عصر چریکها: گفتوگوی احمد غلامی با علیرضا رئیسدانا
پیامد ترور یک نفوذی
در عصر چریکها، کتابْ موجودی سیاسی بود. حتی کسانی که به عملگرایی اصرار داشتند و راه و روش مبارزه مسلحانه را برگزیده بودند، اهل کتاب و شعر و شاعری بودند. در یکی از حملات ساواک به خانهای در نزدیکی خانه تیمی، چریکها فکر میکنند محاصره شدهاند و همه آماده مبارزه و مرگ میشوند. اما وقتی متوجه میشوند ساواک بهاشتباه به خانه دیگری حمله کرده است، دور هم جمع میشوند و به پیشنهاد رهبر تیم شعر میخوانند.


در عصر چریکها، کتابْ موجودی سیاسی بود. حتی کسانی که به عملگرایی اصرار داشتند و راه و روش مبارزه مسلحانه را برگزیده بودند، اهل کتاب و شعر و شاعری بودند. در یکی از حملات ساواک به خانهای در نزدیکی خانه تیمی، چریکها فکر میکنند محاصره شدهاند و همه آماده مبارزه و مرگ میشوند. اما وقتی متوجه میشوند ساواک بهاشتباه به خانه دیگری حمله کرده است، دور هم جمع میشوند و به پیشنهاد رهبر تیم شعر میخوانند. اگر به شیوه و منش این چریکها باور هم نداشته باشیم، باید اعتراف کرد با آدمهای نادری روبهرو هستیم و باز باید اعتراف کرد در شرایط کنونی کمتر کسی درصدد است راه خود را از کتاب پیدا کند و این بسیار نگرانکننده است. آنان که اهل کتاب بودند و مبارزه و مقاومت در راه تغییر، وضعیت اینگونه شد؛
اینک چه حاصل خواهد شد از نسلی که لاکتاب است و بدون باور به آرمان. بگذریم. در عصر چریکها کتابْ موجود سیاسی بود و هر خوانندهای میپنداشت از طریق کتاب و خواندن کتاب است که میتواند از تاریکی و ظلم رهایی یابد. از اینرو ناشران بسیاری بودند که به پاسخ به نیاز باور داشتند و در انتشار کتابهایی از این دست کوشا بودند. یقینا چهرههایی همچون امیرپرویز پویان، بیژن جزنی و صمد بهرنگی در این باور بیتأثیر نبودهاند. بسیاری از ناشران و کتابفروشان به تاوان همین تفکر یعنی مبارزه با روش کتابخوانی، دستگیر و زندانی شدند. در واقع شعار این ناشران این نبود که ما کاسبیم و کاسب را چه به سیاست! البته ناگفته پیداست که این جریان نشئتگرفته از مطالبات مردمی بود که انتظار داشتند نویسندگان و ناشران راهی به رهایی بگشایند.
این انتظار واهی نبود، بلکه از متن جامعهای برخاسته بود که مسئولیت مبارزه را به گردن نویسندگان و ناشران میانداخت و بدیهی است اینک که چنین باور و انتظاری وجود ندارد، نه نویسنده مبارزی به معنای چریکی آن وجود دارد، و ناشرانی که اولویتشان کار سیاسی و مبارزه باشد، و نه کسانی که جان خود را پای آرمانهایشان بگذارند. زمانه عوض شده است و با عوضشدن زمانه، معنای همه چیز عوض شده است. هر چیز راه و رسم خودش را دارد. مبارزه و مقاومت رسم دیگری دارد، و حتی بیرسمی هم رسم خودش را دارد. بگذریم. در این نوبت از برنامه «عصر چریکها» با علیرضا رئیسدانا به گفتوگو نشستهایم؛ ناشری که هر دو فضای گذشته و اکنون را در قامت ناشر زیسته و تجربه کرده است.
آقای رئیسدانا شما یکی از ناشران مطرحی هستید که کار نشر را خیلی زود شروع کردهاید و پیش از کار نشر نیز از سنین نوجوانی در عرصه کتابفروشی فعال بودید. از همان سالها آغاز کنیم. گویا در سالهای 1348-1349 هرمز ریاحی نشریهای با عنوان «فصلهای سبز» منتشر میکردند که شما آن را میفروختید. از آن زمان برای ما بگویید.
