مروری بر رمان «دره ساحران»
کشف هستی
طنین نوای سحرآمیز قصهای شرقی چنان دنبالکردن رمان «دره ساحران» کمال عبدالله را زیبا کرده که از همان صفحات اول روایت، آدمی خود را همراه کاروانی بزرگ در مسیر «دره ساحران» مییابد و همسفر با انبوهی از قصهها به سوی کشف خود و هستی به راه میشود.


جواد لگزیان
طنین نوای سحرآمیز قصهای شرقی چنان دنبالکردن رمان «دره ساحران» کمال عبدالله را زیبا کرده که از همان صفحات اول روایت، آدمی خود را همراه کاروانی بزرگ در مسیر «دره ساحران» مییابد و همسفر با انبوهی از قصهها به سوی کشف خود و هستی به راه میشود. حکایت از این قرار است که کاروانباشی نامی در تلاش برای احضار روح پدرش، مردی که سالها پیش سر به صحرا گذاشته و سپس مرده و مزار و گردوغبارش نیز باقی نمانده، عزم دره ساحران دارد. کاروانباشی در کنار پیشکارش خواجه ابراهیم آقا و دیگر کاروانیان همدل به جستوجوی سیاح ساحر، گام به راه مینهند تا بلکه راز آن مجنون را کشف کنند.
کاروان آنها پس از طی طریقی به دره میرسد. درهای که پس از گردنه مار، از دامنه تپه معروف به تپه نامرئی یکسره رو به گودی میگذاشت و اهالی چهارسو از مشرق تا مغرب، باور کرده بودند که ساحران نامدار از هر نقطه جهان آمده و اینجا را جهت سکونت خود انتخاب کردهاند. در جریان «دره ساحران» استادی کمال عبدالله، نویسنده اهل کشور آذربایجان، در این است که همسفران کاروان افسانهای را با مهارتی بینظیر به سوی درک اسرار مسیر پرخطر این دره رازآلود پیش میراند تا کاروانیان نیز مانند کاروانباشی با هزاران داستان روبهرو شوند و سرانجام کولهباری از شهود را به ارمغان برند. در ماجرایی درسآموز از «دره ساحران» میخوانیم که در هر روز، هر ساحری یک یا دو ساعت، در کنار صخرهای یا در بیشهای خلوت میکرد و تنها میماند. این ساعت، «آنِ خلوتِ خویشتن» خوانده میشد. این ساعت برای ساحران مقدس بود و هیچ ساحری جرئت نداشت در این زمان به حریم ساحر دیگر وارد شود. این زمان، ساعت ممنوعه بود. اما در «زمانی، ساحری به کسی اطمینان کرده و وقایع آنِ خلوت را با او در میان گذشته بود.
این فرد تاجر، ساحر را به یکی از شهرهای کشور برده، با اجرای عمل جادویی، به همسایه خود ستم کرده و او را به هزارویک بلا مبتلا کرده بود. هر ساحر در طول این مدت، از ساحربودن خود مبرا شده و مانند کودکی، ناتوان و بیرمق میمانده و نیروی جادویی خود را به کسی یا چیزی میسپرده. پس از خروج از خلوت خویشتن، هرچه در آن حالت رخ داده، از ذهن ساحر زدوده میشده است. این تاجر که از حالات خلوت ساحر آگاهی یافته بود، به طلا و نقرهای که در مقابل کارش به او داده بود، طمع میورزد و تصمیم میگیرد ساحر را تحت مراقبت قرار دهد تا وقتی که ساحر وارد خلوتِ خویشتن شد، پولها را بردارد.
وقتی که زمان فرامیرسد و ساحر در میان صخرههای همیشگی خود، میایستد و به همهچیز بیاعتنا میماند، تاجر پیدا میشود و شروع میکند به جستوجو و تفحص در لباس و جیبهای ساحر. ساحرِ مدهوش، مانع کار او نمیشود. خلاصه، تاجر پولها و طلاهایی را پیدا میکند و با عجله در جیبهای خود جای میدهد و وقتی که قدم برمیدارد تا از دایره خلوت ساحر خارج شود، برمیگردد و به عقب نگاه میکند. ساحر به او مینگرد و میگوید: «برو، اما من حلالت نخواهم کرد». تاجر اهمیت نمیدهد، با عجله سَربالایی را طی میکند و از دره خارج میشود و به راهی میافتد که به شهر میرود. راه همان بود و شهر هم سرِ جای خود، اما آن مرد چندین سال است که راهِ آشنا را میرود اما این راه او را به جایی نمیرساند.