رؤیاپردازی و سیاست
میگویند در کوچه یک روستا چوپان فقیری خانه داشت. روزی زن همسایه برای او کوزهای عسل برد.
میگویند در کوچه یک روستا چوپان فقیری خانه داشت. روزی زن همسایه برای او کوزهای عسل برد. مرد بر زمین نشست و کوزه را کنار خود نهاد و به فکر فرو رفت که آن کوزه عسل را چه کند و با خود گفت اگر حتی روزی چند قاشق از آن عسل بخورم بالاخره تمام میشود، پس بهتر است آن را به کاری بزنم و مثلا بفروشم و با پولش دو گوسفند بخرم. گوسفندها بره میکنند و بعد برههایشان بزرگ میشوند و آنها هم بره میکنند و چیزی نمیگذرد که صاحب گلهای گوسفند میشوم، ثروتمند میشوم و زن اختیار میکنم و صاحب اولاد میشوم و یک روز پسرم به گنجشک سنگ میزند و سنگ به شیشه پنجره میخورد و شیشه میشکند و من عصبانی میشوم و با همین چوبدستم بر او ضربهای میزنم و همینطور که این خیالات را با خود مرور میکرد با چوبدست ضربهای زد و ناغافل چوب به کوزه عسل خورد و کوزه شکست و عسل بر زمین ریخت.
کم نیستیم از ما که در زندگیمان چنین رؤیاپردازیهایی میکنیم و البته عیب هم ندارد، بالاخره انسانیم و رؤیاپردازی بخشی از هویت و شخصیت ماست ولی عرصه واقعیت، چندان با رؤیاپردازی همراه نیست؛ چراکه در جهان واقع، رؤیاپردازان زیادند و اگر قرار باشد که هرکس چوبدست خود را دور سر بگرداند و ضربهای نثار کند، حاصلش فقط ضرباتی است که از این سو و آنسو به سر و گردن و کمر هم میزنیم و تهش میماند سر و کمر شکسته و عدهای مجروح و داغان و کوزهای واژگون و عسلی ریخته. حال فرض کنید در عرصه سیاست دچار چنین رؤیاپردازانی شویم و کشور پر شود از رؤیاپردازانی که یکی در رؤیایش، نهتنها قطار پیشرفت که حتی ریل قطارش به راه افتاده و دیگرانی که با یک میلیون تومان وعده ایجاد شغل میدهند و بعضی هم در مقابل این جماعت میگویند ماجرای اصلاحطلب و اصولگرا دیگر تمام است و با خوشخیالی منتظرند که همین امروز و فردا ورق برگردد و برنمیگردد و رؤیا میبافند که صندوق رأی که هیچ از آن بیرون نمیآید و به راه بادیه میروند و تهش، این درست که ماجرای اصولگرا و اصلاحطلب تمام میشود و جمع میشود و میرود پی کارش، ولی نانی برای آنها که شعارش را میدادند گرم نشد که نشد. و چه جالب که در امثال و حکم فارسی چقدر مثالها داریم و چه مناسب رفتار ماست و باز درس نمیگیریم و هر بار همان داستان قبلی را تکرار میکنیم. مثلا همین که میگوید جوانی به شادی و سرور میگفت قرار است با دختر خان ازدواج کنم و 50درصد ماجرا حل است، من او را میخواهم، فقط مانده که او هم مرا بخواهد. حالا حکایت ماست؛ مردم عادی به کنار، عجب است از نخبگان و تحصیلکردگان و روشنفکران و سیاستورزان باسابقه ما، که چه به دامن رؤیا چنگ زدهاند و امید استعانت از قضا و قدر دارند و دو دوره است که در ایام انتخابات به چه خیالاتی متوسلاند و گمان میکنند که 50 درصد که هیچ، بدون رضایت دختر خان هم او را به کابین میبرند و فردای انتخابات روزگار همان است که بود و مردمی که همچنان باید بنشینند و ببینند که آن خیالپردازان دیگر، چه با اقبالشان میکنند و انگار نه انگار که ما هم آدمیانیم و ما مردم معمولی که دستمان از هر دامنی کوتاه است، مانده بین جماعتی خیالپرداز از هر طرف. یکی وعده میدهد که تورم را تکرقمی میکنم و حالا که بر کرسی صدارت نشسته افتخار میکند که بیا و ببین چه کردهام و من اگر نبودم تورم سهرقمی بود و بروید به جان من دعا کنید که فقط 50 درصد تورم دارید و آن یکی که در مقابل میگوید همین که رأی نمیدهیم دیگر کار تمام است و امسال نه، 50 سال دیگر تمام میشود میرود پی کارش.
و ما این گوشه نشسته که چه میگویند اینها و هر چه هم بگوییم که آقا، خانم؛ کار ملک و ملت، کار حساب و کتاب است و کار خیال و رؤیا نیست و نه قطار با رؤیا به حرکت درمیآید و نه برعکسش، با رؤیا کار تمام میشود و دیوار هم که بخواهی بسازی، آجر به آجر باید روی هم بگذاری و بینش باید ملات باشد و شاقول میخواهد و تراز میخواهد و کارگر میخواهد و بنا میخواهد و زمان میخواهد و کلی چیزهای دیگر میخواهد. چطور است که میدانید دیوار که قرار است ساخته شود این همه را میخواهد، ولی به کار ملک و ملت که میرسد همه خیالباف میشویم؟