بازگشت به جامعه و حیات نوعی
از بسیاری شنیدهایم که در این زمانه باید به فکر خودت و خانوادهات باشی و سعی کنی در روزگار پرآشوب خودت و کارت را نجات بدهی. این یعنی اینکه همه چیز در خدمت حیات فردی قرار میگیرد. مارکس در نقد جامعه جدید که آن را جامعه سرمایهداری مینامد، مینویسد در چنین جامعهای حیات نوعی انسان وسیلهای در خدمت حیات فردی او قرار گرفته است.
از بسیاری شنیدهایم که در این زمانه باید به فکر خودت و خانوادهات باشی و سعی کنی در روزگار پرآشوب خودت و کارت را نجات بدهی. این یعنی اینکه همه چیز در خدمت حیات فردی قرار میگیرد. مارکس در نقد جامعه جدید که آن را جامعه سرمایهداری مینامد، مینویسد در چنین جامعهای حیات نوعی انسان وسیلهای در خدمت حیات فردی او قرار گرفته است. به عبارتی حیات فردی و حفظ آن غایتی برای حیات نوعی انسان قرار گرفته است. از نظر او در جامعه جدید حیات نوعی و اجتماعی انسان با حیات فردی او بیگانه میشود. زندگی مولد و اجتماعی انسان تنها به صورت ابزاری برای نیازهای ضروری مانند حفظ وجود فیزیکیاش پدیدار میشود. زندگی نوعی انسان همان زندگی اجتماعی (تعان و همکاری) و آزاد و آگاهانه انسان برای تحقق استعدادها و تواناییهای خودش است که درنهایت به صورت خلق و تولید عالم اشیا پدیدار میشود. جهان اشیا نشاندهنده عمل، کارایی و خلاقیت انسان نوعی است. جهان اشیا و کالاها، جهانِ محققشده نوعی انسان است؛ اما جهان جدید با خارجکردن محصول و اشیا از چنگ انسان، حیات نوعی را از او میگیرد و این بُعد نوعی را که تفاوت انسان از حیوان است از او سلب میکند و درنهایت حیات نوعی و اجتماعی انسان وسیلهای میشود برای تحقق حیات حیوانی. بحث مارکس را اینگونه میتوان بیان کرد که وقتی انسان از حیات اجتماعی و تعامل با نوع خود در جامعه و محیط کار و تولید آنگونه که میخواهد محروم شود، از جامعه و انسانهای دیگر و به عبارتی از حیات نوعی خود بیگانه میشود و فقط به حیات فردی و بخش حیوانی میاندیشد. البته اگر از پس بازتولید حیات فردی خود هم بربیاید، کار بزرگی کرده است. انسان نوعی، جامعه و کار را متعلق به خود میداند و خود را در جامعه و محیط کار آزادانه مییابد و اگر این رابطه معکوس شود و از جامعه و محیط کار بیگانه شود فعالیت نوعی خویش را فقط وسیلهای در خدمت بازتولید وجود فیزیکی خویش قرار میدهد و تمام تلاشش برای چنین هدفی است. در چنین حالتی، نحوه برخورد انسان با همنوع خود و با طبیعت همان برخوردی نیست که با خویش دارد که این میتواند سرآغاز انحطاط انسان نوعی باشد. در جهان امروز ما، فرد درگیر تضاد و مبارزه با فرد دیگر و گروهی از افراد در برابر گروه دیگر است که دراینمیان همکاری و تعاون آزاد و اگاهانه بین انسانها در محاق قرار گرفته است. انحطاط جامعه زمانی آغاز میشود که حیات و فعالیت نوعی انسان به سطح ابزار سقوط کند و در خدمت وجود فیزیکی و بقای زیستی او قرار گیرد؛ اما بدتر از آن، این است که تقلا برای وجود فیزیکی هم بس دشوار و طاقتفرسا شده است، چه رسد به پویایی حیات نوعی انسان. نهتنها انسان اجتماعی (انسانی انسانی) به خطر افتاده است، بلکه حفظ بخش حیوانی انسان نیز دشوار شده است. در چنین وضعیتی نهتنها دیگر همنوعان بهمثابه شیء تلقی میشوند، بلکه خودش هم ابزاری است برای بازتولید وجود فیزیکی خودش و این است واقعیت جامعه امروز ما. درحالیکه پیوندهای انسانی در حال گسستن از هم است، پیوند انسان با خودش هم فقط در بازتولید وجود حیوانیاش قرار دارد. آیا در چنین جامعهای میتوان از فهم دیگران، درک احساسات همنوع، ارادهکردن و عملکردن آزادانه و عشقورزیدن به دیگران سخن گفت؟ راه نجات انسان بازستاندن حیات نوعی و اجتماعی آزاد و بدون سلطه و اجبار است. باید از انسان نوعی دفاع کرد. فردیت انسان در حیات نوعی و اجتماعی محقق میشود. برخی دولتها وعده دادند که از فرورفتن انسان در حیات فردی خویش که انحطاط انسانی است، جلوگیری کرده و تلاش میکنند جامعهای سعادتمند، عادلانه و آزاد ایجاد کنند؛ اما نهتنها حیات نوعی و اجتماعی آزاد انسان را به مخاطره افکنده و محدود کردند، بلکه انسان را در بازتولید حیات فیزیکی خود نیز به مشقت و سختی دچار کردند. امروزه در جامعه با حیات نوعی دولت ساخته و دولت خواسته مواجه هستیم که یا افراد باید به الزامات آن تن دهند یا باید به حیات فردی خویش عقبنشینی کنند. در مقابل، هدف و تلاش انسان ایرانی فرارفتن از حیات فردی و روی آوردن هرچه بیشتر به زندگی نوعی آزاد و بدون اجبار و برابر است. دائم این پیام مشترک را از انسان در همه جوامع میشنویم «بازگشت به جامعه و حیات نوعی آزاد».
* در نوشتن این یادداشت از کتاب انسانشناسی فلسفی تألیف هانس دیرکس، ترجمه محمدرضا بهشتی، نشر هرمس استفاده شده است.