به مناسبت انتشار رمان «توماس تاریک»
رازِ کار بلانشو
اگر بخواهیم ادبیات را به آن حرکتی بازگردانیم که اجازه میدهد تا همه ابهامهای آن فهم شوند، آن حرکت اینجاست: ادبیات، مثل سخن عادی، از پایان میآغازد و این تنها چیزی است که به ما اجازه میدهد تا درک کنیم. برای سخنگفتن، باید مرگ را دید، باید آن را بر شانه خود ببینیم.
اگر بخواهیم ادبیات را به آن حرکتی بازگردانیم که اجازه میدهد تا همه ابهامهای آن فهم شوند، آن حرکت اینجاست: ادبیات، مثل سخن عادی، از پایان میآغازد و این تنها چیزی است که به ما اجازه میدهد تا درک کنیم. برای سخنگفتن، باید مرگ را دید، باید آن را بر شانه خود ببینیم.
- کار آتش، موریس بلانشو
روشنیِ بیاندازه نثر بلانشو تنها در سطح خواندن پیداست، اما در سطح ادراک نامفهوم و مبهم است و چهبسا «در برابر یک درک فعالانه مقاومت میکند.» به تعبیر سایمون کریچلی*، با خواندن بلانشو از نور روز به تجربهای از شب میرسیم. و البته این تجربه آن خوابی نیست که محو میکند و بر شب سلطه مییابد و آن را به اندوختهای از امکان بدل میکند، شبی که در آن میتوان به مرگ داخل شد، مرگی که هر بار با خوابیدن رخ میدهد -خواب همچون چیرگی یا نیرومندی بر مرگ. با خواندن بلانشو، تجربه «شبِ دیگر» یا «شب اصیل» اتفاق میافتد، شبی که از قضا گریزگاه خواب را از ما میگیرد: شبِ شبحآسای رؤیاها، اشباح و ارواح که در آن نه میتوان به خواب رفت و نه میتوان مرگ را تجربه کرد، چراکه چیزی نیرومندتر از مرگ حاضر است: «حقیقتِ سادۀ تختهبندِ هستی بودن، بدون هیچ راهی برای خروج»، آنچه بلانشو در تقابل با مرگ، از آن با عنوان «هماره مردن» یا «ناممکنی مرگ» یاد میکند. رمان «توماس تاریک» نمونه اعلای مواجههای متفاوت با تجربه مرگ در آثار بلانشو است، که اخیرا با ترجمه رضا سیروان در نشر مرکز منتشر شده است. راوی از همان ابتدا، با شب و بیخوابی یا بهقول بلانشو هماره مردن درگیر است. «شب تیرهتر و غمانگیزتر از آن بود که انتظارش را داشت. تاریکی همهچیز را در خود غرق کرده بود و امیدی به برگذشتن از سایههای آن نبود.» کریچلی، تختهبندِ هستی بودن را مترادفِ نوعی بیخوابی میداند؛ بیخوابی پراکراه شبانه در شبی که آهسته میگذرد و بر بدن ردی به جا میگذارد و فرد، این «انباشتِ جسمانی شب» را همچون هزاران زخم دردآلود نادیدنی در طول روز با خود حمل میکند. درست مانند هجوم شب بر توماس که او آن را چنین روایت میکند: «انگار این شب از زخم اندیشهای بیرون آمده بود که دیگر نمیاندیشید، زخم اندیشهای که آن را چیزی سوای اندیشه به صورتی هجوآمیز مثل یک شیء در نظر گرفته بود». تجربۀ شبِ بلانشویی که در سراسر «توماس تاریک» بیوقفه تکرار میشود، تجربه مردنی نیرومندتر از مرگ است و «خاستگاه ناممکنِ آن شوقی است که بر نوشتار حکم میراند». این ایده نو بلانشو در طرح مسئله شب و تلاقی ادبیات با مرگ است. اینکه «نوشتن شوق به یک اثر هنری زیبا نیست، بلکه شوقی به خاستگاه و آغازگاه شبانه اثر هنری است». از اینروست که بلانشو نویسنده را «بیخوابِ روز» میخواند. در «توماس تاریک» نیز با نثری روشن از نور روز مواجهیم که تحت سلطه شوقی ناممکن قرار دارد که از دسترس ادراک دور است. بر این اساس، کریچلی معتقد است آثار بلانشو متنی فلسفی نیست یا بهتعبیر