رستاخیز استبدادگرایی در نظم نوین جهانی
قرن بیستم که با انقلاب بلشویکی در روسیه آغاز شد و هنوز به نیمه نرسیده، دولتهای فاشیستی و سوسیالیست - کمونیستی قدرتمندی در غرب به قدرت نشسته بودند، با تفوق دموکراسی لیبرالی در اروپا به پایان رسید. حرکت اروپا به سوی دموکراسی که با پوچشدن آرمانهای سوسیالیسم و استبداد خفقانآور بلوک شوروی به آرامی اما پیوسته ادامه داشت، در دو دهه پایانی قرن چنان شتابی گرفت که تا سال 1995 نهتنها اروپای شرقی و مرکزی؛ بلکه دیکتاتوریهای مستحکم آفریقا و آمریکای لاتین نیز به نظامهایی دموکراتیک تغییر یافته بودند. دموکراسی نهتنها بر نظامهای سیاسی جهان حاکم میشد؛ بلکه نزد افکار عمومی جهان بهعنوان غایتی ایدئال و آرمانی برای حکومتداری درآمده بود. موج هژمونی دموکراسی چنان شورانگیز بود که صاحبنظرانی مانند هانتینگتون و فوکویاما با نظریهپردازیهای آخرالزمانی از پایان تاریخ سخن گفتند.
قرن بیستم که با انقلاب بلشویکی در روسیه آغاز شد و هنوز به نیمه نرسیده، دولتهای فاشیستی و سوسیالیست - کمونیستی قدرتمندی در غرب به قدرت نشسته بودند، با تفوق دموکراسی لیبرالی در اروپا به پایان رسید. حرکت اروپا به سوی دموکراسی که با پوچشدن آرمانهای سوسیالیسم و استبداد خفقانآور بلوک شوروی به آرامی اما پیوسته ادامه داشت، در دو دهه پایانی قرن چنان شتابی گرفت که تا سال 1995 نهتنها اروپای شرقی و مرکزی؛ بلکه دیکتاتوریهای مستحکم آفریقا و آمریکای لاتین نیز به نظامهایی دموکراتیک تغییر یافته بودند. دموکراسی نهتنها بر نظامهای سیاسی جهان حاکم میشد؛ بلکه نزد افکار عمومی جهان بهعنوان غایتی ایدئال و آرمانی برای حکومتداری درآمده بود. موج هژمونی دموکراسی چنان شورانگیز بود که صاحبنظرانی مانند هانتینگتون و فوکویاما با نظریهپردازیهای آخرالزمانی از پایان تاریخ سخن گفتند.
دموکراسی غرب که میرفت تنها شکل حکمرانی در پایان تاریخ باشد، به طرز حیرتآوری خیلی زود رو به افول نهاد. در آستانه دهه دوم قرن بیستویکم با وجود خیز برخی از کشورهای خاورمیانه و شاخ آفریقا با ظهور جنبشهای آزادیخواهی و «بهار عربی»، نشانههایی از افول دموکراسی لیبرالی غرب به چشم میخورد؛ در حرکت پیشرونده دموکراسی در جهان آنچه از نظر هیجانزده اندیشمندانِ سمپات به آن، پنهان ماند، سرشت غیرلیبرالی دموکراسیهای نوظهور بود که نحیف از محتوای آزادیخواهی، به پوسته صندوق رأی و نظام انتخاباتی بسنده میکرد و ازاینرو سطحی و متزلزل بود.
در سوی دیگر، دموکراسیهای قدرتمند غربی نهتنها مورد تهدید قرار گرفتهاند؛ بلکه به طور فزایندهای تحلیل میروند؛ گسترش راستگرایی افراطی در زمینه هراس از مهاجران و افزایش محبوبیت سیاستمداران محافظهکار پوپولیست با الگوی ترامپیسم که آشکارا هنجارهای حقوقبشری و ارزشهای لیبرالیسم را نادیده میگیرند، چنان تنشهای بنیادین درونی به وجود آورده که انسجام نظامهای دموکراتیک حاکم بر کشورهای اروپایی را زیر سؤال برده است. این افول محدود به کیفیت لیبرالیسم در غرب نیست؛ بلکه جایگاه اروپا و آمریکا در راهبری به سوی جهانی دموکراتیکتر را هم متأثر کرده است. افزون بر اینها، قدرت فزاینده اقتصادی و بهتازگی نظامی چین، سیاست تهاجمی روسیه برای احیای جایگاه خویش بهعنوان ابرقدرت و شکلگیری دولتهایی که حوزه نفوذ منطقهای دارند؛ ازجمله در خاورمیانه، موجب مرکززدایی جهانی از غرب شده است. این در حالی است که غرب از نقشی حیاتی که هانتینگتون در کتاب «موج سوم» برای خطمشی و اقدامات دموکراسیهای قدرتمند در برابر حکومتهای مستبد برای توسعه دموکراسی در جهان قائل شده بود، عقب مانده است؛ زیرا رهبران اروپایی نه مانند چند دهه قبل باور و پایبندی به ارزشهای لیبرالیسم دارند و نه مانند همتایان خود در دوران جنگ جهانی دوم، درباره منافع حیاتی اروپا اجماع نظر یافتهاند.
