گفتوگو با آرمان خوانساریان، نویسنده و کارگردان فیلم «جنگل پرتقال»
عربدهکشی سینمای امروز را دوست ندارم
از ابتدای سال تا به امروز نمایش فیلمهای کمدی بخش زیادی از فضای اکران سینمای ایران را به خود اختصاص دادهاند؛ فیلمهایی که به نظر میرسد درصد بالایی از مخاطبان را راهی سالنهای سینما میکنند. اما در مقابل متأسفانه فیلمهای اجتماعی و جدی که مخاطبان خاص خودشان را دارند، سهم اندکی از اکران نصیبشان شده است و اگر بخت با آنها یار باشد و سالنهای بیشتری در اختیار داشته باشند، میتوانند درصدی از مخاطبان علاقهمند به این نوع سینما را با خود همراه کنند.
از ابتدای سال تا به امروز نمایش فیلمهای کمدی بخش زیادی از فضای اکران سینمای ایران را به خود اختصاص دادهاند؛ فیلمهایی که به نظر میرسد درصد بالایی از مخاطبان را راهی سالنهای سینما میکنند. اما در مقابل متأسفانه فیلمهای اجتماعی و جدی که مخاطبان خاص خودشان را دارند، سهم اندکی از اکران نصیبشان شده است و اگر بخت با آنها یار باشد و سالنهای بیشتری در اختیار داشته باشند، میتوانند درصدی از مخاطبان علاقهمند به این نوع سینما را با خود همراه کنند. در این میان مدتی است «جنگل پرتقال» به نویسندگی و کارگردانی آرمان خوانساریان به جدول اکران سینما اضافه شده است و تا به امروز نظرات متفاوتی درباره آن از سوی منتقدان، اهالی سینما و مخاطبان مطرح شده است. خوانساریان متولد 1371 و دانشآموخته رشته تئاتر و سینماست و البته بخشی از دانش خود در سینما را در کارگاههای آموزشی عباس کیارستمی فراگرفته است. با خوانساریان درباره چرایی و چگونگی ساخت فیلم «جنگل پرتقال» صحبت کردیم و اینکه چرا مثل باقی کارگردانهای جوان سینما، سراغ سینمای اجتماعی در اولین ساخته سینماییاش نرفته است؟
«جنگل پرتقال» روایت روانکاونه شخصیتی است که در طول قصه با ابعاد وجودی او بیشتر آشنا میشویم. روایتی که از جهاتی پرداختن به آن دشواریهای خاص خودش را دارد؛ چراکه به همان اندازه که برای شما روایت چنین داستانی ملموس است، برای مخاطب هم باید چنین حسی ایجاد کند. چرا سراغ آسیبشناسی رفتاری در این قصه رفتهاید؟
اولین چیزی که برای ساختن «جنگل پرتقال» به آن فکر میکردم، تعریف درست یک داستان بود. داستان درباره مردی است که زمانی در یک شهر دانشجو بوده و بعد از 15 سال باز به همانجا برمیگردد. بعد به این فکر کردم چه شخصیتی مناسب قصهای است که ذهنم را درگیر کرده و به نظرم بیشترین چیزی که باعث میشود آدمها دوروبرشان را نبینند و متوجه موقعیتشان نشوند، غرور و تفرعن است. فکر کردم باید درباره شخصیتی صحبت کنیم که مغرور است؛ شخصیتی که کسی جز خودش را نمیبیند و همین غرور ما را وارد چندلایگی شخصیت میکند. در شخصیتشناسی دو دسته آدم مغرور داریم؛ آدمهایی که غرور دارند و گاهی به دلیل رفتارهای عجیبی که دارند، ما را به خنده میاندازند. طبعا بسیاری از ما آنها را از دایره دوستانمان خارج میکنیم؛ چراکه معمولا طور دیگری به خودشان نگاه میکنند. دسته دیگر آدمهایی هستند که مغرور هستند اما هرگز در برخوردهای اولیه با آنها متوجه رفتارشان نمیشویم. رفتار آنها اغلب آمیخته با شوخطبعی است اما با رفتار و گفتارشان دل آدمها را میشکنند. معمولا از بالا به آدمها نگاه میکنند و البته آدمهای باهوش و بااستعدادی هستند؛ یعنی مشخصا استعداد هم دارند اما خب خودشان را بالاتر از سایرین میدانند. این آدمها بدون اینکه بدانیم در طول سالیان دراز اعتمادبهنفس را از ما میگیرند و از ما آدم بیعزتنفسی میسازند و زمانی که ما به بلوغ میرسیم، تازه متوجه میشویم چه شخصیت مخربی را کنار خودمان داشتیم که آنقدر باهوش بود که متوجه رذالتهایش نمیشدیم.
