|

گشتاسب و کتایون

گشتاسب با آزردگى، پدر و بارگاه شهریارى او را رها کرده با اندک گنجى به سرزمین قیصران گام نهاد و چون هر آنچه از زر و گوهر به همراه داشت، هزینه کرد، بر آن شد که براى خود درآمدى به دست آورد، به ایوان دبیران رفت، او را نه در پیکر دبیران که در جایگاه دلیران یافتند و زرش ندادند و از درش براندند، به شبانى خشنود گردید، نپذیرفتندش و به بازار آهنگران رفت در اندیشه آهنگرى و چون پتک بر گوى آهنین فرود آورد، گوى و سندان را در هم شکست و از آن سودا نیز سودى نبرد

گشتاسب با آزردگى، پدر و بارگاه شهریارى او را رها کرده با اندک گنجى به سرزمین قیصران گام نهاد و چون هر آنچه از زر و گوهر به همراه داشت، هزینه کرد، بر آن شد که براى خود درآمدى به دست آورد، به ایوان دبیران رفت، او را نه در پیکر دبیران که در جایگاه دلیران یافتند و زرش ندادند و از درش براندند، به شبانى خشنود گردید، نپذیرفتندش و به بازار آهنگران رفت در اندیشه آهنگرى و چون پتک بر گوى آهنین فرود آورد، گوى و سندان را در هم شکست و از آن سودا نیز سودى نبرد؛ غمین و دل‌شکسته و جوشان و خروشان از چرخ بلند به روستایى در نزدیک شهرى پناه برد. در سایه درختى گشن و تناور بنشست به مویه‌کردن براى خویش و زیر لب نالید که تنها بهره من از این روزگار اندوه بوده است و با آنکه اختر خویش را بد نمى‌بینم، چرا این همه رنج بر من مى‌بارد. در این هنگام یکى از کدخدایان آن ده زیبا از آنجا مى‌گذشت، چون جوانى برومند را بدید که با دیدگان پر از خون به زیر چانه دست ستون کرده، به نزد او رفت و گفت: «اى جوان نیکوسرشت چرا این‌چنین پر از درد و تیره‌روان هستى؟ اگر به ایوان من آیى، مى‌توان یک چندى مهمان من باشى».

بدو گفت کاى پاک‌مرد جوان/ چرایى پر از درد و تیره‌روان/ اگر آیدت راى و ایوان من/ بوى شاد یک چند مهمان من/ مگر کاین غمان بر دلت کم شود/ سر تیر مژگانت بى‌غم شود

گشتاسب سر از زانوى اندوه برداشت و پرسید، او که هست و کدخدا پاسخش گفت که از تخمه فریدون شاه است و چون گشتاسب این سخن بشنید، با او همراه شد. کدخدا، او را در خانه خویش چون برادر نگاه داشت و هر آنچه مى‌توانست او را نکویى کرد. از دیگر سوى چنان بود که چون دختران قیصر به سالیانى مى‌رسیدند که هنگام شوى‌کردنشان بود، جوانان از هر سوى فراخوانده مى‌شدند و دختران قیصر از برابر آنان مى‌گذشتند و اگر کسى را از آن میان مى‌پسندیدند، او را به همسرى برمى‌گزیدند. در آن روزگار قیصر سه دختر در پس پرده داشت که بهتر ایشان کتایون نام داشت؛ خردمند و روشن‌روان و شادکام. به بالا و چهره آکنده از آرامش و هر آنچه بانویى باید باشد، سراسر شایستگى.

پس پرده قیصر آن روزگار/ سه بد دختر اندر جهان نامدار/ به بالا و دیدار و آهستگى/ به بایستگى هم به شایستگى

کتایون شبى در خواب کشور خویش را روشن از آفتاب دیده بود و انجمنى از مردان که به خواستارى او آمده بودند و در آن انجمن بیگانه‌اى را دیده بود که به بالا سرو و به چهره ماه را مى‌مانست و کتایون دسته‌گلى پررنگ و بوى به آن جوان داد. روز دیگر چون آفتاب دمید و نامداران همه گرد آمدند، کتایون همراه با شصت پرستار خود از برابر آنان گذشت و از آن گروه هیچ کس پسندش نیامد و با دلى جفت‌جوى به ایوان پدر بازگشت و قیصر فرمان داد دگرباره از هر کجاى جوانان گرد آیند شاید کتایون کسى را از آن میان برگزیند. چون مردم شهر آگاهى یافتند دختر قیصر همه جوانان را فراخوانده، آن کدخداى به گشتاسب گفت: «تا کى مى‌خواهى در این نهفت بمانى، تو نیز با این یال و کوپال به آن انجمن بپیوند تا گرد غم از دلت زدوده شود». گشتاسب پذیرفت و همراه او با آن انجمن رفت. در این هنگام کتایون با پرستندگان خود به دیدار خواستاران آمد و چون از آن دور گشتاسب را بدید به یاد آورد که این چهره از آنِ همان کسى است که در خواب دیده بود و به یکى از نزدیکان پدر، گزینش خویش را نشان داد و آن دستور نزد قیصر رفته، به او گفت کتایون جوانى را برگزیده به بالا چون سرو سهى در چمن و به رخ چون گلستان و با یال و کوپالى که هر کس او را ببیند به ستایش از او سخن خواهد گفت. قیصر از نژاد و خاندان او پرسید و پاسخ شنید که ناآشناست. قیصر به خشم آمده، گفت کاش هرگز دخترى نمى‌داشته که از میان این همه خاندان بزرگ، کسى بى‌نام و نشان را برگزیده و افزود اگر دختر به او سپارد، جایگاه قیصرى‌اش پست گردد. اسقف که آیین‌هاى رومیان را پاس مى‌دارد، گفت قیصر هرگز نمى‌تواند آیین پدران خویش را زیر پا گذارد و یادآور شد: «تو به دخترت گفته‌اى همسرى براى خود برگزین و همه جوانان از هر خاندان و نژادى را فراخوانده‌اى و هرگز به او نگفته‌اى که دامادت باید سرافراز باشد، اکنون باید به خواسته دخترت رفتار کنى». قیصر به ناگزیر بر آن نهاد که دختر خویش به گشتاسپ بسپارد و با خشم به کتایون گفت: «با او هرگونه که مى‌خواهى، برو و از من گنج و تاج و نگین نخواهى یافت». گشتاسب چون گزینش کتایون را بدید در شگفت شد که یزدان پاک چه اندیشه‌ها مى‌پرورد و از کتایون پرسید: «چرا از میان این همه سر و افسر نامدار، مرا برگزیده‌اى، کسى را که هیچ گنجى ندارد و جفت خویش را به رنج مى‌افکند؟». کتایون در پاسخ گفت: «با گردش آسمان تندى نکن، اگر من با همین خرسندم، براى چه در آرزوى تاج و تخت باشی». و آن‌گاه از ایوان قیصر با اندوه به خانه کدخدا برفتند. کدخدا به آن زن و شوهر جوان خوشامد گفت. کتایون بى‌اندازه آرایه داشت، از یاقوت و هر گونه گوهر و از میان آنها گوهرى را برگزید که چشم هیچ کس تاکنون چون آن را ندیده بود. آن را نزد گوهرشناس برد و یاقوت را به شش هزار دینار داد و زن و شوهر جوان هر آنچه نیاز داشتند، خریدند و آرامشى یافتند. از آن پس هر آنچه پیش مى‌آمد، به شادى مى‌زیستند و همه کار گشتاسب شکار بود و با ترکش و تیر به شکار مى‌رفت، روزى در شکارگاه دگربار هیشوى کشتى‌بان را بدید، آن مرد گشتاسب را گرامى داشته، به خانه خویش فراخواند، به مهمانى و این دوستى ژرفاى بیشترى یافت و هرگاه گشتاسب به شکار مى‌رفت و هر آنچه به دست مى‌آورد، بهرى را به هیشوى و بهرى دیگر را به کدخدا مى‌داد تا آنجا که خورد و خوراک گشتاسب با کدخدا یکى شد و چندى بدین گونه بگذشت.