رویکرد ضعیف اتحادیه اروپا در قبال تهاجم روسیه به اوکراین که ناشی از ملاحظات اقتصادی رهبران غربی و توجه آنها به دغدغههای رأیدهندگانشان و فقدان جسارت و شجاعت اقدام نظامی ناتو است، انحطاط «نظم جهانی لیبرال» را نمایان کرد؛ انحطاطی که با خروج خفتبار ارتش آمریکا از افغانستان و واگذاری قدرت به طالبان و مماشات غرب با حکومتهای مستبد خاورمیانه رقم خورده بود.
هنوز 40 سال از پیشبینی ذوقزده نخبگان طرفدار لیبرالیسم، که حرکت به سمت دموکراسی را مسیری بیبازگشت میپنداشتند، نگذشته که جهان پا به دوران جدیدی میگذارد که در آن، نهادهای مقوم دموکراسی از هویت افتادهاند و «رستاخیز استبدادگرایی» در شکل و شمایل نوینی ظهور
یافته است.
تقابل جدیدی در حال شکلگیری است که دیگر بنمایههای ایدئولوژیک قرن بیستم را ندارد و صرفا اتحاد حکومتهای تمامیتخواه با یکدیگر در برابر هژمونی دموکراسی غرب است. آنچه اعضای این قطب را دور هم گرد آورده، ارادهشان به حکمرانی غیردموکراتیک است؛ اما صورت استبداد به تمامیتخواهی نرم تغییر یافته و مستبدان جدید آشکارا به حفظ مشروعیت جهانی خود اهمیت میدهند.
روند فعلی به سوی نظم جهانی جدیدی میرود که چندقطبی است؛ زیرا غرب و آمریکا درگیر چنددستگی داخلی خویش و به واسطه فشار افکار عمومیشان و خواستهای رأیدهندگان طبقه متوسط تمایل کمتری به ایفای نقش آقای دنیا دارند. بنا بر این رویکرد و با محدودکردن منافع خویش، هم به لحاظ نفوذ ژئوپلیتیکی تحلیل رفتهاند و هم اراده و انسجام برای رویارویی با قطبهای جدید را از دست دادهاند.
در نظم جدید جهانی به نظر میآید قطبهای شکلگرفته هیچکدام تمایلی به تسلط جهانی ندارند- بهویژه از نوع نظامیاش- و به نفوذ سیاسی و اقتصادی منطقهای بسنده کردهاند؛ اما دراینمیان چین جاهطلبی اقتصادی مقهورکنندهای دارد. نکته حائز توجه آن است که با وجود افول امپریالیسم سیاسی و اقتصادی اروپا و آمریکا، امپریالیسم فرهنگی غرب کماکان بیرقیب همتراز مانده است و جانشینی برای ارزشهای جهانشمول دموکراسی و آزادیخواهی وجود ندارد؛ زیرا قطب حکومتهای خودکامه ناکام از تقابل هنجاری با این ارزشهای جهانی، بر تمامیتخواهی خویش نقاب دموکراتیک میزنند.
بقای فرهنگ دموکراسی و لیبرالیسم (به معنای آزادیخواهیاش)، در فقدان رهبران قاطعی که متولی ترویج آن در جهان باشند، تنها از آن رو است که «دموکراسی» و «آزادی » نیاز و خواست بشری هستند و در سمت اخلاقی داستان قرار دارند؛ بنابراین اگرچه جهان در دورانی به سر میبرد که واقعیتهای جاریاش نظریهپردازان سیاسی را به چشمانداز آینده بدبین کرده است؛ اما به تعبیر آنتونیو گرامشی باید در اراده خوشبین بود؛ چراکه اگر هیچ آرمانی برای بشر باقی نماند، «باستانیترین آرمانی که از ابتدای تاریخ دلیل اصلی وجود سیاست بوده است، آرمانگرایی آزادی در برابر استبداد است» (هانا آرنت، در باب انقلاب، 1963).