اگر سراغ آدم مغروری میرفتم که فقط برای دیگران قلدری میکند که اصلا برای کسی جذاب نبود. درواقع بخشی از اعتمادبهنفسهای کاذب هم حاصل جوامعی است که درون آن سرخوردگی نخبگان وجود دارد. مثلا گاهی میبینیم که فردی نخبه هنری است ولی دچار سرخوردگی است؛ چراکه در سالهای دانشگاه با قواعد و قوانینی که حاکم است، آدم مهمی است ولی خارج از آن نمیتواند کاری انجام بدهد. به این شکل شخصیت چندلایه سهراب را طراحی کردم. از طرفی فیلم من قصهای در یک زمان محدود را روایت میکند. داستانی نیست که در آن قتل یا حادثهای اتفاق بیفتد. مجبور بودم یک شخصیت چندلایه خلق کنم که برای تماشاگر جذاب و دیدنی باشد.
در این مدت نقدهایی در ارتباط با روایت فیلم مطرح شد، مثل اینکه شاید بهتر بود برای نزدیکشدن به شخصیت «سهراب بهاریان» و تمرکز بر وجوه مختلف شخصیتی او، به تفصیل درباره شغل او که معلمی است، صحبت نمیشد و او را در همان شهر محل تحصیلش میدیدیم. طبیعی است که شما از جنبههای مختلفی به شخصیت مرکزی قصه نگاه کردید. این نقدها را تا چه حد متوجه کار خودتان میدانید؟
اتفاقا نکتهای را که اشاره کردید، اخیرا در یادداشت مصطفی مستور خواندم. باعث افتخار من است که او درباره فیلم نظر داده. یکی از نقدهایی بود که روی من تأثیر گذاشت. ازجمله نقدهایی است که حس کردم فیلم مورد تحلیل قرار گرفته است و حتی نکات منفی آن را میتوان پذیرفت. قطعا همانطوری که در فیلم میبینید، روایت در بیستوچند ساعت انجام میشود. اتفاقا طرح اولیه فیلم از جاده آغاز میشد. بعد وقتی با چند نفر که نظرشان برایم مهم بود مشورت کردم، به نظرمی رسید در این میان چیزی کم است. وقتی درباره گذشته سهراب صحبت میکنیم، باید ببینیم امروزش چه شکلی است. هدف من این بود که از طریق نشانندادن گذشته، تماشاگر تصویری از گذشته سهراب بسازد. حالا اگر امروزش، مناسبات کاری زمان حالش را و تحقیرهایش توسط بالادست را نشان نمیدادم، تماشاگر باید تصویری از امروز سهراب در تهران را هم میساخت. آنوقت از همان فیلمهایی میشد که به دلیل اینکه بخش زیادی را بر عهده تماشاگر گذاشتهام، در روایت سرراستش دچار مشکل میشد. به نظرم ما باید بدانیم چه بخشی را میخواهیم مخاطب در مغزش بسازد و چه بخشی را میخواهیم بهصورت قطعی به او بگوییم. اگر قطعیات ما زیاد شود که با یک فیلمفارسی سروکار داریم و اگر هیچ چیز نگوییم هم خطر این وجود دارد که فیلممان شبیه فیلمهایی باشد که ادای فیلم هنری را درمیآورند. اگر بار دیگر فیلم را بسازم، دوباره همین فرمت را انتخاب میکنم.
