|

دی اچ لارنس و واکاوی روابط انسان‌ها

دی اچ لارنس از نویسندگان مطرح و مهم قرن بیستم است که در ایران هم چهره شناخته‌شده‌ای به شمار می‌رود. لارنس در طول سال‌های حیاتش در فرم‌های مختلف نوشتاری به نوشتن پرداخت و در کارنامه به‌جامانده از او رمان، شعر، داستان کوتاه، نمایش‌نامه و مقاله دیده می‌شود. لارنس نویسنده‌ای صاحب سبک بود و آثارش مورد توجه منتقدان عادی و همچنین منتقدان قرار داشته است

دی اچ لارنس و واکاوی روابط انسان‌ها

شرق: دی اچ لارنس از نویسندگان مطرح و مهم قرن بیستم است که در ایران هم چهره شناخته‌شده‌ای به شمار می‌رود. لارنس در طول سال‌های حیاتش در فرم‌های مختلف نوشتاری به نوشتن پرداخت و در کارنامه به‌جامانده از او رمان، شعر، داستان کوتاه، نمایش‌نامه و مقاله دیده می‌شود. لارنس نویسنده‌ای صاحب سبک بود و آثارش مورد توجه منتقدان عادی و همچنین منتقدان قرار داشته است.

لارنس در سال‌های ابتدایی قرن بیستم به نوشتن پرداخت؛ یعنی در دوره‌ای که ماشین داشت به مرور در عرصه‌های مختلف زندگی انسان وارد می‌شد. لارنس نیز تحت تأثیر آن دوران و تحولات برآمده از آن، تصویری از زمانه‌اش در آثارش به دست داده است. در اغلب آثار او تضاد طبیعت و مدرنیسم و تبعات غیرقابل اجتناب مدرنیسم بر زندگی انسان مورد توجه قرار گرفته و تنش میان فردیت و مدرنیته در داستان‌هایش دیده می‌شود.

«روباه» عنوان یکی از داستان‌های لارنس است که اولین‌بار در سال 1922 در نشریه‌ای آمریکایی در چهار شماره منتشر شد. یک سال پس از این داستان در قالب کتابی مستقل به چاپ رسید. ماجراهای کتاب به سال‌هایی مربوط است که جنگ جهانی اول در جریان است. لارنس در این داستانش هم به روابط میان شخصیت‌ها از منظر روان‌شناختی و عاطفی توجه کرده است. «روباه» سال‌ها پیش به فارسی ترجمه شده بود اما به‌تازگی ترجمه کاوه میرعباسی از این داستان در نشر افق منتشر شده است.

«روباه» داستان بلندی است که آن‌طور که می‌توان از عنوانش هم حدس زد، در آن رابطه انسان و حیوانات دستمایه نوشتن داستان قرار گرفته است. زندگی دو زن داستان که در سال‌های جنگ جهانی اول در مزرعه‌‌ای در انگلستان زندگی می‌کنندف با حضور روباه و مردی جوان دچار تغییر و تحولاتی می‌شود. در بخشی از داستان تقابل روباه و زندگی در این مزرعه می‌خوانیم: «هیچ بدی نیست که بدتر نداشته باشد. مزرعه بیلی ملک کوچکی بود با یک انبار قدیمی چوبی و یک عمارت مسکونی سقف‌کوتاه که تا حاشیه جنگل فاصله خیلی کمی داشت. از زمان جنگ، روباه عین دیو بلای جانشان شده بود. زیر گوش مارچ و بنفورد مرغ‌هایشان را می‌گرفت می‌برد. بنفورد هر بار صدای صیحه و بال‌بال‌زدن مرغ‌ها را در دو‌قدمی‌اش می‌شنید فورا خود را به مرغدانی می‌رساند و از پشت شیشه‌های عینک درشتش چهارچشمی همه‌جا را برانداز می‌کرد. دیر رسیده بود! یکی دیگر از لگ‌هورن‌های سفید را از دست داده بودند. مأیوس و دلسرد می‌شدند. دست به هر کاری زدند که این مشکل را چاره کنند. وقتی شکار روباه مجاز شد، هر دویشان، در ساعاتی که معمولا دشمن موذی حمله می‌کرد، تفنگ بر دوش کشیک دادند. اما فایده‌ای نداشت. روباه خیلی از آنها سریع‌تر بود. به این ترتیب، یک سال دیگر هم گذشت و به دنبالش باز سالی سپری شد. و آنها همچنان، به گفته بنفورد، از جیب می‌خوردند. یک تابستان، عمارت سقف کوتاه را اجاره دادند و خودشان به درشکه‌خانه‌ای که کنج کشتزار بود نقل مکان کردند. این تغییر منزل باعث سرگرمی‌شان شد و وضع مالی‌شان را کمی بهتر کرد. با این حال، چشم‌انداز تیره بود و بوی خیر نمی‌داد».

حضور ناخواسته روباه و یک آدم، زندگی معمول و نظم روزمره این دو زن را بر هم می‌زند و در نهایت روابط میان این دو را بحرانی می‌کند. پس از گذشت مدتی رابطه میان دو زن خراب می‌شود در حالی که خودشان دقیقا نمی‌دانند چه شده است. در بخشی دیگر از این داستان می‌خوانیم: «دوباره تفنگش را برداشت و جست‌وجو برای پیداکردن روباه را از سر گرفت. چون جانور به صورتش زل زده بود و نگاه هوشیارش از ذهن مارپ پاک نمی‌شد. بیشتر از آنکه به فکر روباه باشد، مسحورش شده بود...، نگاه مکار و بی‌شرمش را به یاد آورد که به چشمانش خیره شده بود و او را می‌شناخت. حس می‌کرد جانور سرور نامرئی جانش شده است. حالت پایین آوردن چانه‌اش وقتی سر بلند می‌کرد برایش آشنا بود، همین‌طور رنگ قهوه‌ای متمایل به طلایی و سفید متمایل به خاکستری پوزه‌اش. و باز یاد نیم‌نگاهش افتاد، وقتی سر برگرداند و به او زل زد، با حالتی که هم دعوت‌کننده بود 

و هم تحقیرآمیز و فریبکارانه».