من سال 1342 وارد شغل کتابفروشی شدم. نصف روز در مطب دکتر کار میکردم و بعدازظهرها در کتابفروشی، شبها هم درس میخواندم، و کتابفروشی همینطور ادامه داشت. زمانی که به کتابفروشی «شرق» رفتم، با کتاب «شور زندگیِ» ونگوگ به کتابخواندن علاقهمند شدم و شروع به کتابخواندن کردم. کتابفروشی «شرق» که من آنجا کار میکردم، ناشر کتابهای تست و گرامر و کمکآموزشی بود. شرط من برای کارکردن در آنجا این بود که باید قفسهای در اختیارم بگذارند که کتابهای علوم انسانی، رمان و شعر بفروشم. طبیعتاً یکسری قفسهها را گرفتم و وقتی دیدند فروش خوبی دارم یک سمت مغازه را به من سپردند و بهتدریج از سه قسمت مغازه، دو قسمت در اختیار من بود که کتابهای موردعلاقهام را میفروختم.
به نشریه «فصلهای سبز» اشاره کردید؛ «فصلهای سبز» جنگ یا فصلنامهای بود که مرحوم عبدالعظیم گوهرخواه ناشرش بود و در انتشارات سپهر چاپ میشد، ولی پشت آن عنوان انتشارات سپهر را نمیزدند. آقای گوهرخواه از مبارزین قدیم بود که سال 1332 و قبل از آن چندین بار توسط ساواک به زندان افتاده بود، و مرتب اموال و کتابهایش را مصادره میکردند. ناشر خیلی فرهیختهای بود که کتابهای خوبی چاپ میکرد، اما بعد از انقلاب سرطان گرفت و فوت کرد. امیرپرویز پویان، جمشید نوایی و چند نفر دیگر «فصلهای سبز» را منتشر میکردند؛ دو، سه شماره که منتشر شد، به قول معروف شاخکهای ساواک تیز شد و متوقف شد. شماره یک را خوانده بودم، مطالب خوبی داشت و آن را میفروختم. شماره دو نشریه را آقای امیرپرویز پویان و هرمز ریاحی آوردند؛
اوستای ما میگفت کسی اینها را نمیخرد، میگفتم امانت میگذارند و هرچه فروختیم پولش را میدهیم و بقیه را پس میدهیم. من از این فصلنامه خیلی میفروختم، خودم چندین مقالهاش را خوانده بودم و فصلنامه خوبی بود. یکی از این مطالب را بعدها بهروز مرباغی در کتابی با عنوان «بازگشت به ناکجاآباد» منتشر کرد. نمایشنامهای بود که اسم الکی روی آن نوشته شده بود، مثل کتاب «چنین کنند بزرگان» که آقای نجف دریابندری به نام ویل کاپی ترجمه کرده بود. اصلاً چنین کسی وجود ندارد و خود نجف آن را نوشته است. کتاب طنز و خواندنیای است و اخیراً هم تأیید شد که نجف دریابندری خودش آن را نوشته. کتاب «بازگشت به ناکجاآباد» را هم خود امیرپرویز پویان نوشته بود، ولی به نام ترجمه منتشر شده بود که ما هم میفروختیم. امیرپرویز پویان انسان فعالی بود و به قول معروف ده گام جلوتر از زمانهاش بود، اندیشمند بود، و مقالات بسیاری به نام خودش و با نام مستعار در مجلات چاپ میکرد. اینها به شاخه «چریکهای خراسان» معروف بودند که با بچههای تبریز بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و عربهریسی در تهران ادغام شدند و اسم سازمان چریکها را گذاشتند. قبلا سازمان چریکها به این اسم نبود و با ادغام آن گروه و بچههای شمال، عباس مفتاحی و برادرش اسدالله مفتاحی، خانواده سپهریها که چهار نفر از برادرانش در درگیریهای زمان شاه کشته شدند، به وجود آمد.
این ماجرای شکلگیری سازمان چریکهای فدایی خلق بود به آن شکلی که امروز میشناسند. تا اینکه سال 1346 بیژن جزنی و برخی دیگر که جزو بنیانگذاران بودند، در حال طرح و برنامهریزی دستگیر شدند.
شما در سن 14 سالگی، با بیژن جزنی و هارون یشایایی آشنا شدید.
