنوان مددیار انتخاب می‌کند که کمکش کنند. واقعاً هم داشتند کار می‌کردند.

 

روی پشت‌بام که بودند منطقه را شناسایی می‌کنند. زندان قصر باغ بزرگی بود که بندهای مختلف آنجا قرار داشت، تا به در اصلی می‌رسید. بعضی‌ وقت‌ها هم کار را طول می‌دادند تا وضعیت نگهبانی در شب را بررسی کنند. بنابراین شناسایی را کامل کرده بودند و تصمیم می‌گیرند که یک شب بعد از سرشماری، به طریقی فرار کنند. طناب هم آماده کرده بودند که از سقف پایین بیایند. تعویض کشیک حیاط را هم بررسی کرده بودند که چقدر زمان دارند تا در این فاصله از زندان شماره 3 به باغ بروند و از آنجا به در اصلی برسند. با بیژن هم صحبت کرده بودند که می‌خواهیم این کار را بکنیم. بیژن موافقت نکرده بود، ولی گفته بود من جلوی شما را نمی‌گیرم، با اینکه به نظرم طرح شما زیر 50 درصد شانس موفقیت دارد و غلط است که با این درصد تصمیم به فرار بگیرید.

 

اما بچه‌ها به‌ویژه سعید کلانتری تأکید داشتند، بیژن هم می‌گوید انجام بدهید، ولی من موافق نیستم و نمی‌آیم. بالای پشت‌بام که می‌روند، دو اتفاق می‌افتد. قبل از اینکه سورکی طناب را بگیرد که پایین بیاید، قلبش می‌گیرد که با ماساژ حل می‌شود. وقت کمی آنجا از دست می‌رود. مسئله دوم اینکه، نگهبانی که باید می‌رفت تا بعدی بیاید، همسرش زایمان داشته و نیامده بود. در نتیجه زمان تعویض نگهبان‌ها که پیش‌بینی کرده بودند پایین بروند،‌ متوجه می‌شوند که نگهبان آمده است. او هم زندانی‌ها را که می‌بیند، دادوبیداد می‌کند، سوت می‌زند و آنها را دستگیر می‌کنند.