سفر به آرژانتین
میان رقص و سیاست
عجیبترین بخش ماجرای یک سفر آشنایی با آدمهایی است که میدانی احتمالی بسیار اندک وجود دارد که دوباره ملاقاتشان کنی. درنتیجه آدمها لایههای زیرین شخصیت خودشان را نشان میدهند، چیزهایی که ممکن است از نزدیکترین آشنایان مخفی کرده باشند. آن روی سخت و پیچیده خود را کنار میزنند و خود واقعیشان میشوند. یا برعکس، در نقشهایی فرومیروند که دوست دارند باشند. یک نمایش واقعی راه میاندازند و زندگیای را که دوست داشتهاند در آن باشند، مزهمزه میکنند. فرقی نمیکند، در راستی و دروغ آدمها در سفر چیزی بسیار بیتکلف وجود دارد که اثری عمیق میگذارد. آنچه از یک سفر باقی میماند و بر ذهن و روح آدم مینشیند، از فرمول ناشناخته و پیچیدهای پیروی میکند. ریزهکاریهای شخصیتهای غریبه، لبخند یک آدم، گفتوگویی کوتاه، مکانهای پرت و دورافتاده، یک طعم جدید غذا، موجودی جدید مانند حیوان یا درختی که فقط در آن منطقه میروید. گاهی فکر میکنم در اثر گذر زمان نقطههایی در ما برجا میمانند، مثل مشقهای کتابهای دوران دبستان که نقطههای پراکنده را به هم وصل میکردیم و یک شکل جدید پدید میآمد و عموما هم شکلهای سادهای بودند. نمیدانم شما هم از این کار به وجد میآمدید یا نه، گاهی بازگشت به یک سفر و تأمل در آن، همان شعف را به آدم میدهد.
سوگل خلخالیان: عجیبترین بخش ماجرای یک سفر آشنایی با آدمهایی است که میدانی احتمالی بسیار اندک وجود دارد که دوباره ملاقاتشان کنی. درنتیجه آدمها لایههای زیرین شخصیت خودشان را نشان میدهند، چیزهایی که ممکن است از نزدیکترین آشنایان مخفی کرده باشند. آن روی سخت و پیچیده خود را کنار میزنند و خود واقعیشان میشوند. یا برعکس، در نقشهایی فرومیروند که دوست دارند باشند. یک نمایش واقعی راه میاندازند و زندگیای را که دوست داشتهاند در آن باشند، مزهمزه میکنند. فرقی نمیکند، در راستی و دروغ آدمها در سفر چیزی بسیار بیتکلف وجود دارد که اثری عمیق میگذارد. آنچه از یک سفر باقی میماند و بر ذهن و روح آدم مینشیند، از فرمول ناشناخته و پیچیدهای پیروی میکند. ریزهکاریهای شخصیتهای غریبه، لبخند یک آدم، گفتوگویی کوتاه، مکانهای پرت و دورافتاده، یک طعم جدید غذا، موجودی جدید مانند حیوان یا درختی که فقط در آن منطقه میروید. گاهی فکر میکنم در اثر گذر زمان نقطههایی در ما برجا میمانند، مثل مشقهای کتابهای دوران دبستان که نقطههای پراکنده را به هم وصل میکردیم و یک شکل جدید پدید میآمد و عموما هم شکلهای سادهای بودند. نمیدانم شما هم از این کار به وجد میآمدید یا نه، گاهی بازگشت به یک سفر و تأمل در آن، همان شعف را به آدم میدهد.
نقطههای داستان سفر من به آرژانتین بعد از یک سال شکل گرفت. من سفری بسیار کوتاه به آرژانتین داشتم، در مسیر سفر به قطب جنوب. آنچه زندهاش کرد، ویدئوی خبری عجیب از بوئنوسآیرس بود که سال گذشته اتفاقی در اخبار دیدمش. چیزی شبیه جمعهبازار بود. مردم لباسهای خود را بیرون میآوردند و در برابر آنها غذا میگرفتند. صدای کوبش منظم طبلها و صفهای طولانی معترضان تصاویری بودند که در روزهای بعد، از آن شهر مخابره میشد. آن شهری که من دیده بودم، آرام، مدرن و شیک بود. برجهایی شیشهای در کنار ساختمانهایی با معماری باروک با طاقها و ستونهای بزرگ که بازمانده دوران استعمارند، کنار هم نشسته بودند و عظمتی تاریخی به شهر میدادند. میدان بزرگ و پارکهای عمومی نشان میدادند که این شهر روزگارهای پررونق و پرثروتی را پشت سر گذاشته است.
در دل آن خیابانهای تمیز، چهارراههای مرتب، فروشگاههای زنجیرهای بزرگ و مغازههای برند و عابرانی که در آرامش در حرکت بودند، هیچ نشانهای نبود که یک دهه بعد، آدمها به دلیل تورم شدید و کاهش قدرت خرید، به نشانه اعتراض، نمایشها و اجراهایی خیابانی تدارک ببینند که نمادی از مبادله پایاپای و بیارزششدن پول ملی است. هفتهها آرژانتین در صدر اخبار بود. همانطورکه تورم مهارناپذیرتر میشد، آن نمایشهای اعتراضی به اعتراضهایی خشن تبدیل میشدند.
بعدتر، ماجرای انتخابات آرژانتین در اکثر رسانههایی که میدیدم، به عنوان یک خبر جانبی پوشش داده میشد. انتخابات ریاستجمهوری در آرژانتین به مرحله دوم رفته بود و مفسران سیاسی گمانهزنیهای خود را ارائه میدادند. میان خبرها، نام خاویر میلئی را شنیدم، سیاستمدار راستگرایی که اصلاحهایی اقتصادی مثل برچیدن بانک مرکزی و جایگزینکردن دلار به جای پزو را پیشنهاد داده بود. لقب ترامپ آرژانتین را به او داده بودند و ضمنا شانس برندهشدن او را زیاد میدانستند. قاعدتا این مجموعه حدس و گمانها برایم جالب بود؛ اما چندان مهم نبود. درنتیجه وقتی چند روز بعد شنیدم آن خاویر میلئیِ معروف برنده انتخابات شده است، به نظرم آمد یکی از میلیونها اخباری است که در جهان در حال گردش است، اخباری که به نظر میرسد از ما دور هستند؛ اما طبق قاعده اثر پروانهای خود را بر ما خواهند گذاشت. انتخاب میلئی نه تورم را کم کرد، نه خیابانهای بوئنوسآیرس را خلوت کرد. در اخبار میدیدم که آن خیابانهای شیک به پیادهروهایی فقیر تبدیل شدهاند. به گمانم این نزاع همچنان هم ادامه دارد. چرا خبرهای آرژانتین برایم مهم بودند؟ چرا مسیر این انتخابات را با دقتی نسبی دنبال میکردم؟ چه چیزی من را به آرژانتین وصل میکرد؟ میلئی صراحتا اعلام کرد بازگشت به سوختهای فسیلی، فروش چوب جنگلهای انبوه آرژانتین و توریسم منابع مهم درآمدی هستند. تغییرات اقلیمی و بالارفتن دمای کره زمین نباید باعث شود مردم آرژانتین از منابع خود صرفنظر کنند. او در همان تبلیغات انتخاباتیاش این فرض را پیش میکشید، همزمان که بقیه کشورها در برابر بحرانهای آرژانتین منفعل بودند و منافع خودشان را پی میگرفتند. فشاری که کشورهای آمریکای لاتین برای حفظ زیستبومِ جهان متحمل میشوند، ناعادلانه است.
در مقابل، بومیان آرژانتین که عموما در جنگلها ساکن هستند و کارشان دامداری و کشاورزی است، تظاهرات بزرگی علیه میلئی شکل میدهند. سرخپوستان که صاحبان اولیه این سرزمین قبل از اکتشاف این منطقه هستند، جزء فقیرترین جمعیتهای ساکن آرژانتین هستند. در حدود 30 قبیله سرخپوست به صورت پراکنده در آرژانتین زندگی میکنند. فعالان حقوق بومیان هم وجود دارند؛ ولی صدایی در سیاستگذاری کشور آرژانتین ندارند؛ تجارت چوب و تأسیسات اکتشاف و استخراج معادن شکل زندگی آنها را بهکلی تغییر داده است. آنها مدام از جایشان کنده میشوند و به نقاط دسترسناپذیرتر میروند. همین پراکندهشدن تأثیر مضاعفی دارد که نتوانند یکپارچه اعتراض کنند. این ویدئوها را همین چند هفته پیش پیدا کردم. در واقع اولین برخورد من با یک جامعه بومی بود که در زیستگاه خودشان بودند و در حاشیه شهرها ساکن نشده بودند. چطور سر از اینجا درآوردیم یادم نیست. اسم قبیلهشان و راهنمایمان هم از یادم رفته است. من کمتر از دو روز با این بومیان زندگی کردم. با وجود فقر و زندگی بدوی شاد بودند. هر شب دور هم جمع میشدند، گیتار میزدند و میرقصیدند. صمیمی بودند و هرکاری که میکردند، ما را فرامیخواندند در آن مشارکت کنیم. آنجا یک منطقه توریستی بود و خیلیها برای دیدن بومیان میآمدند. بومیان با ما مانند میهمان برخورد میکردند. غذایشان را با ما قسمت میکردند، سعی میکردند چیزهای جدید یادمان بدهند و شگفتزدهمان کنند.
روی زمین نشستیم و زنی که معلوم بود در آن جامعه ارزش و اعتباری دارد، فالمان را گرفت. ما بیشتر از اینکه منبع درآمد آنها باشیم، سرگرمی آنها بودیم. از اینکه میدیدند نمیتوانیم آتش درست کنیم یا یک چوب را فرم بدهیم، میخندیدند و میخواستند راه صحیحش را به ما یاد بدهند. در برابر همه اینها علاقه داشتند صنایعدستیشان را بخریم، زیورآلات و مجسمههای کوچکی که از چوب، سنگ یا صمغ درختان ساخته شده بودند. هرکدام از این زیورآلات یک کارکرد داشتند و یکجور خوشبختی و گشایش میآوردند. این محبت و سادگی واقعی را من بعدها در کالاش هم احساس کردم. گردشگر به یک میهمان تبدیل میشد. شادی جمعیای که آنجا دیدم بهقدری واقعی بود که احساس میکردم قرابت و خویشاوندیای با آنها دارم.
طی این 10 سال، زندگی آنها چه تغییری کرده است؟ به کجا پرتاب شدهاند؟ بیشتر مردان جوان، کارگر معادن اطراف بودند. خیلیشان بعد از مدتی به شهر مهاجرت میکردند و بخشیشان حاشیهنشینان شهری میشدند. آیا اصلا قبیلهای باقی مانده است؟ آیا آدمها همانقدر شاد هستند؟ به صورت بچهها و دختران جوان نگاه میکنم، همانها که سازندگان اصلی زیورآلات بودند. کدامیک از آنها گردنبندی را که از آنجا خریدهام درست کرده است؟ چقدر گرسنهاند؟ چقدر درمانده شدهاند؟ خاویر میلئی کمتر از سه ماه است که رئیسجمهور جدید شده و نتایج آن سیستمهایی که میخواهد پی بگیرد نامشخص است. او نیز مانند بقیه سیاستمداران، این زندگیهای خرد برایش اهمیتی ندارد، سرنوشت آدمهایی که زیرورو میشوند، مهاجرتها، دوریها، از دست دادنها، فروپاشیها و غصههایی که بعدش میآیند.
سفر چنین خاصیتی دارد. خویشاوند کسانی میشوی که دیگر نمیبینیشان؛ اما نگران سرنوشتشان خواهی بود، خویشاوندانی در قارههای دیگر. همیشه به این فکر میکنی که برگردی و بار دیگر آنها را ملاقات کنی و مزه آن دوستی را بچشی؛ اما میدانی که آنچه تجربه کردهای، آخرین لحظات یک زندگی جمعی بوده است و هرآنچه سخت است و استوار، دود میشود و به هوا میرود.