کتابفروشی «شرق» که ما آنجا بودیم جنوب خیابان شرق بود، شمال خیابان شرق پاساژی قرار داشت که برج بود؛ اولین پاساژ چندطبقه بهشکل برج، ساختمان پلاسکو بود و دومی پاساژ علمی که هنوز هم هست. آنجا بیژن جزنی با هارون یشایایی که نماینده مجلس بود و اخیراً هم خاطراتش چاپ شده، شریک بودند و شرکت تبلیغاتی داشتند و برای جشنها و مراسم فیلمبرداری میکردند. آن زمان بیژن جزنی برای خرید کتاب از ما میآمد، اما من اصلاً نمیشناختمش. به او کتاب معرفی میکردم، اما نمیدانستم بیژن جزنی است. بعد از انقلاب که عکسهایش منتشر شد، متوجه شدم که او را دیدم و از ما کتاب میخرید.
چطور شد که بیژن جزنی دستگیر شد؟
آقای حسن ضیاظریفی و چوپانزاده و بیژن جزنی با هم دستگیر شدند. جزنی جزو جوانان حزب توده بود و از قبل فعال بود؛ خانواده و داییهایش افراد فرهیختهای بودند و منیر جزنی مترجم بود. خانوادهای بزرگ و اهل مطالعه و اندیشمند داشت. چندین بار در جریانهای حزب توده دستگیر شده و آزاد شده بود، در میتینگها شرکت میکرد و خیلی فعال و متفکر بود. به همین دلیل بعد از شکستهای حزب توده، چند تا جوان نشسته بودند فکر کرده بودند خارج از حزب توده کاری کنند و محفلی تشکیل داده بودند که بعدها لو رفتند و ساواک آنها را دستگیر کرد. تا اینکه در 29 فروردین 1354 تیرباران شدند و در روزنامهها اعلام شد که نُه نفر از زندانیان در حین جابهجایی به دلیل فرار در درگیریها کشته شدند که دروغ محض بود.
بیژن جزنی در زندان به عباس شهریاری شک کرده بود که از آن طریق لو رفته بودند. آقای پرویز ثابتی هم در کتابش اشاره میکند که عباس شهریاری بیستوچهار ساعت بعد، هنوز دو تا کشیده نخورده بود، به ما قول همکاری داد. شهریاری یک چهره کارگری و فعال در جنبش کارگری در جنوب و مسئله نفت بود، و متأسفانه از آنجا که سران حزب توده و رضا روستا از سران حزب و مسئول کارگران حزب توده، به ایشان خیلی اعتماد کرده بودند، او را به خارج از کشور فرستاده بودند. اما بعد از جریانهایی که با بختیار به وجود میآید، شهریاری دستگیر میشود و به قول معروف کشیدهنخورده همکار ساواک میشود. نمیتوانم مستند اشاره کنم، اما ظاهراً زدن بختیار توسط شاه از طرف عباس شهریاری بوده است. شهریاری به آلمان شرقی رفته و با رادمنش ارتباط نزدیکی برقرار میکند.
بعد از اینکه به ایران برمیگردد، دوباره جریانی را به وجود میآورد و شاخه جوانان حزب و تشکیلات حزب توده را در تهران و شهرستانها تشکیل میدهد و طبیعتاً مرتب افراد را لو میداده. تا اینکه بچههای چریکها در اسفند 1353، در میدان کندی (توحید کنونی) او را شناسایی میکنند. یکی از بچههای چریکها عباس شهریاری را موقع تاکسی سوارشدن شناسایی میکند و میگوید این آقای اسلامی است! سوار همان تاکسی میشود و میپرسد این آقا را از کجا سوار میکنی؟ میگوید در میدان کندی، خیابان پرچم. بالاخره ردپایش را میزنند و خانهاش را پیدا میکنند. بعد از آن، حمید اشرف که آن زمان رهبر سازمان بود، برنامهریزی میکند تا او را ترور کنند. سرانجام در ساعت ۷ و۴۰ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳53 ترورش میکنند.
سازمان چریکها اعلامیهای هم منتشر کرد، و در روزنامههای آن زمان نوشتند عباس شهریاری فوت کرد. در جنوب برایش ختم برگزار میکنند و سازمان چریکها در اعلامیهای میگوید که شهریاری مزدور کثیفی بوده است. بهمن روحی آهنگران و سیامک اسدیان مسئول ترور او بودند. سیامک اسدیان در سازمان به نام «اسکندر» معروف بود که سال 1360 در مزارع محمودآباد در قهوهخانهای صبحانه میخورد که یکی از بچههای توده یا اکثریت او را لو میدهند. به کسانی که قرار بود به اسدیان حمله کنند توصیه میشود دنبال دستگیری سیامک نباشند، چون خیلی فرز است. سیامک همرزم و رفیقِ حمید اشرف و چریک فرزی بود. من هم دیده بودمش، بسیار جوان رعنایی بود. به هر حال، به قول معروف آبکشش کرده بودند.