دقیقتر، «خواندن بلانشو خواندن فلسفه نیست.» چراکه فلسفه از اساس، همبسته با حرکت ایدهای است که خود حرکت ادراک است؛ «دیالکتیکی که هماره بهواسطه افقی از شناخت، آشتی، نور روز و تولید اثر نظام یافته است، پس کار بلانشو فلسفه نیست». بنابراین خاستگاه شوق حاکم بر کار بلانشو در جای دیگری است. از دیدِ بلانشو «تولید اثر از غیاب اثر» یعنی ادبیات، و ادبیات نوشتن بیرون از فلسفه است. نوشتار ادبی بهتعبیر کریچلی، کار دیالکتیک منفی را مختل کرده و به درون سوژه نوعی سترونی و بیکنشی تزریق میکند که از حرکتِ ادراک و وسواسِ فلسفه با معنا میگریزد. بلانشو در رمان «توماس تاریک» تا سرحد ناپدید شدن روایت پیش میرود و به این ترتیب، مرز بین داستان و نقد، مخدوش و تکهتکه شده، و مدام در حال استحاله به یکدیگرند. در کارِ بلانشو خاصه آثار داستانی او، با فرارفتنی از تمایز میان داستان و نقد و تصورات مرسوم فرم و محتوا مواجهیم، که کریچلی آن را در پروژه «تولید ادبیات همچون تئوری ادبیات» تعریف میکند که ژانر بیانی آن پارهنویسی است. کار نویسنده با تجربه مرگ همخوانی دارد. از دید بلانشو، ادبیات در میان دو شیب تعریف میشود. در شیبِ نخست، خواستِ نویسنده آن است که تمام واقعیت را از طریق نیروی نفی به آگاهی یا همان «نور محض روز » فروکاهد، اما در شیب دیگر خواهان دستیابی به ناآگاهی یا «شب محض»، و درآمیختن با واقعیت چیزهاست. به باور بلانشو، ادبیات نه میتواند به آگاهی تمام دست یابد و نه به ناآگاهی کامل، و این درک و دریافت کشفِ ادبیات است: «ادبیات با نفی روز، روز را بهمثابه تقدیر بازسازی میکند، و با تأیید شب، شب را همچون ناممکنیِ شب مییابد.» تقدیر نویسنده یا به تعبیر بلانشو «بیخوابِ روز»، سَر کردن با دو شیب ادبیات است که ناممکن و گریزناپذیرند. راویِ «توماس تاریک» دریافته که «اندیشهاش با شب آمیخته، گرداگرد بدنش بیدار میماند» و با یقینی هولناک میداند که «اندیشه در جستوجوی راهی برای ورود به او است». تجربه توماس چیزی نیرومندتر از مرگ است، «از این به بعد در همه مقابری که میتوانست جای گیرد، در همه احساساتی که خود گورهایی برای مردگان بودند، در این نابودی که از خلال آن میمرد بیآنکه اجازه دهد او را مرده بپندارند، مرده دیگری در کار بود که از او پیشی گرفته بود و عین خودش بود، کسی که ابهام مرگ و زندگی توماس را به سرحدات نهاییاش میکشاند».
اما اینکه بلانشو پای مرگ را به میان میکشد و از نسبت ادبیات با مرگ سخن میگوید، چه دستاوری دارد؟ از دیدِ کریچلی، «دانستگی سرگیجهآور تناهی» رازِ کار بلانشو است و نوشتن از این منظر، زیستن با این راز است. رازی که برای راز ماندن، نباید افشا شود. به بیانِ کریچلی، ادبیات نمیتواند به قلمروی عمومی، روزِ عمومیت و سیاسیگری فروکاسته شود و این البته معنایش آن نیست که ادبیات به قلمروی خصوصی قابل تقلیل است. بلکه این ادعا نشان میدهد که ادبیات با قلمروی عمومی ناهمگون و از اساس مرموز است و «به نحوی پارادوکسی به معنی این ادعاست که شرط سیاستزدایِ سیاستگری و پیششرط فضای امر سیاسی بر بنیان دانستگی سرگیجهآور تناهی است، فضایی که باز و دموکراتیک باقی میماند».
* «خیلی کم... تقریبا هیچ: مرگ، فلسفه، ادبیات»، سایمون کریچلی، ترجمه لیلا کوچکمنش، نشر رخداد نو