|

آدم‌های بی‌نام جنوب

شرق: «آدم‌های بی‌نام این داستان‌ها تنها زاده خیال من هستند، حتی اگر نشانی خانه‌هاشان را پستچی هم بداند». این جمله که پیشاپیشِ داستان‌های مجموعه «سنگِ نر» نوشته محسن حاجی‌پور نشسته است، نشانی از داستان‌ها به دست می‌دهد، چراکه بیشتر شخصیت‌های داستان‌های این کتاب نام ندارند، یا با ضمیر «من»، «او»، یا «این»، «آن» معرفی می‌شوند یا صفت، و مرد و زنی، انگار این شخصیتِ زن می‌تواند هر زنی باشد در هر جایی یا مردی که می‌تواند منتشر شود. عاملِ مجموعه «سنگِ نر» هفت داستان کوتاه دارد: خانه‌کلاغی‌ها، سرخیِ برگ حنا، دوستخواه، سنگِ نر، تو و باتو، رگِ دیوانگی و ترجیع‌بندی برای کلاخ. از مشترکاتِ این هفت داستانِ متفاوت، بستر جغرافیایی و فضای بومیِ جنوبی است که داستان‌ها در آن روایت می‌شوند و ازاین‌رو گرچه هر داستان به اقتضای موضوع و آدم‌هایش لحنِ خاص خود را دارد، تمام داستان‌ها از اصطلاحات و کلمات بومی زبان خطه جنوب سرشارند و این اصرار در استفاده از کلام بومی گاه موجب می‌شود نحوه به‌کارگیری زبان در داستان و بازی‌های کلامی بیش از خط داستانی و قصه‌گویی و شخصیت‌پردازی به چشم بیاید. چنان‌که در بخشی از داستان «سرخیِ برگ حنا» می‌خوانیم: «دنیا تَپ کرده بود و هیچ صدایی نمی‌جنبید تا آنکه آسمان بنای برق نهاد و برقی بلندایش را چاکاند و نهیب‌اش ترکاند دوکله را که کله دیگری پشت همین کله پیدایش داشت و صورت آن ناپیدا. صدایش درآمد: - بریم تا آب نواگشته دورمان. ابرِ سیاهی شکم‌اش زمین نهاده بود و آسمان نورد می‌کوبید برای باریدن؛ باریدنی در آغاز جامه‌تَرکن و بعد زِمی‌ترکن و بعدتر دم‌اسبی، که اگر دهن‌مشکی بشود غناهشتِ شیرینه و میرشکاری و انجیر و تاج‌آباد توی شهر می‌پیچد و همه می‌آیند رخِ دره‌ها تماشای آب گل‌آلودِ خروشانی که سنگ‌ها را روی هم می‌غلتاند و می‌رود خرمایستانِ شهر و بندِباغ را آب می‌کند و توی مسیله پهن می‌شود». یا در داستان «سنگِ نر» که می‌خوانیم: «رویش به راسته بهداری بود که صدایی بنِ گوش‌اش دویدن گرفت. دور نبود و نزدیک‌تر می‌شد. سرش را به سوی صدا برگرداند و توی راسته دوتا پسربچه را دید که می‌دوند. دست‌های‌شان توی دمپای‌های‌شان. با خودش گفت: - هار بشی بچه! باد توی دماغ‌شان رفته بود و فیره می‌دادند برای رفتن یا آمدن، رسیدند. از دیوارکِ سیمانیِ میدان پریدند و از میان درخت‌ها و درختچه‌ها رد شدند تا برسند به حوضِ وسطِ میدان. رسیدند. فاصله‌ای با هم نداشتند. این گفت: اول. آن گفت: اول. این گفت: من زودتر رسیدم. آن گفت: با هم رسیدیم. این گفت: من اول شدم. آن گفت: تِرک، من اول شدم. هَسْکِ‌هَسْکْ می‌کرد سینه‌هاشان. مرد اندیشید: گوش‌مان دنیا را نمی‌شنید! سگ دچارم کرد ظهرِ گرما. شهرک بخار می‌کرد. هیچ‌که نبود. پیرزنِ جنگ‌زده هم توی سایه کهور پیاده‌رو کنار گاری‌اش نشسته بود و به جایی نگاه می‌کرد که پیدا نبود». عمده داستان‌ها را دیالوگِ دو شخصیت می‌سازد و با اینکه عاملِ پیش‌بَرنده داستان‌ها دیالوگ‌هاست، تمام داستان‌ها با توصیفِ جزئیات همراه است. در داستانِ «رگِ دیوانگی» می‌خوانیم: «نبشِ کوچه، زیر سایه کهور؛ ظهر. هوا نه گرم نه سرد. دوتا پسربچه، سر قرار. قرارشان اینکه پیر شوند