توس در بیم و امید
سپاه توس، پس از شکست از سپاه پیران ویسه به سالارى برادرش هومان، در کوه هماون در بلندجایى پناه گرفت و فرستادهاى را نزد خسرو روانه کرد که اگر لختى سستى کند و رستم را به یارى پناهگرفتگان گسیل ندارد، از سپاه ایران یک تن به جاى نخواهد ماند و خسرو، رستم را به شتاب فراخواند و پیام توس نزد یل پیلتن گزارد. به درخواست رستم، ابتدا فریبرز با سى هزار سپاهى روانه و سپس رستم آماده حرکت شد. از دیگرسوى به فرمان پیران ویسه، کوه هماون را در حصار گرفتند آنچنان که از گردِ برخاسته از سم ستوران سپاه توران، دیده خورشید سیاه شد. هومان، پیران را گفت: «اکنون از ایرانیان تعداد اندکى بر جاى مانده، بر آنان بتازیم و کارشان را یکسره کنیم که اکنون آهوانى هستند گرفتارآمده در چنگال شیران و از بیم ما در آن فرازجاى، پناه گرفتهاند». پیران، برادر را گفت: «شتاب نکن که دیدى همین سه تن که نیمهشبان بر ما تاختند، با ما چه کردند و چه تعداد از سپاهیان ما را بىجان گرداندند و به سلامت برگشتند، اکنون مىخواهى به این تندبالا راه یابى، بدان که بسیار کشته خواهى داد که ایرانیان چیزى جز جان براى ازدستدادن ندارند، به همین روى از جان مایه مىگذارند و چنان کنند که از سپاه توران تنها جز اندکى زخمخورده، کسی به جاى نماند. شکیبا باش تا گرسنگى و بىعلیقى فشار آورد و آنان خود به تسلیم فرود آیند. فقط محاصره را تنگتر گردانید».
سه تن دوش با خوار مایه سپاه/ برفتند بىگاه زین رزمگاه / چو شیران جنگى و ما چون رمه/ که از کوهسار اندر آید دمه / همه دشت پر جوى خون یافتم/ سر نامداران نگون یافتم/ بمان تا بر آن سنگ پیچان شوند/ چو بىچاره گردند بىجان شوند
توس از آن فرازجاى نگریست و هماون را گرداگرد در حصار یافت و به گودرز با رویى زرد و دلى پردرد گفت: «بخت بر ایرانیان پشت کرده، بنه به جاى گذاشته شده و اسبان بىعلف هستند، باید دگرباره نیمهشبان بر آنان بتازیم و آنقدر بکوشیم تا کشته شویم که مرا مرگ در میدان نبرد، بهتر است تا از گرسنگى جانباختن» و گودرز با او همنوا بود و با دلنگرانى و اندوه، شب را به صبح رساندند. آنگاه که روشناى روز چون سوزنهاى نور، چادر شب را سوراخسوراخ کرد، دیدهبانان سپاه توران، پیران را آگاه کردند که سپاه عظیم خاقان در راه است تا به آنان بپیوندد و آن که سپهدارى مىکند، کاموس نام دارد که سر ژندهپیل را به زیر مىآورد و کاموس پهلوانى از فرارود [ماوراءالنهر] است. پیران چون این سخن بشنید به شادى فریاد برآورد همه شاد باشید که بهزودى از ایران و ایرانى نشانى نخواهد ماند و همه این سرزمین از خشکى و آب به کام افراسیاب خواهد شد. از سوى پیران کسانى به استقبال خاقان رفتند و او را خوشامد گفتند و زمانى نگذشت که از سقلاب، کندر شیرمرد و از سگسار، غرچه و از هند، شنگل به یارى تورانیان آمدند و از درفشهاى سرداران و سپاهیان یاریبخش تورانیان، آسمان چون پرند رنگرزان، رنگارنگ شد و آنگاه از جمع چغانیان، پهلوانى به نام فرطوس و گهارگهانى و شمیران شگنى و گردوى نیز از راه رسیدند و پیران از اینهمه سپاه که به یارىاش آمده بودند، برنا