روایت محمدحسن عرفانیان، مجری طرح فولاد مبارکه، از تولد یک برند
نعمت فولاد
مرد در کنج اتاقی کوچک لابهلای کتابها، عکسهایی از جنگلهای انبوه و سرکش و آکواریوم بزرگی از ماهیان اقیانوس، روزها را به شب میرساند، در دفتری کوچک در تهران. او بنیانگذار قلب تپنده فولاد ایران است؛ فولاد مبارکه. قصه تولد فولاد مبارکه را که تعریف میکند، بارها میگوید رنج و سختی زیادی کشیده است و جایی بغض میکند و تلخ اشک میریزد. محمدحسن عرفانیان میگوید که با تمام این سختیها چیزی جز زیبایی ندیده و برایش در ذرهذره فولاد مبارکه فلسفه هستی جریان داشته است؛ فلسفهای به زیبایی نان و نعمت رساندن و عدالت اجتماعی. آنچه در ادامه میخوانید روایت اوست؛
مرد در کنج اتاقی کوچک لابهلای کتابها، عکسهایی از جنگلهای انبوه و سرکش و آکواریوم بزرگی از ماهیان اقیانوس، روزها را به شب میرساند، در دفتری کوچک در تهران. او بنیانگذار قلب تپنده فولاد ایران است؛ فولاد مبارکه. قصه تولد فولاد مبارکه را که تعریف میکند، بارها میگوید رنج و سختی زیادی کشیده است و جایی بغض میکند و تلخ اشک میریزد. محمدحسن عرفانیان میگوید که با تمام این سختیها چیزی جز زیبایی ندیده و برایش در ذرهذره فولاد مبارکه فلسفه هستی جریان داشته است؛ فلسفهای به زیبایی نان و نعمت رساندن و عدالت اجتماعی. آنچه در ادامه میخوانید روایت اوست؛
من ۲۰ شهریور ۱۳۲۵ خورشیدی در یک خانواده جنوب شهری و فقیر در مشهد متولد شدم، اما اصالت کرمانی دارم. پدرم بیسواد بود و چون پدربزرگم در جوانی از دنیا رفت، پدرم مجبور بود از کودکی پابهپای مادرش سخت کار کند. او شاگرد مغازه کفاشی بود. پدرم بازاری بود؛ از آن بازاریهای مذهبی و انقلابی که به دلیل نفوذی که در بازار داشت، به نوعی رئیس بازار به حساب میآمد. معلم کلاس هفتم من دکتر علی شریعتی و یکی دیگر از معلمهایم فخرالدین حجازی بود.
افکار دینی و انقلابی این دو، مرا از کودکی جلب کرد. مطالعات زیادی روی ادیان مختلف داشتم. در خانه کوچک و فقیرانه ما که دیوارها و سقف آن نمور بود، انجمن کوچکی ایجاد کردم که در آن فعالیتهای مذهبی و سیاسی میکردم. ۱۶ساله بودم که آیتالله خمینی را به عنوان مقلد و مرجع تقلید خود انتخاب کردم و از آن روز میشود گفت که تبدیل به یک مبارز شدم. دیپلم را که گرفتم، به تهران آمدم و در هنرسرای عالی یا دانشگاه علم و صنعت امروزی امتحان دادم و در رشته مهندسی مکانیک و تأسیسات پذیرفته شدم. در تهران هم فعالیتهای سیاسی را دنبال میکردم و در خانه حاجآقا رضا طریقت در خیابان چراغبرق تهران انجمنی ایجاد کردیم.
بعد از گرفتن لیسانس در سال ۱۳۵۰ برای سربازی به شرکت ذوبآهن اصفهان رفتم. من آن زمان دوستی داشتم به نام حسین محلوجی که بعد از انقلاب استاندار لرستان شد و مرا با خود به لرستان برد. او اصرار کرد که من مدیرعامل سیمان درود بشوم، اما بعد از یک سال که او از لرستان رفت، سیمان درود هم در دی سال ۱۳۶۰ مرا به دلیل تفکراتم اخراج کرد. من هم دست زن و بچههایم را گرفتم و به مشهد برگشتم. آقای محلوجی آن زمان قائممقام شرکت ملی فولاد شده بود و بعدها وزیر معادن و فلزات شد. در آن دوره بحث ساخت فولاد مبارکه داغ بود و عدهای موافق سرسخت و عدهای هم مخالف سرسخت بودند. آن زمان قرار بود مجری طرح فولاد مبارکه فردی به نام مهندس موحدیان باشد، اما ایشان به درجه رفیع شهادت نائل میشوند. آقای صالحیفروز، مدیرعامل وقت شرکت ملی فولاد به دنبال جایگزینی برای او میگشتند. آقای محلوجی که میدانست من بیکار شدهام، مرا به آقای صالحیفروز پیشنهاد میدهند و صالحیفروز که از زمان دوران سربازی در ذوبآهن مرا میشناخت، به من زنگ زد و گفت باید بیایی و اگر نیایی خون یک آدم گردن تو است. به تهران آمدم و به شرکت ملی فولاد رفتم و آنجا برایم توضیح دادند که قرار است چه کاری انجام دهند.