چرا برای ساخت نخستین فیلم یک درام عاشقانه را روایت کردید؟
دلیل اینکه به نسبت باقی همدورهایهایم دیرتر وارد عرصه فیلمسازی شدم، این بود که فکر میکردم سینمای ما اشباع شده از فیلمهایی که دوستش ندارم؛ یعنی آدمهایی که سینمای ایران را دوست داریم، ولی فیلمهایی که دوست داریم روی پرده نیست. سه سال پیش میخواستم فیلمی بسازم و نزدیک ساختش به این نتیجه رسیدم شبیه باقی فیلمهای روز سینمای ایران است. فکر کردم فیلمی بسازم که یک سلیقه و طعم جدید را به سینمای ایران پیشنهاد بدهد. هرگز دوست نداشتم فیلمم حالوهوای فیلم اجتماعی پیدا کند و تا جایی توانستم از آن دور شوم؛ یعنی زیرژانر فیلم من جادهای است و بعد عاشقانه است و درام اجتماعی در زیرلایه چندم آن قرار میگیرد. فکر میکنم در سینمای اشباعشده از فیلم اجتماعی، تخیل جایی ندارد و اغلب مصیبتگرافی است. فیلم اجتماعی تعریف خاص خودش را دارد و ما تعریف همه چیز را عوض کردهایم. فیلم اجتماعی یعنی اینکه یک معضل را بیان کنیم، اینکه چرا این معضل به وجود آمد و بعد در پایان پیشنهادی ارائه بدهیم. مثلا فیلم «دایره مینا» داریوش مهرجویی یک فیلم اجتماعی درجهیک است؛ به این دلیل که بیان میکند با چه معضلاتی روبهرو هستیم. مشکل فروش خون را مطرح میکند و بعد از این صحبت میکند که چطور نهادها باعث بهوجودآمدن چنین مشکلی میشوند و در پایان پیشنهاد و راهحل ارائه میدهد که میتوانیم با مدیریتکردن انتقال خون به جامعه کمک کنیم و سازمان انتقال خون تأسیس میشود. در سالهای اخیر صرفا به این علت که فیلمهای اجتماعی جنوبشهری موفق به جذب مخاطب شدهاند، اغلب بدون شناخت از جامعه درنهایت یک جنوب شهر جعلی ساختهاند. از جنوب شهر فقط قمهکشیدن و لاتبازی دیدند و در آن هرگز عمیق نشدند. صادقانه میگویم که اصلا با چنین سینمایی دشمنی دارم؛ یعنی فکر میکنم اصلا چنین سینمایی خالی از معناست.
معتقدم بهعنوان سینماگر باید به آرامش یک جامعه و فرهنگ مردم کمک کنیم. هرگز احتیاجی به بازنمایی خشونت نیست و باید از ابتدا درباره مفاهیم عمیقتری صحبت کنیم. در «جنگل پرتقال» هرگز صدای آدمها از یک تنی بالاتر نمیرود. حتی در سکانس دعوای سهراب و مریم اجازه ندادم صدا از مقداری که باید بالاتر برود و توجیه آن این بود که همسایهها میشنوند و نمیتوانند بلند صحبت کنند و سر هم داد بزنند. متأسفانه در سالهای اخیر سینمای ما شده سینمای عربدهکش. آدمها سر هم داد میزنند و دعوا میکنند و هرگز نشانی از دوستی در این فیلمها نیست. پیشنهادم به همه آدمها گفتوگو است. میخواستم فیلمی بسازم با پیشنهاد گفتوگو. همانطورکه فیلم در پایان با گفتوگو توانست سوءتفاهمهایی را حل کند. گفتوگو چیزی است که ما کم داریم و من هرگز در سینمای اجتماعی دستکم چیزی که در سینمای امروز حاکم است، جایی برای خودم پیدا نکردم. بخش زیادی از معضلات سینمای اجتماعی نهفقط به خاطر فیلمسازان بلکه بخشی به خاطر این است که ذاتا انتقادپذیر نیستیم.
البته تمام نقدها را نمیتوان فقط متوجه فیلمسازانی دانست که مایل به ساخت فیلم اجتماعی هستند.