و جوان گشت و دل و جانش پرخنده شد، گویى مرده بود که زنده گشت و به هومان گفت اکنون به نزد این ازراهآمدگان مىرود تا آنان را پذیرا شود که خاقان چین خود به یارىمان آمده است و از افراسیاب کمتر نیست. با این سپاه که اکنون پشتوانه سپاه توران شده، مىتوان ایران را با خاک یکسان کرد و افزود: «پس از پذیرهشدن خاقان، بازگردم و میان بربندم و دود از ایران برآورم و اگر ایرانیان سوداى جنگ نداشته باشند، بازهم روزگار را بر آنان تنگ و تاریک گردانم و سرانشان را به بند کشیده، به نزد افراسیاب فرستم. این سپاه عظیم را سه بهره کنم، یک بهره فرستم تا بلخ را بگیرند، بهره دیگر به کابل فرستم و بهره سوم را به خاک ایران وارد کنم و بر و بوم به جاى نگذارم». پیران چون به سپاهیان یارىبخش نزدیک شد، همه جهان را پر از سراپرده و خیمه به رنگهاى سرخ و زرد و بنفش و کبود دید و با خود گفت این بهشت است یا رزمگاه و به نزد خاقان چین رفته، زمین را ببوسید. چون خاقان، پیران را بدید، او را در آغوش کشیده، نوازشها کرد و از ایرانیان پرسید که پیران گفت آنان اکنون درمانده شده بر فراز کوه جاى گرفتهاند و جز سنگ خارا چیزى براى خوردن ندارند و زمانى در کوه پناه گرفتند که در برابر سپاه توران تابوتوان از دست دادند و به بخت روشن خاقان چین، همه پهلوانان و فرماندهان سپاه ایران در محاصره هستند. خاقان در پاسخ گفت: «امروز را نزد من بمان تا به کام دل بنوشیم و غم فردا را نخوریم که هنوز نیامده». و فرمان داد تا سراپردهاش را چون باغ بهشت بیارایند. چون آفتاب به پهنه آسمان رسید، توس و گودرز را نگرانى هجوم آورد که چرا هیچ جنبشى در سپاه تورانى دیده نمىشود، اینهمه سپاه از چه روى گرد آوردهاند و چرا اکنون آرام گرفتهاند، آیا اندیشه هولناکترى در سر دارند، یا از مى سرمستاند.
توس گودرز را گفت: «تو اکنون همه ایرانیان را کشته بپندار، مگر آنکه رستم به یارىمان بشتابد، وگرنه حتى پیکر ما را در دخمه نخواهند گذارد و در زیر نعل ستوران متلاشى خواهند کرد». گیو او را دلدارى داده، گفت: «چرا اینهمه تیره و تار مىاندیشى، یزدان پاک نگهبان ماست، ما در زندگى جز به نیکى گامى برنداشتهایم و شهریارمان محال است ما را به خود وانهد و خواهى دید زود باشد که رستم فراز آید و همه بدىها به سر آید». گودرز از توس که آنهمه زارى مىکرد، دور شده، بر ستیغ کوه به تماشا بنشست. چون آفتاب از گنبد خاور گذشت، ناگهان گودرز فریادى از اندوه سر داد که کار ایرانیان دیگر تباه شد و گیتى به سوى باختر چرخش کرد و جهان، سراسر به شب لاژوردین درآمد، از گردوخاک، خورشید تابنده بنفش شد از بس که پیل و سپاه به یارى تورانیان در راه است. چهره گودرز از اندوه چون قیر گردید، آنچنانکه گویى تیرى بر قلبش نشسته و به زارى گفت بهره من از این گیتى شوربختى بوده است، همه فرزندان و نوادگانم در راه کین سیاوش جان باختند و من نیز از زندگى نومید گشتم و بخت سپید من به سیاهى گرایید. کاشکى مادر مرا نزاده بود و آسمان بر سرم سایه نیفکنده بود. دیدهبان را گفت بنگر سپاه توران در چه حال است. او بازآمد و گفت همهجا آرام است