در دهه پنجاه با اینکه کتابفروش فعالی بودم، به جایی رسیدم که خودم انتشارات راهاندازی کنم و انتشارات «نگاه» را تأسیس کردم. صبح تا ظهر برای خودم کار میکردم، کتاب چاپ میکردم و ویزیتور بودم، بعدازشهرها ساعت سه به بعد، به قول معروف سرچراغی در کتابفروشی شرق کار میکردم. کتابفروشی آسیا هم نزدیک ما بود که محمد عراقی آنجا کار میکرد. حسن جلالی هم در انتشارات جاویدان کار میکرد. ما سه نفر کتابهای خیلی خوبی میفروختیم؛ کتابهایی را که خودمان قبول داشتیم، مثل «دیدگاهها» یا «یأس فلسفیِ» مصطفی رحیمی. من مقالاتش را خوانده بودم و هایلات کرده بودم. به مشتری معرفی میکردم و 200-300 نسخه از آن کتابها فروختم. یک چشم حسن جلالی نابینا بود. دکتر نورالدین فرهیخته که انشان بسیار شریفی بود و کتابهای «منشأ انواع» و «دیالکتیک طبیعت» را ترجمه کرده بود، اولین کسی بود که در ایران کامپیوتری و لیزری چشم را معاینه میکرد.
یادم است با موتور رفته بودم کتاب قطور «دیالکتیک طبیعت» را بگیرم، مطبش در کوچهای در میدان ولیعصر بود. بعدازظهر ساعت دو بود، باد شدیدی میآمد، باد زد و تمام ورقهای کتاب را که در پوشهای پشت موتور بود در کوچه ریخت و آن نسخه از بین رفت. سال 1360 پشت کتابها نوشتهام که این کتاب در دست چاپ است. میخواستم این خاطره را بگویم که دکتر نورالدین فرهیخته به حسن جلالی نامهای داده بود که به نظام پزشکی رفت و تأیید کردند اگر به خارج از کشور برود میتواند بیناییاش را به دست بیاورد. قرار شد حسن برای عمل چشم به اسرائیل برود که پزشکیشان پیشرفتهتر بود. حسن جلالی سال 1353 رفت. آن زمان اصولاً آدمهایی که میرفتند، دو، سه ماه بعد نامه میدادند یا تلفن میکردند، البته نامه بیشتر باب بود. 4، 5 ماه گذشت، عید شد، اما از حسن خبری نشد. از خانوادهاش که در شمال زندگی میکردند پرسوجو کردیم که خبری دارند یا نه. کسی خبر نداشت، تا یک سال بعد که فهمیدیم دستگیرش کردهاند. علتش هم عباس شهریاری و بچههای دکتر یزدی دو برادری بودند که در آلمان شرقی پیش رادمنش بودند و گاوصندوق حزب توده در اختیارشان بود و جاسوس ساواک بودند. یعنی بهاصطلاح کیفکِش دبیر اول حزب توده بودند و همه رفتوآمدهایش را به ساواک گزارش میدادند. عباس شهریاری جزو خائنینی بود که خیلی از بچهها را لو داد و در درگیریها کشته شدند.
شهریاری دو نفر از بچههای چریک را که میخواستند به فلسطین بروند و دوره ببینند، بهسلامت رد میکند و اعتماد بچههای چریک را جلب میکند. دفعه بعد که سه نفر از بچهها میخواستند بروند، دستگیر میشوند. امنیهها آنها را بهعنوان اینکه شما قاچاق میروید دستگیر میکنند، به آبادان میبرند و بعد به تهران منتقل میکنند. عباس شهریاری اینها را لو داده بود و چریکها هم در نهایت حقش را کف دستش گذاشتند. با تأسف زیاد آقای عباس شهریاری بچههای «آرمان خلق» را که به «گروه فلسطین» معروف شدند، موقع رفتن به فلسطین لو داده بود. بچههای لرستان بودند، شکرالله پاکنژاد که مسئولیت آن گروه را داشت، در زمان شاه چند سال زندان بود و محکوم به اعدام شده بود، بعد یک درجه تخفیف گرفت و ابدی شد. یک دفاعیه بسیار جانانه از مارکسیسم دارد. گروه شکرالله پاکنژاد را هم عباس شهریاری لو داده بود.