فیلم اجتماعی طبعا تأثیر زیادی در جامعه دارد؛ ولی آنقدر فیلمهای اجتماعی خوبمان را محکوم به سیاهنمایی کردیم که فیلمسازان اجتماعی ما خودسانسوری میکنند. دراینصورت فیلمهای بیخاصیتی میمانند که از آن عربدهکشیدن و دادزدن میماند که میشود وضعیت سینمای اجتماعی حال حاضر. سینمای اجتماعی دهه 80 را نگاه کنید. مثلا فیلمی که رسول صدرعاملی «دختری با کفشهای کتانی» ساخت. او از نسلی حرف میزند که نیاز به درکشدن دارد. او یک بحران را در فیلمش مطرح میکند و توضیح میدهد که عواقبش چیست و راهحل ارائه میدهد.
در صحبتهایتان اشاره کردید که مناسبات به سمتی رفته است که سینما طعم همیشگیاش را از دست داده و نمیتواند ذائقه همه مخاطبانش را برآورده کند. درحالحاضرحجم زیادی از فیلمهای کمدی در مقابل فیلمهایی که به سینمای اجتماعی شهرت دارند و تا حد زیادی کپی از دست یکدیگرند، جریان غالب سینمای ما است. در این شرایط خواستید شکل دیگری از سینما را پیگیری کنید. مصائب ساخت فیلم اول با این دیدگاه چه بود؟
برای من فوق دشوار و سخت بود و سختیهایش هنوز ادامه دارد. زمانی که در عرصه ساخت فیلم کوتاه بودم، جوایز زیادی گرفتم و همدورهایهای من چند سال زودتر وارد عرصه ساخت فیلم بلند شدند و برای خیلیها این سؤال مطرح بود که چرا فیلم بلندم را نمیسازم؟ شاید این تاوان سالها تلاش من برای ساخت فیلم بلند بود. سروکلهزدن با دفاتری که چیزی از سینما و هنر نمیدانستند، بخشی از این شرایط سخت بود. پیچیدگی و سختیهای این مسیرباعث شد متوجه نشوم دو سال جوانی من چطور گذشت. در این دو سال تا جایی پیش میرفتم و امیدوار میشدم و بعد یکباره همهچیز قطع میشد. بالاخره این شانس را داشتم که رسول صدرعاملی پشت کار ایستاد و در نهایت فیلم اولم را ساختم. این اواخر حتی ناامید شدم و فکر میکردم راهی نیست جز اینکه من هم مثل باقی فیلمسازان، فیلم اجتماعی یا کمدی بسازم. خوشبختانه توانستم پای فیلمنامهام بایستم و از ابتدا هم میدانستم که احتمالا فروش فیلم مثل باقی فیلمها نخواهد بود و کمتر است؛ ولی به این راه ایمان داشتم و الان میبینم که بیشتر از چیزی که تصور میکردم، به «جنگل پرتقال» توجه میشود.
با اینکه در این مدت برخی افراد از انتخابهای درست و بجای بازیگران اصلی صحبت کردند؛ اما به نظرمی رسد هر دو شخصیت اصلی همدلی با مخاطب ایجاد نمیکنند. چقدر این نقد را میپذیرید؟
هدفم این نبود رابطهای را ترسیم کنم که برای مخاطب ملموس نباشد. اگر چنین چیزی از فیلم برداشت میشود، قطعا کوتاهی از من بوده؛ اما نمیدانم این نظردر بین همه مخاطبان همهگیر است یا خیر؟ تلاشم این نبود که یک رابطه سرد را بین آنها نشان بدهم. عدم وصال، هدف فیلم بوده. از ابتدا هم فکر نمیکردم بخواهم فیلم عاشقانه بسازم. فیلمنامه مسیر خودش را رفت و من هرگز نمیخواستم به یک وصال برسم. من درباره آدمی صحبت کردم که زندگی دختری را خراب کرده و اجازه نداشتم این را به عشق تفسیر کنم. فکر میکنم دراینصورت مقام زن را زیر سؤال میبردم. اتفاقا در این فیلم پیغامی به جامعه مردسالار خودم داشتم. بهعنوان یک مرد فکر میکردم این پیغام را برسانیم که ما در مقابل ضربههایی که زدیم، مسئولیم و نمیتوان هر لحظه که تصمیم گرفتیم، برگردیم و طرف مقابل را در نظر نگیریم. در فیلم هم میبینید که فقط یک افسوس برای سهراب باقی میماند که 15 سال پیش آدمی را نادیده گرفته و امروز متوجه میشود اشتباه بزرگی مرتکب شده است. اگر برای روایت چنین داستانی فضا را عاطفیتر از چیزی که الان وجود دارد، در نظر میگرفتم، فیلم به سمت یک ملودرام عاشقانه صرف حرکت میکرد و از فضایی که درحالحاضر هست، خارج میشد.
