نیمرخهای روشن
نوشتهها برای رسیدن از داستان به ناداستان مسیری را طی کردهاند تا به گنج واقعیت برسند. اول شخصیتهایی نوشته میشد که پرماجرا باشند و فرازونشیب زیاد داشته باشند ولی واقعی یا غیرواقعی بودنشان، اهمیت نداشت.


طاهره زنگوئی
نوشتهها برای رسیدن از داستان به ناداستان مسیری را طی کردهاند تا به گنج واقعیت برسند. اول شخصیتهایی نوشته میشد که پرماجرا باشند و فرازونشیب زیاد داشته باشند ولی واقعی یا غیرواقعی بودنشان، اهمیت نداشت. بعد نویسنده در دل شخصیت، بخشهایی از خودش را میگنجاند و دانای کل، آن را روایت میکرد. کمی بعد نویسنده باز همین کار را میکرد ولی فرقش این بود که با راوی اول شخص مینوشت؛ انگار شاهد اتفاقات بوده است؛ شاهد آنچه بر خودش گذشته. این نویسندهها روی لبه راه میروند؛ لبهای که یک سمتش داستان است و سمت دیگرش، ناداستان. دسته آخر آنهایی هستند که زندگیشان را بیپرده خیال، کلمه میکنند و ناداستان مینویسند.
هر جغرافیایی به یکی از این دستهها تمایل دارد و الیزابت هاردویک در آمریکایی که از هر چیز، نسخه خالص یعنی داستان یا ناداستان را میپسندد، در مرز این دو، نوشته. ریسکی که او به جان خریده و در رمان «شبهای بیخوابی»، ارزش این نوع نوشتن را ثابت کرده است. هرچند او مجموعه جستار هم دارد، در این رمان خودآگاه این روش را انتخاب کرده ولی چرا تخیل را وارد شخصیتهایش کرده؟ در همین رمان به مسئلهای اشاره میکند که شاید مهم باشد: «هرچیزی که قرار بود ارزشی داشته باشد، یکشبه به موضوع کیفرخواست تبدیل شد.
نوشتههای من، اصول من، زندگی من، دوستانم». شخصیتهای این رمان خلاف اخلاقیات رفتار میکنند و با وجود این، آنها را دوست داریم، حتی شرمی را که تولید میکنند دوست داریم. اگر به شخصیتهای محبوب ادبیات نگاه کنیم، میبینیم که غالبا همینطورند مثل هولدن کالفیلد در «ناتوردشت»، اِما در «مادام بوواری» و... . اِما، یکی از اولین شخصیتهایی بود که با وجود غیراخلاقیبودن، مخاطب با آن همدردی میکرد. فلوبر روی نقاط تاریک دست گذاشت همانطور که هاردویک در این رمان، از جذابیت و قدرت امر منفی آگاه است. فلوبر در کتاب «نوشتن مادام بوواری» میگوید: «آثاری را دوست دارم که بوی عرق میدهند، آثاری که آدم در آنها... عضلهها را میبیند که با پای پیاده راه میروند». هاردویک و فلوبر، هردو، امر طبیعی را مقابل امر ظاهری قرار دادند. هاردویک، نیویورک را شهر زنان بیخانمان معرفی میکند و به هیچ چیزی، رنگ و لعاب نمیزند. مهمتر از آن، هردوی آنها امر شخصی را انتخاب کردهاند. هاردویک در این رمان با تغییر اسامی، اشاراتی به زندگی خودش کرده و شخصیتی را بهجای همسرش، رابرت لاول، جا زده است. همانطور که فلوبر در رمان «تربیت احساسات» به بخشی از واقعیتش وفادار مانده و خودش را در دل شخصیتش گنجانده است. هاردویک در بخش سوم رمان، مستقیما از نشانههای یک خانواده ازهمگسیخته که از رازهای زندگی هنرمند است، میگوید. بعضی وقتها هم نویسنده با اینکه روی لبه مینویسد اما زندگی شخصیاش را زیاد افشا نمیکند و بیشتر زمانه و خاطرات پیرامونش را میگوید. شاید هم بهسبب جغرافیا امکان این کار را کمتر دارد و نمیتواند جزئیات روابط را بهاندازه هاردویک توصیف کند.
نمونه آن، علی خدایی است. او در «کتاب آذر» به بخشهایی از زندگی شخصی خودش میپردازد اما آنچه مرا به یاد او انداخت، شباهت عنوان «شب بگردیم» با این رمان است. سنگفرشهایی که شبها رویشان راه میرود، گذشته چهارباغ و خیابان سپه و زایندهرود را برایش یادآوری میکنند. همانند «شبهای بیخوابی» که خیابان مارلبرو در بوستون، خیابان چهلوپنجم غربی در نیویورک و... هستند که آدمها را زنده میکنند. درواقع مکانها، حافظه انسانی پیدا میکنند. برای علی خدایی، پیادهروی در این مکانها حکم تکرار خاطرات را دارد. او میگوید: «پیادهروی است و چیدن خاطرات روی هم، نه کنار هم». در «شبهای بیخوابی» هم خاطرات کنار هم نیستند؛ روی هم تلنبار میشوند و کوه یخی میسازند. کوه یخی که در بعضی داستانها فقط قسمت بالای آب نویسنده را نشان میدهد ولی در «شبهای بیخوابی»، وجوهی از زندگی زیر آب نویسنده هم نمایان میشود؛ چیزی که به رمان هاردویک برتری میدهد. درنهایت هردو معتقدند شبها، آدمهای خاطراتشان همه هستند؛ همه با نیمرخهای روشن.