عباس شهریاری از طریق چه کسی وارد سازمان چریکها شد یا نفوذ کرد؟
وارد سازمان چریکها نشد. آن زمان دایره مبارزاتی محدود بود. شهریاری بهعنوان اینکه حزب توده مخفی را اداره میکند، خارج از کشور میرفته و سخنرانی میکرده، در جنبش کارگریِ رضا روستا بوده؛ اعتماد بچههای چپ را جلب کرده بود. اما وقتی دستگیر میشود، طبق گفته پرویز ثابتی در کتابش، بیستوچهار ساعت بعد که دو تا کشیده زده بودند، به ساواک قول همکاری داده بود. حتی وقتی شهریاری کشته میشود شاه بسیار ناراحت میشود. در کتاب «در دامگه حادثه» اشاره شده که شاه ناراحت میشود و به ساواک خرده میگیرد که چرا نتوانستهاید از این آدم محافظت کنید، او نباید کشته میشد. درنهایت هم بهتقاص یکی دو تروری که سازمان چریکها انجام داده بودند، نُه نفر که هفت نفر از بچههای چریکها و دو نفر از مجاهدین بودند، در تپههای اوین تیرباران شدند و گفتم که روزنامهها نوشتند در حین فرار کشته شدند.
به بحث انتشارات و کتابفروشی برگردیم. انتشارات «نیل» آن زمان نشر خیلی مهمی بود و چهرههایی همچون صمد بهرنگی، غلامحسین ساعدی، رضا سیدحسینی و نصرت رحمانی آنجا آمدوشد داشتند. گویا شما از طریق آقای بخشی با انتشارات نیل رابطه پیدا کردید. از آن دوران بگویید.
زمانی که من کتابفروش بودم، غلامحسین ساعدی، احمد شاملو، نصرت رحمانی، رضا سیدحسینی، ابوالحسن نجفی و امثال آنها معروف بودند. انتشارات نیل سر کوچه رفاهی دو دهنه مغازه داشت. در دهه چهل و پنجاه چند ناشر خیلی مترقی و متفکر داشتیم که کتابهای خیلی خوبی چاپ میکردند. «معرفت» جزو این ناشران بود که صد رمان برتر جهان را چاپ کرده بود و آقای شاملو، سیدحسینی و خیلیهای دیگر آنجا ترجمه کرده بودند. زمانی که ما شاگرد کتابفروش بودیم، گونیها کنفی بود و ما برای گرفتن کسری کتاب که میرفتیم بعد از بستهبندی در گونی میریختیم، کول میکردیم و میبردیم. آن زمان شاگردانه یا انعام میدادند. من معمولا بهجای گرفتن انعامها میگفتم پولم که به دو سه تومان رسید، بهجایش یک کتاب با تخفیف به من بدهید.
یادم است کتاب «ترس و لرز» را که سی ریال قیمت داشت، از انتشارات «نیل» با بیست درصد تخفیف خریدم. کتابفروشی «ابنسینا» هم که الان هم هست، کتابهای خوبی چاپ میکرد. انتشارات «اندیشه» هم بود که بسیار فرهیخته و متعلق به عبدالرحیم احمدی بود که پدرش تودهای و از ناشران قدیمی بود. اندیشه هم کتابهایی با ترجمه کاظم انصاری مانند «میراث» ماکسیم گورکی و «مادر» با ترجمه علیاصغر سروش چاپ کرده بود. باقر مؤمنی هم کتاب «تاریخ جهان باستان» را که سه جلدی بود آنجا چاپ کرده بود، و من سعی میکردم بیشتر از اینها کتاب بگیرم و بفروشم. اوستای ما هم دیگر به ما اعتماد کرده بود و میدید این کتابها را خوب میفروشم. یادم است کتاب «دیدگاهها» مصطفی رحیمی مقالهای داشت و مقالهای هم از فرانتس فانون بود که خسرو گلسرخی ترجمه کرده بود در باب آزادی و حق و عدالت، که من زیرشان خودکار کشیده بودم و به هرکس نشان میدادم یکی دو نسخه میخرید. برای همین کتابفروش موفقی بودم، اگرچه ناشر موفقی نشدم!