من درباره تنهایی آدمها حرف میزنم و این محصول زندگی مدرن است. فکر میکردم باید نقش خودم را در یک جامعه رو به رشد با اندیشههای جدید بهدرستی ایفا کنم. طبیعی است که از کودکی با برخی مفاهیم آشنا نبودیم و آنها را در بزرگسالی یاد گرفتیم. متأسفانه در فرهنگ ما عذرخواهیکردن درست جا نیفتاده است. دوست داشتم مخاطب را در این جایگاه بگذارم که با خودش کارهایی را که در زندگی انجام داده، مرور کند و ببیند شهامت عذرخواهی دارد یا خیر؟ قطعا عذرخواهیکردن بخشی از بار کسی را که قربانی بوده، کم میکند.
شما فیلمساز هستید و همزمان معلم. چقدر این دو حرفه برای شما در تعارض یا در ادامه یکدیگر هستند؟
در تعارض است، از این نظر که معلم بهعنوان اینکه یکسری اصول ثابت را تعریف میکند، جا افتاده است و آدمها همان اصول را باید یاد بگیرند و سینما برای من تعارض خاصی با این مفهوم دارد. از نظر من کارگردان اجازه ندارد با قطعیت حرف بزند. من پر از شک هستم و اصلا هنر را به دلیل شکهای زیادی که در زندگی دارم، انتخاب کردم؛ چراکه هنر پدیدهای است که میتوان مدام به آن شک کرد و طور دیگری نگاهش کرد. سینما جای شکهای من و معلمی جای یقینهای من است؛ ولی هر دو در یک جایی به هم میرسند. درست جایی که بهعنوان معلم سر کلاس حاضر میشوم و یک عده بچه دبیرستانی در کلاس نشستهاند و برای آنها از حافظ و سعدی میخوانم و میبینم که چشمانشان برق میزند. این برقزدن درست جایی است که به سینما مربوط میشود. در سینما میتوانم تصویرهایی خلق کنم و عواطفی را ایجاد کنم که مخاطب را به وجد بیاورد. از این منظر برای خودم تعریف معلمی را با سینما یکسان میدانم و از منظر اولی تعریف معلمی را کاملا در تضاد با سینما میدانم؛ ولی اینکه معلم یا کارگردان هستم، باید بگویم من درنهایت سینماگرم؛ چون سینما باعث شد که معلم شوم. من به بچههای زیر 18 سال درس میدهم. سنی که دقیقا به فرهنگ نیاز دارند و مسئولیت زیادی را متوجه من میکند. زمانی که هنرستان میرفتم، فضایی وجود داشت که انگار آنجا جای آدمهایی بود که درس نمیخوانند. پر از لاتبازی، خشونت، جنگ و دعوا بود. فکر کردم باید معلم شوم تا به این سیستم کمک کنم. بهمرور دیدم چطور با نمایشنامهخوانی خشونت بچهها که میتواند منجر به بزهکاری شود، تخلیه میشود. بخش خلاقیت در نظام آموزشی ما کمتر مورد توجه قرار گرفته است. متأسفانه امتیاز همیشه با کسانی است که درسخوان هستند. به نظرم درسخواندن یک استعداد است، حتی هوش هم نیست. خواستم بخش خلاقیت بچهها را تقویت کنم. من در مدارس کارگاه نمایش و فن سینما درس میدهم؛ درسی که مغز بچهها را فعال میکند تا جهان خودشا ن را بسازند. این مسئولیت من بهعنوان معلم است و فقط دروسی را تدریس میکنم که ربطی به هنر و ادبیات داشته باشد.