و دیری نگذشت که پیر شدند؛ یکی هفتادوپنج‌ ساله یکی هشتاد ساله. اینی که هفتادوپنج ساله می‌شد، سینه‌اش را صاف کرد و با صدایی که هنوز رگه‌های نوجوانی داشت خسته از گذر سالیان دراز عمر نالید: - من امروز هفتادوهفت ساله می‌شوم خالو، شناسنامه‌ام دو سال از خودم کوچک‌تر است. تا آنی که هشتاد ساله می‌نمود اقرار کرد: - من هم با شناسنامه برادر مرده‌ام زنده‌ام؛ سه سال پیش از زادِ من عمرش را داد به شما، شاید هم به خودم نمی‌دانم، به هر حال افتاد توی چاه. پیری پرشتاب در تن‌شان می‌رویید. پیرِ هفتادوپنج ساله قامت بلندترش دوتا شد و کولوکولو با دستی روی خمیدگیِ کمرش آرام راه افتاد تا پیرِ هشتاد ساله هم جوری روی پاهایش بلنگد که هرآن گفتی افتاد ولی نمی‌افتاد و با اِنکُ‌وپِنکِ مدام پیش می‌رود...». ادبیاتِ جنوب در داستان‌نویسی ما جایگاه مهمی دارد. اگر به فهرستِ نویسندگان خطه جنوب و داستان‌هایی که در جنوبِ کشور می‌گذرد نگاهی بیندازیم، با تنوع و داستان‌های پُرشماری مواجه می‌شویم که هریک گوشه‌کناری از جنوب و حس‌وحالِ این خطه را به تصویر کشیده‌اند. داستان‌های مجموعه «سنگِ نر» نیز روایتی از آدم‌های جنوبی و فضای جنوب به دست می‌دهد که به‌نوبه خود، غریب و بدیع‌اند. داستان‌های‌ محسن حاجی‌پور با زبانی پیراسته که بهره بسیار از ظرافت‌ها و امکاناتِ زبان بومی جنوبی برده است، می‌کوشد تا جنوبِ تازه‌ای به نمایش درآورد که با تجربه زیسته او درهم تنیده است. تجربه این نویسنده جنوبی از زادگاهش، خورموج به باورپذیری و روایتِ واقع‌گرای داستان کمک بسزایی کرده است.

شرق: «آدم‌های بی‌نام این داستان‌ها تنها زاده خیال من هستند، حتی اگر نشانی خانه‌هاشان را پستچی هم بداند». این جمله که پیشاپیشِ داستان‌های مجموعه «سنگِ نر» نوشته محسن حاجی‌پور نشسته است، نشانی از داستان‌ها به دست می‌دهد، چراکه بیشتر شخصیت‌های داستان‌های این کتاب نام ندارند، یا با ضمیر «من»، «او»، یا «این»، «آن» معرفی می‌شوند یا صفت، و مرد و زنی، انگار این شخصیتِ زن می‌تواند هر زنی باشد در هر جایی یا مردی که می‌تواند منتشر شود. عاملِ مجموعه «سنگِ نر» هفت داستان کوتاه دارد: خانه‌کلاغی‌ها، سرخیِ برگ حنا، دوستخواه، سنگِ نر، تو و باتو، رگِ دیوانگی و ترجیع‌بندی برای کلاخ. از مشترکاتِ این هفت داستانِ متفاوت، بستر جغرافیایی و فضای بومیِ جنوبی است که داستان‌ها در آن روایت می‌شوند و ازاین‌رو گرچه هر داستان به اقتضای موضوع و آدم‌هایش لحنِ خاص خود را دارد، تمام داستان‌ها از اصطلاحات و کلمات بومی زبان خطه جنوب سرشارند و این اصرار در استفاده از کلام بومی گاه موجب می‌شود نحوه به‌کارگیری زبان در داستان و بازی‌های کلامی بیش از خط داستانی و قصه‌گویی و شخصیت‌پردازی به چشم بیاید. چنان‌که در بخشی از داستان «سرخیِ برگ حنا» می‌خوانیم: «دنیا تَپ کرده بود و هیچ صدایی نمی‌جنبید تا آنکه آسمان بنای برق نهاد و برقی بلندایش را چاکاند و نهیب‌اش ترکاند دوکله را که کله دیگری پشت همین کله پیدایش داشت و صورت آن ناپیدا. صدایش درآمد: - بریم تا آب نواگشته دورمان. ابرِ سیاهی شکم‌اش زمین نهاده بود و آسمان نورد می‌کوبید برای باریدن؛ باریدنی در آغاز جامه‌تَرکن و بعد زِمی‌ترکن و بعدتر