ناشر موفقی هم هستید. شما بیشتر کارهای ساعدی، جلال آلاحمد و مجموعه آثار شاعران بزرگی مانند سیمین بهبهانی و احمد شاملو و دیگران را منتشر میکنید. با شاملو چطور آشنا شدی؟ گویا دوستی نزدیکی با هم داشتید.
دوستی ما با احمد شاملو به بیست، سی سال بعد برمیگردد. من آن زمان مجله «فردوسی» میخواندم. علیاصغر ضرابی مصاحبه مفصلی با شاملو داشت که در «فردوسی» چاپ شده بود. بنابراین شاملو را میشناختم. زمانی که خیلی بچه بودم، مادربزرگم خیاط بود. چهل، پنجاه سال قبل اینطور نبود که کتوشلوار و کفش را از مغازه بخریم. کفش را سفارش میدادیم که بدوزند، کتوشلوار هم همینطور بود. مادربزرگم برای ما شاهنامه میخواند، از دیو و رستم و... . من در آن سن فکر میکردم آقای ساعدی را که ببینم دو تا شاخ دارد، یا شاملو یک دستش بیست تا انگشت دارد! تصورم از نویسنده عجیبوغریب بود.
بر اساس چیزهایی که مادربزرگم از شاهنامه و فردوسی تعریف میکرد، فکر میکردم یک نویسنده حتما چهار تا چشم دارد. اواخر پاییز بود و باران میآمد. یک روز که به انتشارات «نیل» در مخبرالدوله رفتم، دیدم یک آقایی نشسته که کلاه پشمی زمستانی دارد، گفتند صمد بهرنگی است. آن زمان نمیشناختم. کتاب گرفتم و رفتم. ساعدی را میشناختم، عکسش را دیده بودم؛ به سلاموعلیک کردن با او افتخار میکردیم. در نیل با ابوالحسن نجفی و رضا سیدحسینی و نصرت رحمانی آشنا شدم که آن زمان خوشتیپ بود، بیاوبرویی داشت و شعرهایش هم معروف بود. یک روز دیدم کتابی با عنوان «پریا» درآوردند؛
«پریا» شعر فولکلوریک ایران به زبان کودکانه است که شاملو چاپ کرده و فکر کنم فرشید مثقالی یا کسی دیگر تصویرسازی کرده بود. من آن کتاب را میگرفتم و برای کودکان میفروختم. یک جلد کتاب را از شاملو گرفتم. آن زمان رسم نبود که نویسنده کتابش را امضا کند. اگر هم رسم بود نمیدانستم که بدهم شاملو کتاب را برایم امضا کند. آنجا کمکم با شاملو آشنا شدم. بعد از آن انتشارات «نیل» منشعب شد؛ آقای آلرسول با شرکایش اختلاف پیدا کردند و رفتند روبهروی سفارت انگلیس در پاساژی «کتاب زمان» را تأسیس کرد و «ترس و لرز» و «پابرهنهها» را چاپ کرد. نقل قول هست که آقای ابوالحسن نجفی آن موقع مسئول پذیرش کتابها بوده است.
کتاب «پابرهنهها» را که برای بررسی میدهند، میگوید این کتاب با ترجمه شاملو یک شاهکار است، ولی ربطی به متن اثر ندارد و بازسرایی کرده است. مثل ترجمه «سکوت سرشار از ناگفتههاست» از خانم مارگوت بیکل که در ایران شاید حدود پانصد هزار نسخه فروش رفته، اما در آلمان کسی او را نمیشناسد. این هنر شاملو بود که کتاب را بازسرایی کرده و شاهکاری آفریده. نام اصلی کتاب هم چیز دیگری بوده. اصولاً آقای شاملو آدم باذوقی بود و اسامی کتابهایی که ترجمه کرده، «مرگ کسبوکار من است»، «پابرهنهها»، «خزهها» را، یا اسامی کتابهایش «آیدا، درخت، خنجر و خاطره»، «آیدا در آینه»، «ابراهیم در آتش»؛
همه زیباست. ماجرای «ابراهیم در آتش» به سال 1350 یا 1351 برمیگردد. بعد از اتفاق ننگین 28 مرداد 1332، هر سال در میدان مخبرالدوله یا میدان 28 مرداد که همان شاهآباد است، یک تریلی میآوردند و آقای هویدا یا مقامات میرفتند پشت تریلی صحبت میکردند. آن سال گل بسیار زیبایی آورده بودند که بعدها مشخص شد، مهدی رضایی که 19ساله بود درون گل بمب گذاشته بود. ساعت 10 قرار بود آقای هویدا صحبت کند، یک افسر خوشتیپی که هنوز بعد از پنجاه سال چهرهاش در ذهنم است، از این گل خوشش آمده و گل را به پاسگاه مخبرالدوله برده بود. ساعت 10 و ربع، بمب منفجر شد. من داشتم کتابهای جدید را در ویترین میچیدم. ولولهای شد. مردم اینطرف آنطرف میدویدند. آن افسر و چند نفر دیگر کشته شدند. بعدها رضایی را گرفتند که مقاومت کرد، حتی به پدرش گفتند که توبه کند و پشیمان شود که این کار را نکرد و دفاعیه جانانهای داشت. شأن نزول «ابراهیم در آتش» این اتفاق است.
