|

از میان سایه‌ها

کتاب «نقاش مرگ» نوشته آرش حسینی روایت تنهایی، عشق و کینه است. داستانِ آرشام، یک هنرمند گوشه‌گیر و تنها که سال‌‌ها پیش در نوجوانی والدین خود را در یک تصادف از دست داده است و پس از اینکه در رسیدن به دختر مورد علاقه‌‌اش به نام سهیلا شکست می‌‌خورد، سرخورده می‌شود. حالا در شب تولد دوستش سعید فرصتی برایش پیش می‌آید تا از هرکسی که می‌‌خواهد انتقام بگیرد و به آرزوی چندین‌ساله خود که همان ازدواج با سهیلا است دست پیدا کند.

از میان سایه‌ها

شرق: کتاب «نقاش مرگ» نوشته آرش حسینی روایت تنهایی، عشق و کینه است. داستانِ آرشام، یک هنرمند گوشه‌گیر و تنها که سال‌‌ها پیش در نوجوانی والدین خود را در یک تصادف از دست داده است و پس از اینکه در رسیدن به دختر مورد علاقه‌‌اش به نام سهیلا شکست می‌‌خورد، سرخورده می‌شود. حالا در شب تولد دوستش سعید فرصتی برایش پیش می‌آید تا از هرکسی که می‌‌خواهد انتقام بگیرد و به آرزوی چندین‌ساله خود که همان ازدواج با سهیلا است دست پیدا کند. در وجود هر انسانی حیوانی درنده خفته که اگر بیدار شود برای به‌ دست آوردن خواسته‌های خود حاضر است دست به هر کاری بزند. داستان آرشام می‌تواند نمونه‌‌ای از چنین وضعیتی در زندگی بسیاری از انسان‌‌های سرخورده و کینه‌توز باشد که وجودشان مملو از حسادت و نفرت به دیگران است. «نقاش مرگ» سیزده فصل دارد: مهمانی، احضار، مصاحبه کاری، آقای مدیر، زخمی کهنه، تابلو آخر، ندامت و جبران، آرزویی دیرین، کابوس‌های سعید، او همسر من نیست، ملاقات شبانه، آنها مرا صدا می‌زنند، او همه چیز من بود.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «در پایین‌ترین طبقه قفسه کتابخانه چشمش به کتاب موردنظرش افتاد، نیشخندی زد و آن را برداشت با عجله به آشپزخانه رفت و شروع کرد به خواندن کتاب، برای اینکه به کتاب قدیمی و پوسیده آسیبی نرسد، صفحات را به‌آرامی و با احتیاط ورق می‌زد، بالاخره به بخش مورد نظر خود رسید، همان‌طور که به حروف ابجد نگاه می‌کرد در ذهن مجموع اعداد حروف را محاسبه می‌نمود، به یاد جمله‌ای افتاد که اهریمن به او آموخته بود، ذغال و تخم‌مرغ را برداشت و شروع کرد به نوشتن «یظهر مازر علی آرشام م ازر ۲۴۸ ارش ام ۵۴۲». کارش که با تخم‌مرغ تمام شد آن را روی میز رها کرد، هنوز یک ساعتی وقت داشت بلند شد و کتری آب را روی شعله گاز گذاشت، آب کتری که جوش آمد آن را درون فلاسک چای ریخت... سپس به‌همراه تخم‌مرغ و فلاسک چای به حیاط خانه رفت، هوای سردی بود... روی صندلی چوبی نشست و با فنجانی چای از خود پذیرایی کرد. با لذت چای دارچینی خود را مزه‌ مزه کرد، طعم گس مانند چای داغ در آن هوای سرد حس وصف‌نشدنی به او می‌داد... فلاسک را بلند کرد و فنجان را دوباره از چای لبریز کرد... چای دوم را که نوشید بسته سیگار و فندک را از جیب خود بیرون آورد، سیگار را با پک عمیقی روشن نمود. سرش را به عقب خم کرد و نگاهش را به آسمان دوخت.

قرص کامل ماه در آسمان خودنمایی می‌کرد، با کمی مکث پک عمیق‌تری زد و دود سیگار را به‌صورت حلقه از دهانش بیرون فرستاد، حلقه دود همان‌طور که جلوتر پیش می‌رفت بزرگ‌تر و کمرنگ‌تر می‌شد و در آخر کاملاً در آن هوای سرد محو گردید... به ساعت مچی روی دست خود نگاه کرد، ساعت چند دقیقه‌ای به ۱۲ مانده بود. دیگر باید کار را شروع می‌کرد، بطری کوچک پلاستیکی که درونش نفت قرار داشت را از گوشه حیاط خانه برداشت و به‌ سمت چاله‌ای که درست کرده بود رفت، کمی نفت روی زغال‌ها ریخت و با فندک زغال‌ها را شعله‌ور کرد. منتظر ماند تا زغال‌ها گداخته شوند سپس تخم‌مرغ را به‌آرامی در میان زغال‌ها گذاشت و با صدایی رسا گفت: آنگاه که ماه قرص کامل شود، آنگاه که دروازه‌های دنیای آشکار و دنیای پنهان در یک راستا قرار گیرند، در ساعت مقرر من تو را از میان سایه‌ها احضار می‌کنم».