جامعه ترس پنهان
وجود حکومت قانون و قواعد حقوقی آدمها را جسور و با اعتمادبهنفس و شاید شجاع میکند. بیحقوقی و بیقانونی اما ترس میزاید و آدمها را ترسو میکند.
وجود حکومت قانون و قواعد حقوقی آدمها را جسور و با اعتمادبهنفس و شاید شجاع میکند. بیحقوقی و بیقانونی اما ترس میزاید و آدمها را ترسو میکند.
وقتی قانون حکومت دارد، زندگی بر مدار اصول و قواعد حقوقی میچرخد و همه از آنچه میکنند، اطمینان دارند و با شجاعتی معقول به کارهایشان میرسند. معاملات، رفتوآمدها، رفتارهای سیاسی یا مدنی، ازدواج، اشتغال، برنامهریزی برای آینده، تربیت کودکان، حرکت در کوچههای نیمهشب و بینهایت کارهایی که در زندگی شخصی و اجتماعی و سیاسی انجام میشود، با اطمینان و اعتمادبهنفس انجام میشود؛ چون حکومت قانون و نظم حقوقی باعث میشود از نتیجه موفق و بیدردسر و بیآسیب آن اطمینان یابیم. میدانیم همه این کارها به درستی و سلامت و در وقت خودش انجام میشوند. آسیبی نخواهیم دید و جان و مال و روانمان در امان است.
اما آن زمان که قانون هیچکاره میشود، نظم حقوق از جامعه رخت بر میبندد، بخش بزرگی از زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی ما در وضعیت بلاتکلیفی قرار میگیرد و از نتیجه آنها تقریبا نمیتوانیم هیچ اطمینانی داشته باشیم. ترسی پنهان وجود ما را فرامیگیرد. شبیه رانندگی در جاده برفی مهآلود در جادهای کوهستانی. نمیدانیم چند متر جلوتر چه چیزی در انتظار ماست. ترس بر ما غلبه میکند و تردید چیره میشود. اعتمادبهنفس خود را از دست میدهیم.
این ترس بیش از همه یقه بیقدرتان را میگیرد. بیقدرتها اکثریت بسیار بزرگ جامعه را تشکیل میدهند که از نظر اقتصادی و معیشت بیش از روزمره زندگی یا کمی بیشتر ندارند. به قدرت سیاسی وابسته نیستند تا از مزایای آن بهرهمند شوند. از دسترسی به اطلاعات پنهان که موجب کسب منافع مادی شود، نیز محروماند.
در بیقانونی، زندگی بیقدرتان به نسیمی بند است. با بحران اقتصادی و دو، سه برابر شدن اجارهبها به خانههای کوچکتر در محلههای ضعیفتر کوچ میکنند. با کمشدن دارو و گرانشدن حیرتآور درمان بیماری یک عضو خانواده میتواند تمام درآمدها و پساندازهای خانواده را ببلعد. در بحران اقتصادی یا در گزینشها بهسادگی کار یا تحصیل خود را از دست میدهند. در خیابان به خاطر پوشش با آنها برخورد میشود. اگر لب به اعتراض باز کنند، متحمل رنجهایی بیپایان یا دیرپایان میشوند
و... . یک زندگی مثل بندبازی سرشار از دلهره و ترسی پنهان.
اما گروه کوچک قدرتمندان بیم و هراسی از چیزی ندارند. آنها در حاشیه امنی پای خود را استوار کردهاند که به اتکای قدرت اقتصادی و سیاسی و اطلاعات پشت پرده با اطمینان خاطر هر آنچه میخواهند، انجام میدهند. مانعی به نام قانون پیشروی خود نمیبینند و برای رسیدن به هر نتیجهای ترسی در آنها پدید نمیآید.
بیقانونی و بیحقوقی، جامعهای ترسیده میآفریند. ترس بزرگترین سدی است که در برابر عزت نفس، بلندنظری، تعصب، خلاقیت، استقلال رأی، راستگویی، درستکاری، صداقت و خیلی فضایل دیگر قد عَلَم میکند و آنها را از بین میبرد. آدمهایی که در کشاکش جامعه بینظم بیقانون دستوپا میزنند، به شکل طبیعی فقط به یک چیز میاندیشند؛ زندهماندن در یک زندگی عادی. فضیلتها قلههایی دوردست هستند، مگر برای اندکی از مردم.
اما کار در اینجا پایان نمیگیرد. وقتی بیقانونی و بیحقوقی توسعه پیدا کرد و طولانی شد، بیقانونی خود به یک قانون تبدیل میشود. آرامآرام همه میفهمند که در جامعه، بیقانونی بزرگترین قاعده حاکم است. قانون که تا به حال برای قدرتمداران ارزش چندانی نداشت و مانعی حساب نمیشد، اینک برای بیقدرتها هم اعتبار خود را از دست میدهد و مانعی برای انواع کارها نیست. ترسهایی هم که سالها تجربه شدهاند، کمکم کمتر میشوند و فقدان نظم حقوقی و بیقانونی به یک نهاد عمیق در جامعه بدل میشود که اصلاح و احیای آن اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است. تجربه روسیه بعد از انحلال اتحاد شوروی و رومانی بعد از چائوشسکو نمونههای گویایی از این وضعیت و توسعه باندهای پنهان فساد و سوءاستفاده از قدرتاند که گاه تا اعماق جامعه ریشه دواندهاند. این نیز ممکن است که بیقدرتان در چنین فضایی در برابر قدرتمداران بایستند و قد عَلَم کنند.
ما قانون و حکومت حقوق را چندان نشناختهایم. قانون چنان نیست که بهسادگی نوشته شود و بهسادگی به اجرا درآید. بیقانونی نیز مهلکتر از آن است که تصور میکنیم. ریختن ترس پنهان در جامعه، ریختن زهر هلاک در کام جامعه است.