اسفندیار بر گیتى چشم فرومىبندد(1)
سیمرغ نیک دریافت آنگاه که زرتشت، اسفندیار نوزاد را در آب مقدس شستوشو داد، اسفندیار بىآنکه خود بخواهد به هنگام فرورفتن در آب چشمان خویش را بسته است و به همین روى چشمان وى رویین نگشته، آسیبپذیر شده است و نیز سیمرغ نیک مىدانست اسفندیار نهتنها به هنگام فرورفتن در آب مقدس برای رویینتنشدن چشم فروبسته بود،


سیمرغ نیک دریافت آنگاه که زرتشت، اسفندیار نوزاد را در آب مقدس شستوشو داد، اسفندیار بىآنکه خود بخواهد به هنگام فرورفتن در آب چشمان خویش را بسته است و به همین روى چشمان وى رویین نگشته، آسیبپذیر شده است و نیز سیمرغ نیک مىدانست اسفندیار نهتنها به هنگام فرورفتن در آب مقدس برای رویینتنشدن چشم فروبسته بود، که چشم خرد او نیز تاریک شده بود، وگرنه درباره اندرزهاى مادر اندکى مىاندیشید و پهلوانىهاى رستم را در نگاهداشت خاندان کیانى در یاد مىداشت و در برابر لابههاى رستم که از نبرد با او پرهیز داشت، اندکى نرمى نشان مىداد و مىتوان بهروشنى گفت که اسفندیار بىخویشتن خویش مرگ را آرزو مىکرد و اینک مرگ:
گفته شد پس از نبرد سهمگین دو پهلوان یکى جوان و با سرى پر باد و دیگرى پیر و با پیشینهاى درخشان هر دو دست از نبرد شستند و به سراى خویش بازگشتند. پهلوان پیر با تنى خونین به دیوان خود بازگشت و با یارى سیمرغ پاکیزه تن از هر زخمى پگاهان دیگر به سراپرده اسفندیار آمد و او را فراخواند نه به نبرد، که به آشتى. پهلوان پیر همانگونه که سیمرغ او را گفته بود، باز هم نزد اسفندیار لابه کرد که تن خویش میازار که او خود تو را تا دربار گشتاسب همراه خواهد شد و اسفندیار با پوزخندى لابههاى رستم را پاسخ گفت، اگرچه از درست تنى رستم و شادابى رخش که روز پیشین آنگونه او را زار و نزار ترک گفته بودند، در شگفت بود.
اسفندیار نهتنها به خواهشهاى رستم به مهر پاسخى نداد، که بر او خروشید که اى کاش نام تو در جهان ناپدید شده بود و افزود مىداند که از نیرنگ زال اکنون بدینسان درست گشته است وگرنه امروز مىبایست در جستوجوی گور خویش مىبود. رستم در پاسخ گفت: آیا از نبرد و خونریختن سیر نگشتهاى، از جهاندار یزدان پاک بترس و اینگونه چشم خود را کور نگران. من امروز براى نبرد نیامدهام و آمدهام از تو به زارى و به لابه بخواهم دست از کینهجویى بشویى و راه آشتى در پیشگیرى.
من امروز نز بهر جنگ آمدم / پى پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشى همى / دو چشم خرد را بپوشی همى
تو را به خورشید و ماه و به اوستا و زند سوگند مىدهم که راه گزند در پیش نگیر و به خانهام بیا که در خانه خویش تو را گرامى مىدارم و درِ گنج دیرینه خاندان خویش را به روى تو مىگشایم و آنگاه هرچه فرمان دهى همان کنم و چون به درگاه گشتاسب رسیدیم، اگر فرمان مرگ مرا داد شایسته آن هستم و اگر به بندم کشد، فرمان ببرم. اکنون هرآنچه در توان دارم به کار مىگیرم تا تو را از کارزار سیر گردانم.
دریغا که اختر اسفندیار روى به خاموشى داشت که اینگونه لابههاى رستم را پاسخ گفت: اى مرد فریب، من اندیشه نبرد ندارم. تو پاى در بند بنه و با من همراه شو که مرا از تو کینهاى نیست و آنچه از تو مىخواهم برآورده گردانى، فرمان شاهنشاه ایران است. باز هم رستم زبان به مهر گشود: شهریارا راه بیداد در پیش مگیر که اگر در این نبرد کشته شوى، نام من زشت و خوار مىشود. از دل کینه را برون کن و دیو را با خرد همنشین مگردان.
اسفندیار در پاسخ گفت: تا کى سخن بیهوده مىگویى، آیا از من مىخواهى بر فرمان شهریارم پشت کنم؟ که هرکس به فرمان شاه جهان پشت کند، روزگار او به سر آید، تنها پاسخى که پذیراى آن هستم، اینکه پاى در بند نهى و با من همراه گردى.
رستم دانست که لابههاى او به کار نیاید. آنگاه کمان را به زه کرد و آن تیر گز را که پیکانش را با آب رز راستایی داده بود، در چله کمان گذاشت ولی تیر را رها نکرد، سر به سوى آسمان کرده گفت: اى آفریننده خورشید و ماه، اى تو که دانش و شکوه و زور را فزونی مىبخشى، تو خود آگاهى که تا کجا از او خواستم دست از نبرد بشوید و چه زارىها کردم که مگر از این کارزار سر بپیچد و تو خود مىدانى او تنها در بیداد مىکوشد و زورمندى خویش را به من مىفروشد. از تو مىخواهم مرا به بادافره این گناه مگیرى.