و جنبشى نیست. گودرز نالید: «بروم براى آخرین بار گیو و شیدوش را در آغوش گیرم که گاهِ رفتن و همیشه رفتن فرارسیده است، مىخواهم بیژن و رهام را پیش از رفتن، درود فرستم و تنگ در آغوش گیرم». و بر اسب گودرز زین نهادند تا به نزد فرزندان و نوادگان خود رود که دیدهبان خروشید: «اى پهلوان، شادباش و از غم آزاد؛ آن سپاه که جهان را لاژوردین کرده، سپاه یارىبخش ایران است و درفشهاى بسیارى را در میان سپاه مىبینم و پیشاپیش سپاه، درفشى در جنبش است که بر آن پیکر گرگى نشسته و درفش دیگرى نیز پدید آمد با نقش اژدرها و درفش سومى نقش شیر زرین دارد». گودرز او را درود فرستاد و گفت: «انوشه باشى، اگر این سخنان را که مىگویى، همان باشد که مىگویى، آنگاه آنقدر تو را زر و سیم دهم که بىنیاز گردى و سپس تو را نزد شهریار ایران برم و در میان بزرگان بنشانم». گودرز به آن دیدهبان گفت سوار شود و شتابان نزد توس و گیو و بیژن برود و آنچه دیده است به آنان بازگوید. و پیش از آنکه دیدهبان از گودرز دور گردد، به او گفت دگرباره بنگر و ببین سپاه ایران کى به آنان خواهد رسید. دیدهبان نگه افکند و گفت سپاه یارىبخش فردا، هنگام پگاه اینجا خواهد بود و گودرز چنان شاد شد که گویى روان به تن بىجانش بازگشت. از دیگر سوى هنگامى که سپاهیان چینى و هندى و سقلابى فراز آمدند، سوارى شادمانه به نزد پیران آمد و پیام گزارد که یاران بسیارند و هومان چون این سخن بشنید، بخندید و گفت بخت با او یار شده است و خروش شادى از سپاه توران برآمد. رخ بزرگان ایران که هنوز پیام دیدهبان گودرز را درنیافته بودند، به زردى گرایید که سپاه توران را چه مژده دادهاند که این چنین شادمان است و آنان امید بریدند که دگرباره ایران را ببینند و گیو، بیژن را گفت: «بر ستیغ کوه برو و ببین آن مژده چه بوده که آنان را اینگونه به هلهله واداشته». بیژن بر ستیغ کوه رفت و آن زمان بود که سپاهیان یارىبخش تورانى از راه رسیده بودند و بیژن با اندوه گفت آنقدر درفش و سنان و پیل و سوار مىبیند که زمین ناپدید گشته است. توس چون این سخن بشنید، یاران را گفت: «اگرچه از سپاه تنها چند تن به جاى ماندهاند، چاره کار آن است که امشب بر آنان شبیخون زنیم تا در میدان نبرد جان بسپاریم». و چون روى گیتى همگون دریاى قیر شد، دیدهبان گودرز به نزد توس آمده، مژده داد که از ایران سپاهى آمده که سراسر دشت از انبوهىشان ناپیدا شده. توس بخندید و گفت شبیخون را بگذارید که اکنون اندیشهاى دیگر باید کرد. چون آفتاب سر برآورد، خاقان چین پیران را گفت که امروز کار ایرانیان را بسازیم و دیگر درنگ جایز نیست و پیران پاسخ داد، هرآنچه خاقان آرزو کند و آنگاه همه شاهان را آگاه گردانیدند که زمان نبرد است و آنان پیلها را بیاراستند و اورنگهاى شهریارى بر پیلان بگذاشتند و زمین را به کردار چشم خروس آرایه بخشیدند.
خروشى به شادى از آن رزمگاه/ به ابر اندر آمد ز توران سپاه/ بزرگان ایران پر از داغ و درد/ رخان زرد و لبها شده لاژورد/ به هر جاى کرده یکى انجمن/ همى مویه کردند بر خویشتن/ که زار این دلیران خسرونژاد/ کزیشان به ایران نگیرند یاد