بازگشت ابدی
آنچه اصلاحطلبان در دوره دولتداری خود به دنبال آن بودند، تکیه بر ایده «بهرسمیتشناسی» بود. باور به اینکه سیاست بدون دیگری شکل نمیگیرد و در بهرسمیتشناختن دیگری است که ما نیز به رسمیت شناخته خواهیم شد.
آنچه اصلاحطلبان در دوره دولتداری خود به دنبال آن بودند، تکیه بر ایده «بهرسمیتشناسی» بود. باور به اینکه سیاست بدون دیگری شکل نمیگیرد و در بهرسمیتشناختن دیگری است که ما نیز به رسمیت شناخته خواهیم شد. اکسل هونت، یکی از مفسران هگل به برداشتی اینچنینی باور داشت: «از چشمانداز هستیشناسی اجتماعی، مفهوم بهرسمیتشناسی تبیین میکند که چگونه هیچ فردی مقدم بر و مستقل از رابطهای که بین افراد برقرار میشود، وجود ندارد. رابطه افراد متقابل است» هونت، این رابطه متقابل را «متقارن» تلقی میکرد. از این منظر، هونت به هابرماس فیلسوف برگزیده و مرجع اصلاحطلبان نزدیک است. هابرماس مانند هونت به بهرسمیتشناسی باور دارد. او به این دیدگاه معتقد است که نهاد خانواده، اقتصاد بازار و دولت متقارناند و مردم دولت را میسازند و بنا بر علایق خود نهادها را تحت تأثیر قرار داده و دگرگون میسازند. اجرای این صورتبندی با تئوری گفتوگو محقق خواهد شد. همان نظریه گفتوگویی که سالها اصلاحطلبان در تلاش بودند آن را تئوریزه کنند، غافل از آنکه این تفکر که اساسش بر تقارن است، تضادها را نادیده انگاشته و از کنار تضادهای جامعه بهراحتی عبور میکند؛ چراکه آنان که در قدرتاند، همواره بیش از هر چیز تمایل به نادیدهگرفتن تضادها و اصرار بر تقارن دارند. درحالیکه بنیادیترین شکل رابطه بین افراد رابطه تضاد است و رابطه تضاد در شکل تکاملیافتهاش، از اساس نامتقارن است». در واقع با صورتبندی نظرات هونت میتوان به کُنه دیدگاه اصلاحطلبان هم پی برد: «افراد میتوانند یکدیگر را به رسمیت بشناسند و با یکدیگر به رسمیت شناخته شوند و از این طریق فردیت خویش و نیز فردیت دیگران را شکل دهند و تقویت کنند». در واقع «قبل از رابطه هیچ فردی وجود ندارد، در عوض، افراد فقط از طریق روابط قوام مییابند». آنچه این دو دیدگاه را به یکدیگر نزدیک میکند، پذیرش سازوکار سرمایهداری برای بهرسمیتشناسی است. در این دوران بود که طبقه متوسط به لحاظ سیاسی فربه شد و زمینه اقتصادی آن در دولت هاشمیرفسنجانی و سیدمحمد خاتمی به وجود آمد. این دیدگاه غافل از آن بود که فرد و جامعه تحت سلطه سرمایهداری است و سرمایهداری تمامیتی است که جامعه را شکل میدهد و جامعه سرمایهداری است که قادر است کارگر را اخراج کند و کارگر برای ادامه حیاتش چارهای جز به خدمت یک کارفرمای دیگر درآمدن ندارد. تضادها در جامعه سرمایهداری بر مبنای مجموعهای از نهادهای اقتصادی، اجتماعی، حقوقی و سیاسی استوار و تثبیت شده است؛ مجموعهای که تمامیت یک جامعه را میسازد. هگل به جهانی از وابستگیهای متقابل باور داشت؛ وابستگیای که افراد را وحدت میبخشد. در این تمامیت یک نهاد خودبسنده و جدا از تمامیت حاکمیت وجود ندارد؛ بلکه همه چیز در دل همین حاکمیت شکل میگیرد. به باور هگل: «اگر جزء را مستقل از کل درک کنیم، باید نتیجه بگیریم که جزء غیر از کل نیست؛ زیرا جزء تنها در رابطهاش با کل میتواند یک جزء باشد». یک کارگر جزء مستقل از یک جامعه سرمایهداری نیست، یک معلم هم همینطور. با بهرسمیتشناسی نمیتوان تضادهای حاصل از اجزای جامعه را خنثی کرد. براساس دیدگاه هگل: «شکل پایهای رابطه اجتماعی بین افراد تضاد است. این رابطه ذاتا نامتقارن است و بر پایه قدرت استوار میشود. در رابطه تضاد برابری وجود دارد؛ اما معیار سنجش اینگونه برابری، پیشاپیش به دست کسانی تعیین میشود که در قدرتاند؛ بنابراین این برابری هرگز نمیتواند یک برابری حقیقی باشد؛ بلکه توهمی برسازنده است که روابط قدرت را مستتر میدارد». برای روشنترشدن بحث میتوان از «اصل مبادله» آدورنو استفاده کرد: «آدورنو به پیروی از مارکس، بر این باور است که سرمایهداری یک شاکله اجتماعی است که در آن کالاها از اساس نه به خاطر استفاده تولیدکنندهشان، بلکه به منظور مبادله با دیگر کالاهای تولیدشده دیگر افراد تولید میشوند». اصل مبادله تمامیتی را میسازد که بر مبنای یک سلطه شکل گرفته است. سلطه افرادی که قادرند در اصل مبادله، نقشآفرین و بازیگران اصلی باشند؛ پس ریشه شکست غمانگیز اصلاحطلبان را باید در این صورتبندی جست، اینکه آنها باوری جدی به تضادهای طبقاتی نداشتهاند و راهحل آنان بیش از آنکه راهحل ریشهای باشد توصیههای اخلاقی برای بهرسمیتشناسی بود. مهمتر اینکه تلاش آنان برای ایجاد طبقه متوسط بیش از آنکه نشئتگرفته از یک ضرورت اقتصادی باشد، یک ضرورت سیاسی بوده است برای حذف و خنثیساختن طبقات فرودستی که اصلاحطلبان با آنان زبان مشترکی نداشتهاند و میپنداشتند با به میدان آمدن این طبقات آنان از قدرت کنار گذاشته خواهند شد؛ اگرچه این طبقات فرودست در دولت خاتمی وضعی بهمراتب بهتر از دولتهای دیگر داشتند. دراینمیان اصولگرایان نهتنها باور به بهرسمیتشناسی نداشتهاند؛ بلکه آنان همواره دولتهایی برساختهاند که حتی از منطق سرمایهداری نیز پیروی نمیکنند. دولت برای آنان صرفا ماشینی است برای کسب منفعت که باید آنان را به قدرت متصل سازد. همین و بس. اینک پروژه سیاسی جناحهای ایران شکست خورده و آنان قادر نیستند حتی به همان جایگاه پیشین خود بازگردند. این وضعیت برای هیچیک از نیروهای سیاسی داخلی خوشایند و مطلوب نیست.
برای حیات دوباره سیاست، راهی جز پرهیز از باورها و عملکردهای گذشته وجود ندارد و بیشک راهکار عبور از این وضعیت احیای تفاوتهاست. تفاوت با خود، تفاوت با آنچه تاکنون بودهاند. تفاوت و پافشاری بر آن است که میتواند سیاست را دوباره احیا کند. در صورت امکان این بحث را در هفته آینده با تعابیر «تفاوت و تکرار» و «بازگشت ادبیِ» ژیل دولوز دنبال خواهیم کرد.
* برای نوشتن این یادداشت از کتاب «هگل و هستیشناسی قدرت: ساختار سلطه اجتماعی در سرمایهداری»، نشر آگاه نوشته آرش اباذری و ترجمه حسین نیکبخت استفاده شده است.