دم‌اسبی، که اگر دهن‌مشکی بشود غناهشتِ شیرینه و میرشکاری و انجیر و تاج‌آباد توی شهر می‌پیچد و همه می‌آیند رخِ دره‌ها تماشای آب گل‌آلودِ خروشانی که سنگ‌ها را روی هم می‌غلتاند و می‌رود خرمایستانِ شهر و بندِباغ را آب می‌کند و توی مسیله پهن می‌شود». یا در داستان «سنگِ نر» که می‌خوانیم: «رویش به راسته بهداری بود که صدایی بنِ گوش‌اش دویدن گرفت. دور نبود و نزدیک‌تر می‌شد. سرش را به سوی صدا برگرداند و توی راسته دوتا پسربچه را دید که می‌دوند. دست‌های‌شان توی دمپای‌های‌شان. با خودش گفت: - هار بشی بچه! باد توی دماغ‌شان رفته بود و فیره می‌دادند برای رفتن یا آمدن، رسیدند. از دیوارکِ سیمانیِ میدان پریدند و از میان درخت‌ها و درختچه‌ها رد شدند تا برسند به حوضِ وسطِ میدان. رسیدند. فاصله‌ای با هم نداشتند. این گفت: اول. آن گفت: اول. این گفت: من زودتر رسیدم. آن گفت: با هم رسیدیم. این گفت: من اول شدم. آن گفت: تِرک، من اول شدم. هَسْکِ‌هَسْکْ می‌کرد سینه‌هاشان. مرد اندیشید: گوش‌مان دنیا را نمی‌شنید! سگ دچارم کرد ظهرِ گرما. شهرک بخار می‌کرد. هیچ‌که نبود. پیرزنِ جنگ‌زده هم توی سایه کهور پیاده‌رو کنار گاری‌اش نشسته بود و به جایی نگاه می‌کرد که پیدا نبود». عمده داستان‌ها را دیالوگِ دو شخصیت می‌سازد و با اینکه عاملِ پیش‌بَرنده داستان‌ها دیالوگ‌هاست، تمام داستان‌ها با توصیفِ جزئیات همراه است. در داستانِ «رگِ دیوانگی» می‌خوانیم: «نبشِ کوچه، زیر سایه کهور؛ ظهر. هوا نه گرم نه سرد. دوتا پسربچه، سر قرار. قرارشان اینکه پیر شوند و دیری نگذشت که پیر شدند؛ یکی هفتادوپنج‌ ساله یکی هشتاد ساله. اینی که هفتادوپنج ساله می‌شد، سینه‌اش را صاف کرد و با صدایی که هنوز رگه‌های نوجوانی داشت خسته از گذر سالیان دراز عمر نالید: - من امروز هفتادوهفت ساله می‌شوم خالو، شناسنامه‌ام دو سال از خودم کوچک‌تر است. تا آنی که هشتاد ساله می‌نمود اقرار کرد: - من هم با شناسنامه برادر مرده‌ام زنده‌ام؛ سه سال پیش از زادِ من عمرش را داد به شما، شاید هم به خودم نمی‌دانم، به هر حال افتاد توی چاه. پیری پرشتاب در تن‌شان می‌رویید. پیرِ هفتادوپنج ساله قامت بلندترش دوتا شد و کولوکولو با دستی روی خمیدگیِ کمرش آرام راه افتاد تا پیرِ هشتاد ساله هم جوری روی پاهایش بلنگد که هرآن گفتی افتاد ولی نمی‌افتاد و با اِنکُ‌وپِنکِ مدام پیش می‌رود...». ادبیاتِ جنوب در داستان‌نویسی ما جایگاه مهمی دارد. اگر به فهرستِ نویسندگان خطه جنوب و داستان‌هایی که در جنوبِ کشور می‌گذرد نگاهی بیندازیم، با تنوع و داستان‌های پُرشماری مواجه می‌شویم که هریک گوشه‌کناری از جنوب و حس‌وحالِ این خطه را به تصویر کشیده‌اند. داستان‌های مجموعه «سنگِ نر» نیز روایتی از آدم‌های جنوبی و فضای جنوب به دست می‌دهد که به‌نوبه خود، غریب و بدیع‌اند. داستان‌های‌ محسن حاجی‌پور با زبانی پیراسته که بهره بسیار از ظرافت‌ها و امکاناتِ زبان بومی جنوبی برده است، می‌کوشد تا جنوبِ تازه‌ای به نمایش درآورد که با تجربه زیسته او درهم تنیده است. تجربه این نویسنده جنوبی از زادگاهش، خورموج به باورپذیری و روایتِ واقع‌گرای داستان کمک بسزایی کرده است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها