|

سیمای نقاش در قاب پنجره

پرویز کلانتری

روزی که به سراغ فرامرزی رفتم، متوجه شدم تنهاست. زن‌وبچه را به مسافرت فرستاده و در فراغت و تنهایی سخت مشغول نقاشی بود. فرصتی بود مغتنم که کارهایش را ببینم. آنها را یکی‌یکی از کارتن قطوری بیرون می‌کشید و در کف آتلیه پهن می‌کرد تا بشود انبوه آثار را در کنار هم دید.
درخت و پنجره و خلاصه‌شده‌ای از طرح خانه، دوره جدیدی از نقاشی‌ها و طرح‌هایش را تشکیل می‌دهند. نقاشی‌هایی با پاستل و گرافیت بر کاغذ.
انبوهی از این آثار را می‌بینی که همچنان با عناصر «درخت، پنجره، خانه و انسان» ساده شده‌اند تا با مختصر اشاره‌ای، چیزی را به ما نشان دهند که مقصود نهایی نقاش است. آن چیز، همان «جوهر زیبایی تصویری» است که نقاش خصوصا در طرح‌هایش با ترکیب‌های ساده‌شده فرم‌های انتزاعی در جست‌وجوی آن است. او در این جست‌وجوی پیگیر، برای دستیابی به کمپوزیسیون دلخواه، با وسواس به ساختمان اساسی فرم‌هایش توجه دارد. درواقع او ساختارگرایی است که ساختمان اثرش را در بیان تصویری ایجازگونه و اختصار می‌طلبد.
همچنان‌که نقاشی‌ها را با حوصله و دقت کف زمین قرار می‌دهد تا مراحل تکاملی فرم‌ها را ببینم، متوجه می‌شوم موها را سفید کرده و پا به میانسالی نهاده است. در سن‌وسالی قرار گرفته که طبیعتا فارغ از پرگویی و تزیینات، به «مینی‌مالیسم» گرایش دارد. سن‌وسالی که آدمیزاد به‌طور طبیعی از خودنمایی و گنده‌گویی پرهیز دارد. فرامرزی فارغ از قیل‌وقال حاکم بر فضای هنری موجود، باوقار مناسب سن‌وسالش در خلوت‌نشینی هنرمندانه‌اش به کار تکامل‌بخشیدن به خلق آثارش می‌پردازد.
آسمان بهاری آکنده از ابرهای باران‌زاست. ناگهان فضای آتلیه از برق شدید و انعکاس نور بر نقاشی‌ها رعب‌آور می‌شود. رعد چنان می‌غرد که پنجره‌ها به لرزه درمی‌آیند و رگبار شدید سیل‌آسا جهان را می‌شوید، اما لحظاتی بعد آفتاب از پس ابرهای سیاه نمایان می‌شود. در هوای بهشتی است که سبزی درختان به نقاشی‌ها سرایت می‌کند و حضور آدم و حوا در نقاشی‌ها نمایان و کم‌کم لحن شاعرانه و عاشقانه بر آثار حاکم می‌شود.
فرامرزی یکی‌یکی نقاشی‌ها را کف آتلیه پهن می‌کند: مرد، زن، عشق، خانه، درخت، پنجره.
تلفن زنگ می‌زند. همسرش از راه دور نگران حال اوست و بچه‌ها سلام می‌رسانند. به همسرش می‌گوید: کلانتری اینجاست، دارم نقاشی‌ها را نشانش می‌دهم. به هم سلام می‌رسانیم. پایان سفر آنهاست و پایان تنهایی او. صدای سوت قطار از ایستگاه مشهد به تهران شنیده می‌شود. در یکی از آثارش مردی را می‌بینی که درخت، خانه و زن را عاشقانه در آغوش کشیده است و من، خود نقاش را در آن چهره می‌بینم که از سر شیفتگی به زیبایی‌ها سرانجام در میانه‌سالی همه جهان و کائنات را عارفانه در آغوش کشیده است.
کف آتلیه گنجایش آن‌همه کار را نداشت. تماشای چیزی حدود بیش از صداثر کار آسانی نبود، بنابراین کارها را طبقه‌بندی کردیم و در سه‌مرحله گزینشی آنها را به دقت تماشا می‌کنیم؛ کاری که ساعت‌ها وقت ما را گرفت و گفت‌وگویمان در بحث ساده‌کردن (استیلیزاسیون) به درازا کشید. بحث درباره اینکه ذهن انسان در روند تکاملی خود در عرصه تاریخ و تمدن از سادگی به بغرنجی رسیده است، ولی انسان برای درک موضوعات به ساده‌کردن آنها می‌پردازد؛ همان سادگی موجود در هنر مدرن که در عین حال توضیح ظرافت‌های نهفته در پیچیدگی‌ها و بغرنجی‌هاست. حالا خسته از بحث و کلنجار در کارها چای می‌نوشیم و او سیگارش را متفکرانه دود می‌کند. می‌گویم اگر حرف‌هایمان ضبط شده بود، شاید تفسیر مناسبی برای نمایشگاهت بود، حیف که منتقد نقاشی نیستم، من فقط داستان می‌نویسم. او می‌گوید: ولی من نوشته‌هایت را خیلی دوست دارم.
آفتاب غروب کرده است. از دوردست‌ها صدای اذان مغرب به‌گوش می‌رسد. خداحافظی می‌کنم. بیرون ساختمان، او را در قاب روشن پنجره می‌بینم که دستش را دراز کرده تا برایم تکان دهد، اما دست‌هایش به‌سوی آسمان دراز و دراز و درازتر می‌شوند و فراتر از خانه‌ها، درخت‌ها و ابرها می‌روند تا همه جهان و کائنات را در آغوش بگیرند.

روزی که به سراغ فرامرزی رفتم، متوجه شدم تنهاست. زن‌وبچه را به مسافرت فرستاده و در فراغت و تنهایی سخت مشغول نقاشی بود. فرصتی بود مغتنم که کارهایش را ببینم. آنها را یکی‌یکی از کارتن قطوری بیرون می‌کشید و در کف آتلیه پهن می‌کرد تا بشود انبوه آثار را در کنار هم دید.
درخت و پنجره و خلاصه‌شده‌ای از طرح خانه، دوره جدیدی از نقاشی‌ها و طرح‌هایش را تشکیل می‌دهند. نقاشی‌هایی با پاستل و گرافیت بر کاغذ.
انبوهی از این آثار را می‌بینی که همچنان با عناصر «درخت، پنجره، خانه و انسان» ساده شده‌اند تا با مختصر اشاره‌ای، چیزی را به ما نشان دهند که مقصود نهایی نقاش است. آن چیز، همان «جوهر زیبایی تصویری» است که نقاش خصوصا در طرح‌هایش با ترکیب‌های ساده‌شده فرم‌های انتزاعی در جست‌وجوی آن است. او در این جست‌وجوی پیگیر، برای دستیابی به کمپوزیسیون دلخواه، با وسواس به ساختمان اساسی فرم‌هایش توجه دارد. درواقع او ساختارگرایی است که ساختمان اثرش را در بیان تصویری ایجازگونه و اختصار می‌طلبد.
همچنان‌که نقاشی‌ها را با حوصله و دقت کف زمین قرار می‌دهد تا مراحل تکاملی فرم‌ها را ببینم، متوجه می‌شوم موها را سفید کرده و پا به میانسالی نهاده است. در سن‌وسالی قرار گرفته که طبیعتا فارغ از پرگویی و تزیینات، به «مینی‌مالیسم» گرایش دارد. سن‌وسالی که آدمیزاد به‌طور طبیعی از خودنمایی و گنده‌گویی پرهیز دارد. فرامرزی فارغ از قیل‌وقال حاکم بر فضای هنری موجود، باوقار مناسب سن‌وسالش در خلوت‌نشینی هنرمندانه‌اش به کار تکامل‌بخشیدن به خلق آثارش می‌پردازد.
آسمان بهاری آکنده از ابرهای باران‌زاست. ناگهان فضای آتلیه از برق شدید و انعکاس نور بر نقاشی‌ها رعب‌آور می‌شود. رعد چنان می‌غرد که پنجره‌ها به لرزه درمی‌آیند و رگبار شدید سیل‌آسا جهان را می‌شوید، اما لحظاتی بعد آفتاب از پس ابرهای سیاه نمایان می‌شود. در هوای بهشتی است که سبزی درختان به نقاشی‌ها سرایت می‌کند و حضور آدم و حوا در نقاشی‌ها نمایان و کم‌کم لحن شاعرانه و عاشقانه بر آثار حاکم می‌شود.
فرامرزی یکی‌یکی نقاشی‌ها را کف آتلیه پهن می‌کند: مرد، زن، عشق، خانه، درخت، پنجره.
تلفن زنگ می‌زند. همسرش از راه دور نگران حال اوست و بچه‌ها سلام می‌رسانند. به همسرش می‌گوید: کلانتری اینجاست، دارم نقاشی‌ها را نشانش می‌دهم. به هم سلام می‌رسانیم. پایان سفر آنهاست و پایان تنهایی او. صدای سوت قطار از ایستگاه مشهد به تهران شنیده می‌شود. در یکی از آثارش مردی را می‌بینی که درخت، خانه و زن را عاشقانه در آغوش کشیده است و من، خود نقاش را در آن چهره می‌بینم که از سر شیفتگی به زیبایی‌ها سرانجام در میانه‌سالی همه جهان و کائنات را عارفانه در آغوش کشیده است.
کف آتلیه گنجایش آن‌همه کار را نداشت. تماشای چیزی حدود بیش از صداثر کار آسانی نبود، بنابراین کارها را طبقه‌بندی کردیم و در سه‌مرحله گزینشی آنها را به دقت تماشا می‌کنیم؛ کاری که ساعت‌ها وقت ما را گرفت و گفت‌وگویمان در بحث ساده‌کردن (استیلیزاسیون) به درازا کشید. بحث درباره اینکه ذهن انسان در روند تکاملی خود در عرصه تاریخ و تمدن از سادگی به بغرنجی رسیده است، ولی انسان برای درک موضوعات به ساده‌کردن آنها می‌پردازد؛ همان سادگی موجود در هنر مدرن که در عین حال توضیح ظرافت‌های نهفته در پیچیدگی‌ها و بغرنجی‌هاست. حالا خسته از بحث و کلنجار در کارها چای می‌نوشیم و او سیگارش را متفکرانه دود می‌کند. می‌گویم اگر حرف‌هایمان ضبط شده بود، شاید تفسیر مناسبی برای نمایشگاهت بود، حیف که منتقد نقاشی نیستم، من فقط داستان می‌نویسم. او می‌گوید: ولی من نوشته‌هایت را خیلی دوست دارم.
آفتاب غروب کرده است. از دوردست‌ها صدای اذان مغرب به‌گوش می‌رسد. خداحافظی می‌کنم. بیرون ساختمان، او را در قاب روشن پنجره می‌بینم که دستش را دراز کرده تا برایم تکان دهد، اما دست‌هایش به‌سوی آسمان دراز و دراز و درازتر می‌شوند و فراتر از خانه‌ها، درخت‌ها و ابرها می‌روند تا همه جهان و کائنات را در آغوش بگیرند.