شب قبل از خواب گفتم من باید استخاره کنم. استخاره کردم و آمد «خیلی سخت» و در توضیح استخاره ذکر شده بود که مشکلات زیادی در پیش داری اما این کار را ترک نکن که عاقبت خوبی دارد. فردای آن روز رفتم به آقای صالحیفروز گفتم استخاره من بد آمد. ایشان در را بست و قفل کرد و حکم مرا نوشت و قید کرد که من به عنوان مجری طرح فولاد مبارکه اختیار تام دارم. پرسیدم من باید چهکار کنم؟ گفت در اتاق بغلی یک عده نشستهاند و درباره طرح فولاد مبارکه صحبت میکنند. آن روز من یک کاپشن آمریکایی تنم بود که انقلابیها به تن میکردند. بدون معارفه در جلسه نشستم و خوب به صحبتهای همه آنها گوش دادم. سه گروه دور یک میز نشسته بودند که من هیچکدام را نمیشناختم. فهمیدم یک گروه ذوبآهنی هستند و دارند نقایص طرح را میگویند و اینکه پروژه آببر است و جای آن در اصفهان نیست و ما در ذوبآهن قرار است هشت میلیون تن تولید کنیم و اصفهان اصلا به این طرح نیاز ندارد.
یک گروه که عمدتا دانشگاهی و با لباس حزباللهی در آن جلسه نشسته بودند، میگفتند که آمریکا دشمن ماست و بهتر است به آمریکا و مطالعات آن اعتماد نکنیم و اینکه این تکنولوژی معلوم نیست چه شود و ممکن است زیان داشته باشد. گروه سومی هم بودند شامل سه نفر و در دفاع از پروژه رگ گردنشان باد کرده بود و میگفتند درست است که پروژه نقایصی دارد، اما نقایص قابل برطرفشدن است. سه روز من با این سه گروه نشستم و حرفهای آنها را گوش دادم. صدایی در دلم میگفت حق با گروه سوم است و آنها صادقانهتر از بقیه نظر میدهند. در روز سوم از وزیر معادن و فلزات خواستم که مرا به این جمع معرفی کند. آقای وزیر من را معرفی کرد و چند دقیقهای نشست و رفت. آقای صالحیفروز هم آمد و رفت. من گفتم شنیدم شما واقعا سه ماه زحمت کشیدید و روی این قضیه مطالعات زیادی داشتید، اما من از حرفهای شما به این نتیجه رسیدم که این پروژه، پروژه خیلی خوبی است. درست عکس آن چیزی که فکر میکردم. دوم اینکه جای آن در اصفهان هم خیلی خوب است، اما شما مطالعاتی داشتید که این پروژه نقایصی دارد و خوشبختانه مستند کردید، ما این مستندات را از شما میگیریم و میرویم که این اشکالات را برطرف کنیم، بنابراین من از زحمات شما تشکر و انحلال کمیته را اعلام میکنم. بلند شدیم و بیرون آمدیم و به صورت فرار به اتاق وزیر رفتیم. انحلال کمیته باعث شد سروصدای آنها بلند شود و وزیر هم پرسید چهکار کردی؟ اینها هرکدام برای خود یلی هستند و ما اینها را با التماس آوردیم که نقایص را مطرح کنند. گفتم شما یک کاغذ به من دادید که مجری طرح فولاد مبارکه و تامالاختیار هستم. این کاغذ را پاره کن.
ما هم برمیگردیم میرویم مشهد و پول سفر را هم نمیخواهیم. هرچه اصرار کرد و آمد مرا قانع کند، گفتم من همین هستم که میبینید، اگر میخواهید من مجری شوم، من اینطور عمل میکنم. جالب اینکه یک ماه بعد سردسته گروه ذوبآهنیهای آن کمیته را به عنوان تودهایهای اصفهان دستگیر کردند و آن استادان دانشگاه بهظاهر حزباللهی طاغوتی از آب درآمدند و گروه سوم که سخت مدافع ساخت فولاد مبارکه بودند، بچههای قدیمی مبارکه بودند که الان از سه نفری که آنجا بودند، خوشبختانه دو نفر زندهاند. یکی از آنها آقای دکتر سروش کامیاب است که اگرچه ظاهرا مذهبی نبود، اما بسیار عاشق ایران به نظر میآمد. باید بگویم که ایشان حق بزرگتری بر گردن فولاد مبارکه دارد و عنوان پدر فولاد حق ایشان است. دیگری آقای نجمیهاشمی بودند که الان بازنشسته شدند و در بخشخصوصی کار میکنند و خدا حفظشان کند. دیگری هم آقای حکیم بود که تا جایی که ما توانستیم ایشان را در فولاد مبارکه حفظ کردیم. بعد از این ماجرا صد استاد دانشگاه از چهار استان چهارمحالوبختیاری، اصفهان، یزد و کهگیلویهوبویراحمد را به کار گرفتیم تا طرح را چکشکاری و کارشناسی کنند و این طرح تبدیل به ۲۴ جلد کتاب شد. سپس ۱۳ سال شبانهروز برای پاگرفتن فولاد مبارکه کار کردیم و وقتی دیدم که دولت با من سر سازگاری ندارد، از فولاد مبارکه خداحافظی کردم و به بخش خصوصی آمدم.
شاید باورتان نشود اما در طول ۱۳ سالی که من مدیر فولاد مبارکه بودم، حتی ۱۰ هزار تومان به حقوق پرسنل اضافه نشد و همه با عشق کار کردیم. در آن ۱۳ سال حتی یک کارگر یا کارمند به دفتر من نیامد که بگوید حقوق من کم است. فولاد مبارکه با چنین سختیهایی متولد شد. آن زمان تمام زندگی و روزمان به فولاد مبارکه گره خورده بود و شبها هم خواب فولاد مبارکه را میدیدیم. من برای فولاد مبارکه رنج زیادی کشیدم، حرفها شنیدم و آزارها دیدم. بارها در راهروهای دادگاه و دادسرا رفتوآمد کردم و بدزبانیها شنیدم، اما آن زمان تنها چیزی که به ذهنم میآمد و اشکم را جاری میکرد، جملهای از حضرت زینب(س) در سختترین روزگار زجر و شکنجه بود؛ «ما رأیتُ الّآ جمیلاً؛ من چیزی جز زیبایی ندیدم».