پنهانهای آشکار
در ایام نوجوانی و آن سالهایی که سرشار از شور انقلابی بودیم، رمانی خواندم از «اتل لیلیان وینیچ» با نام «خرمگس».
در ایام نوجوانی و آن سالهایی که سرشار از شور انقلابی بودیم، رمانی خواندم از «اتل لیلیان وینیچ» با نام «خرمگس». گمان میکنم در آن ایام، دو رمان بود که بین شیفتگان انقلاب دست به دست میشد، یکی کتاب «مادر» اثر «ماکسیم گورکی» و دیگری همین کتاب خرمگس. ماجرای کتاب در ایتالیای قرن نوزدهم میگذشت و مبارزات استقلالطلبانه مردم ایتالیا با اشغالگران اتریشی را حکایت میکرد. خرمگس، نام مستعاری بود که قهرمان داستان برای خود انتخاب کرده بود، چراکه حضور و وجود حشرهای مانند خرمگس آزاردهنده و ناخوشایند است و «وزوز»آن روی اعصاب است و بر زخم نشستنش، افراد را به ستوه میآورد و قهرمان داستان، همین را ویژگی خود میداند که روی زخم مینشیند و با حضورش، آنها را که سعی میکنند با پنهانکاری، واقعیات را از انظار دور نگاه دارند، به ستوه میآورد. خوب به یاد دارم اولینباری که نام کتاب را دیدم، با خود گفتم «عجب نام چندشآوری. آخر چه کسی برای داستان خود چنین نام کریهی انتخاب میکند که خواننده را خوش نیاید؟» ولی وقتی داستان را خواندم، با خود گفتم عجب استعاره خوبی بود برای آگاهیبخشی؛ و یکجورهایی هم، خصلت خرمگسبودن را ستودم و همچنان میستایم. اینکه بر زخم بنشینی و آنچه دانستنش ناخوش است آشکار کنی و فرق هم نکند که چه کسی و به چه قصدی سعی در پنهانکردن حقایق داشته باشد و البته چنین خصلتی خوشایند نیست. یعنی خوشایند هست ولی به شرطی که فقط خرمگس آنهایی باشی که ما نمیپسندیم و نه خرمگس خود ما. اینکه ایرادهای دیگران را بگویی و آشکار کنی و نه ایرادهای خودمان را. شاید برای همین هم هست که در فرهنگ خودمان و در ضربالمثلهایمان داریم که «بر خرمگس معرکه لعنت». یادم هست که در آن ایام انقلاب، سرودی بود که در فرازی از آن چنین خوانده میشد که «به آنان که با قلم، نواحی درد را، به چشم جهانیان، پدیدار میکنند، بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد» و این فراز از سرود برای من یادآور همان داستان خرمگس بود.
دو ماجرا در هفته گذشته و البته خرمگسی که همین چند دقیقه پیش، نمیدانم از کدام فرصت استفاده کرده و بازماندن کدام پنجره او را به درون اتاق کشانده، مرا به یاد رمان خرمگس انداخت و باعث نوشتن این یادداشت شد. ابتدای هفته، استیضاح وزیر صمت خبرساز بود و آن ماجرای خودروهای شاسیبلند که قرار بود او را بر مسند وزارت نگه دارد و پایان هفته، ماجرای این اظهار نظر مدیر کل بیمههای اجتماعی وزارت کار که گفت با وضعیتی که پیش میرویم، دیر نخواهد بود که باید جزایر قشم و کیش و استان خوزستان را بفروشیم تا بتوانیم حقوق بازنشستگان را بدهیم. اظهار نظری که واکنش بسیار پدید آورد و سبب برکناری گویندهاش شد.
در آن ماجرای اول، یعنی موضوع استیضاح وزیر صمت نیز یک اظهارنظر بود که به گمان من به اندازه همین سخن مدیر کل میتوانست حاشیهساز باشد و به همین اندازه میتوانست زخمی عمیق را آشکار کند، آنجا که یکی از مدافعان وزیر، در اعتراض به استیضاحکنندگان گفت «ما همه در یک کشتی نشستهایم».
آن نماینده مجلس کاملا درست میگفت، چراکه همین نمایندگان مخالف وزیر، از کسانی بودند که دو سال و نیم پیش نامهای را امضا کرده و از جناب رئیسی خواستند که کاندیدای ریاستجمهوری شود، تا با یکدستشدن حاکمیت، کاری بشود کارستان و حالا که نتیجه این یکدستشدن نه تنها ذرهای از مشکلات را حل نکرده که تورم 50درصدی را افتخار قلمداد میکند و هیچ افق امیدوارکنندهای را در آینده نشان نمیدهد، همانها که مشوق بودند، امروز از پذیرش آنچه کردهاند، شانه خالی میکنند و به قول ما عوام، «کسی گردن نمیگیرد». برای همین است که آن نماینده طرفدار وزیر صمت به همپیمانان دیروز خود در آن نامه دعوت از جناب رئیسی میگوید «ما همه در یک کشتی نشستهایم» و گله میکند که چرا امروز از آن حمایت عقب میکشید؟
واقعیت اما امروز همین است که رخ داده، اینکه هیئتی هفتنفره، مصون از نظارت دستگاه قضا و با تعطیلکردن قوانین، دست به فروش اموال بزند تا بلکه شاید بتواند بهگونهای پولی فراهم کند، آن سخن مدیر کل بیمههای اجتماعی وزارت کار را میز معنادار میکند و البته این هم کاملا قابل پیشبینی بود که وقتی کار به اینجا برسد که رسیده و تورم 50درصدی باعث افتخار باشد، چه کسی است که حاضر شود این همراهی و تشویق را که باعث چنین مدیریتی شده، گردن بگیرد؟ و طبیعی است که هرکس سعی میکند زودتر از این کشتی پایین بپرد و کشتی را در اولین فرصت ترک کند.
به گمان من، دانسته یا ندانسته، هم آن مدیرکل و هم این نماینده مجلس، در نقش نویسنده رمان «اتل لیلیان وینیچ» ظاهر شدهاند و زخمی عمیق را نشان دادهاند. زخمی که بسیاری را ناخوش میآید ولی گویا دیگر نمیشود انکارش کرد.