اغتشاش تاریخی
این روزها جامعه ایران بیش از هر زمان دیگر در حسرت گذشته است و در حال بازنمایی تفاوتهای دیروز و امروز است و وضعیت موجود را نامطلوب ارزیابی میکند. در هیچ دورهای از دهههای سپریشده دولتهای بعد از انقلاب، اینگونه حسرتِ بازگشت به گذشته آرمانی وجود نداشته است. این رؤیا یا مطالبه بیش از آنکه بر واقعیتی قابل تحقق استوار باشد، واکنشی به وضع موجود است که متأسفانه دولت سیزدهم همواره از آن بهعنوان وضعیت مطلوب و ایدئال نام برده است.
این روزها جامعه ایران بیش از هر زمان دیگر در حسرت گذشته است و در حال بازنمایی تفاوتهای دیروز و امروز است و وضعیت موجود را نامطلوب ارزیابی میکند. در هیچ دورهای از دهههای سپریشده دولتهای بعد از انقلاب، اینگونه حسرتِ بازگشت به گذشته آرمانی وجود نداشته است. این رؤیا یا مطالبه بیش از آنکه بر واقعیتی قابل تحقق استوار باشد، واکنشی به وضع موجود است که متأسفانه دولت سیزدهم همواره از آن بهعنوان وضعیت مطلوب و ایدئال نام برده است. اهمیتی ندارد که تا چه میزان آنچه دولت سیزدهم ایدئال ارزیابی میکند، با واقعیت منطبق باشد و بیشازآن، اهمیتی ندارد که مردم تا چه حد در ناهنجاریهای موجود اغراق میکنند. مهم، باوری است که از طریق «بیان» به وجود آمده و بهعنوان «شکلی از زندگی» ناهنجار تجسد یافته است. حتی با ارائه آمارهای دقیق از رشد اقتصادی که مورد تأیید نهادهای بینالمللی است، هم نمیتوان بر باور مردمی که وضعیت را نامطلوب قلمداد میکنند، غلبه کرد. آنچه مردم بهوضوح شاهد آن هستند، تفاوت خودشان با خودشان است، نه حتی تفاوت خودشان با دیگران.
در معنای دیگر، آنان بیش از آنکه نگاه طبقاتی داشته باشند که دارند، خودشان را با خودشان مقایسه میکنند و درمییابند هر روز از روز دیگر به لحاظ اقتصادی نحیفتر و کمتوانتر شدهاند. نکته مهمی در اینجا وجود دارد، اینکه جامعه دیگر از تضادهای طبقاتی غنی و فقیر عبور کرده است؛ چراکه ثروتمندان در جامعه ایران به «کاستی» تبدیل شدهاند که دیگر دستیابی به موقعیت آنان برای هر کسی امکانپذیر نیست. این کاست هیچ فضیلتی ندارد که با حصول آن بتوان به آن راه پیدا کرد. از این رو است که جوامع «شِبهسرمایهداری» یا «سرمایهداری دولتی» مانند ایران، چهره نامناسبتری نسبت به جوامع سرمایهداری جهان دارند. نامناسبترند؛ چون رؤیای دستیابی به جایگاهی برتر در آن وجود ندارد و در غیاب این رؤیا است که حفظ وضع موجود معنا پیدا میکند. ثروتمندان در تلاشاند تا وضع موجود را حفظ کنند تا ارباب باقی بمانند و فقرا در تلاشاند وضع از این بدتر نشود تا همچنان رعیت باشند. این است چهره تراژیک جوامع شِبهسرمایهداری که همه راههای رسیدن به وضعیت مطلوب به روی مردم بسته است. آنچه میماند، چنگزدن به گذشته است، به تاریخ. تاریخی که معلوم نیست چه میزان از آن واقعیت دارد؛ اما هرچه باشد، گویا شیرینتر از گذشته فعلا چیزی وجود ندارد. اینگونه مواجهه با تاریخ از سر ناچاری، ثمری جز تکرار کلیشههای تاریخی ندارد. نیچه بر این باور است که انسانها تاریخ را میسازند؛ چون فعال و جاهطلباند و دیگر آنکه درصددند دستاوردهای خود را حفظ و ارزشگذاری کنند و همواره رنج میبرند و در پی آزادیاند. در این نسبتها با گذشته؛ «تاریخ عظمت»، «تاریخ سنتگرا» و «تاریخ انتقادی» شکل خواهد گرفت. تاریخ عظمت، به دنبال استمرار شکوه ازدسترفته است تا مرهمی بر زخمهای شکست باشد. تاریخ سنتگرا، رویکردی وفادارانه به ریشهها دارد و ازاینرو به حفظ آثار گذشته در موزهها و آرشیوها میپردازد و از سنتهای ملی و محلی تمجید میکند. در این رویکرد است که تاریخ فردی به تاریخ جمعی بدل میشود. تاریخ انتقادی، تاریخی است که داوری میکند، محکوم میکند و حکمهای آن همواره بیرحمانه و ناعادلانه است؛ نگاهی که از شناخت سرچشمه نمیگیرد. این نگاه انتقادی به گذشته با ملاکهای کنونی قضاوت میشود؛ چراکه این مردمان خود را محصول سرگردانیها و انفعالات و خطاهای گذشتگان میدانند. نگاه تاریخی ایرانیان ملغمهای از این سه رویکرد است: گاه به عظمت ازدسترفتهاش غبطه میخورد و درصدد است شاهان هخامنشی را از گور احضار کند و گاه به رضاشاه، این مستبد دوران، تمسک میجوید و او را مانند ناجی میپندارد، چون از تغییر وضع موجود به دست خود و دولتهایی که بر سر کار میآیند، ناامید شده است. مردم با حسرت به دوران پرمحنتی خیره میمانند که بعید است برداشت واقعبینانه از آن داشته باشند؛ دوران فقر و فاقه. گاه به دوره پهلوی دوم بازمیگردند و روزها و شبهای رنگارنگی از میان فقر و فساد و چپاول و تحقیر به تصویر میکشند که با غمی نوستالژیک همراه است. در این رویکردها گاه تاریخ در برابر تاریخ عظمت میایستد و همه چیز را از بُن میکَند و سرنوشت شرقی خود را از همین تاریخ نکبتبار میبیند. وضعیت کنونی حاصل چیزی نیست جز شکست دولتهایی که بر سر کار آمدند، دولتهایی که هر بار مردم با امیدی به آنها پای صندوقهای رأی رفتند و عاقبت ناکام ماندند؛ از دولت خاتمی گرفته با آرای پرشمار تا دولت رئیسی با آرایی کمشمار. همه به میزانی در این اغتشاش تاریخی سهیم هستند. اگر دولت هاشمی، خاتمی، احمدینژاد و روحانی، دولت به معنای مدرن آن نبودند، دولت رئیسی حتی دولت به معنای مرسوم آن در ایران هم نیست. دولتی که گویا وجود ندارد. دولتی که نه قادر است کاستهای اقتصادی را مدیریت کند و نه جامعه را. انگار دولت با جامعه رابطه ندارد و کاستهای اقتصادی بیش از هر چیز درصددند دولت را فراچنگ آورند. این به معنای آن نیست که دولت کاری انجام نمیدهد؛ حتی اگر کاری هم انجام بدهد، نه دیده میشود و نه مورد پذیرش مردم قرار میگیرد. اغراق نیست اگر بگوییم حتی مردم خوشحال میشوند دولت سیزدهم همینطور ناکارآمد باقی بماند؛ چراکه گویا مردم در سخت ترین لحظات زندگیشان در توافقی نانوشته به این نتیجه رسیدهاند که بگذارید کار به انتها برسد. از این رو است که گوش شنوایی برای کارهای تبلیغاتی دولت سیزدهم وجود ندارد. مردم به درست یا غلط، به این باور رسیدهاند که این دولت ناکارآمد است و کار چشمگیری نخواهد کرد. اگر بنا باشد این باور مخدوش شود، به شوکی نیاز دارد که دستکم قادر باشد دولت را از وضعیت ناموجود به وضعیت موجود بازگرداند. این سکوت و آرامشی که در جامعه وجود دارد، به معنای مثبت آن نیست، به معنای تعلیق کشدار در جامعهای است که هر آن میتواند با شوکی از هم بپاشد.