جان شیفته مریم کاظمزاده
آنت، جان شیفتهای است که در جامعه بهشدت مردسالار، بهشدت ضد زن، روح زخمیاش را به تجلی عشق میبرد، انسان و آزاد زندگی میکند و «جان شیفتهاش» مظهر رؤیای انسانی است که به رؤیای عدالت و انسانیت فکر میکند
آنت، جان شیفتهای است که در جامعه بهشدت مردسالار، بهشدت ضد زن، روح زخمیاش را به تجلی عشق میبرد، انسان و آزاد زندگی میکند و «جان شیفتهاش» مظهر رؤیای انسانی است که به رؤیای عدالت و انسانیت فکر میکند؛ هرچند نرسد، هرچند او را از آرمانش دور کنند، هرچند تصویری غیرواقعی از او بسازند، هرچند او را محملی برای رؤیاهای خودشان بسازند. اما آنت، آنت رومان رولان در جان شیفته است، همانگونه که مریم کاظمزاده بود. مریم کاظمزاده، جان شیفتهای بود که از معیارهای مردمان گذر میکرد. او تصویر تابناک خود را بر زندگی پررنج میکشید. او نقاش شگفتیها بود و در نقش اینهمه شگفتی، تو میماندی که چه کنی. مهربانی با مردمان جوهره ذات و سرشتش بود و آماده هر نوع ایثارگری در قبال باورهایش؛ هنگامیکه میخواست تصویرگر رنج و درد و نقاش تاریکترین و روشنترین فضاهای حیات و زندگی باشد. او بود و دوربینش که بهترین تصاویر ماندگار را در زمینه جنگ، مرگ، رزمندگان و دلاوران خلق میکرد. به این دنیا آمده بود تا به نقش و تصویرکردن همه دقایق زندگی بنشیند. یک روز آمد با دوربینش، سراپا شور... پرسیدم: کجا؟ خطی از اندوه بر سیمای مهربانش نشست. گفت: میخواهم بروم از شهدای واقعه مکه که اجسادشان را بعد از ماهها به پزشک قانونی آورده بودند، عکس بگیرم. من از جایم پریدم: چی؟ از آن شهدا مگر چیزی باقی مانده؟ البته این جملهای بود که در مغزم جوشید و بر زبان نیامد. مریم کاظمزاده رفت و زمانی که برگشت چشمهایش در زیر عینک پر از قطرههای اشک بود. عکسها را نشانم داد. تصاویر دردناک از زائران حج که تا دیار عروجیان با تمامی درد رفته بودند. دیدن این صحنهها از نزدیک فقط حکایت از روح بزرگ و بالندهای داشت که شامل همه آدمیان نمیشود. و روزی دیگر در زلزله مهیب گیلان و زنجان در 30 خرداد 1369، واقعهای که هستی همه مردم این سرزمین بلاخیز را تحتالشعاع قرار دارد... دوربینش را برداشت و همراه هم رفتیم تا گستره ویرانی، دو شهری که با خاک یکسان شده بودند، رودبار و منجیل... . ایستاده بودیم و زیر پایمان گستره ویرانی بود، باد وحشتناکی میوزید و فریادی در آن غروب مرگبار تمامی جان ما را میخراشید. از بالای دره منجیل به سمت پایین فقط آوار درد بود. مریم کاظمزاده و من نمیدانم چگونه به سمت دره رفتیم و شاهد دردناکترین تراژدیهای بشری بودیم. مریم عکس میگرفت. مردی کودک مردهاش را در آغوش داشت و هروله میکرد و با تمامی جان میگریست. مریم کاظمزاده عکس میگرفت و من کاغذ و قلم در دستهایم خشکیده بود. من گفتم: مریم جان شما قهرمان حاضر در صحنه رویدادهای بزرگ هستید. او با تمامی خضوع و خشوعش گفت: از شما یاد میگیرم. من دست ظریفی را زیر آوار دیدم که در جستوجوی زندگی بیرون آمده بود. بانویی مسن گفت: این عروسم است. من بهتزده باقی مانده بودم، اما مریم کاظمزاده سراپا شور و پر از انرژی از آن بانو و شهر ویران عکس میگرفت. مریم عزیز اما تو خیلی تلخ با من خداحافظی کردی. در پیام صوتی به من گفتی: حالم خوب نیست، اما بهزودی حالم خوب میشود و همدیگر را میبینیم... .
مریم عزیز هنوز منتظر پیام شادی و تندرستی تو هستم، این رسم تو نبود مریم کاظمزاده عزیز.