شما خاطرات زیادی از شاملو دارید. از این خاطرات بیشتر بگویید.
درباره شاملو باید چند ساعت صحبت کنیم. سال 1358 فضا باز شد. در خیابان فروردین، آپارتمان صد متری از آقای پورجوادی که داییاش آقای مصطفی میرسلیم است اجاره کرده بودم. آقای شاملو، باقر پرهام، سپانلو، باقر مؤمنی، سعید سلطانپور، رحمانینژاد، غلامحسین ساعدی، بهآذین، محمدتقی برومند معروف به «ب. کیوان» و خیلیهای دیگر، در کانون نویسندگان جلسه داشتند. جلسه که تمام میشد، آقای شاملو و ساعدی و سپانلو و برخی دیگر میآمدند به ما سر میزدند. ما یک کارگر داشتیم به نام شاهولی. سال 1354 که آمده بود پیش من کار کند، خودش را احمد بوعلی معرفی کرد و یک نفر گفت شاهولی که همان اسم رویش ماند. قبل از سال 1360 که دستگیر شوم، با من کار میکرد و الان سر از آمریکا درآورده است.
در کانون نویسندگان چای را رسمی در استکان باریک و نعلبکی میآوردند. شاملو که به دفتر ما میآمد میگفت شاهولی یک چای با لیوان بزرگ برای من بیاورید. آن موقع در انتشارات «مازیار» هم، «کتاب جمعه» را درمیآوردند. از همان روزها با آقای شاملو آشنا شدم. البته قبل از آن در انتشارات «نیل» یا در شبهای شعر ایشان را میدیدم. سال 1370 بود که ناشر شدم، قبل از آن شاملو را میشناختم، اما آن زمان دوستی ما نزدیک شد. من یک هفته در میان به کرج میرفتم و ایشان را میآوردم و به خانه آقای ثقفی مهمانی دورهمی میرفتیم.
یکی از چهرههایی که شما با او تماس داشتید، عطا نوریان است که امکان دارد نسل جدید با ایشان چندان آشنا نباشند. مایل هستید درباره ایشان صحبت کنید؟
عطا نوریان آدم بسیار فرهیخته و مترجم خیلی خوبی بود. زمان شاه در زندان و جزو اعدامیها بود. بعد از ماجرای کاظم رجوی، برادر مسعود رجوی، در خارج از کشور خیلی سروصدا کردند و پیش ژان پل سارتر رفتند، نوریان و خیلیهای دیگر یک درجه تخفیف گرفتند و ابد شدند. تا اینکه نوریان زمان انقلاب همراه زندانیان سیاسی آزاد شد. نوریان کتاب معروف آرتور میلر، «مرگ فروشنده» را سال 1351 ترجمه کرد که انتشارات «پویا» در پاساژ صفوی خیابان شاهآباد، کوچه ممتاز منتشر کرده بود. کنارش هم «صدای معاصر» بود که باقر مؤمنی، محسن یلفانی، دولتآبادی و علیاشرف درویشیان، آنجا کتاب درمیآوردند. عطا نوریان «مرگ فروشنده» را به آنها داده بود. بعدها هم کتابهای زیادی ترجمه کرد. عطا نوریان کتاب «مبانی اقتصاد سیاسیِ» نیکیتین را هم که بسیار کتاب خوبی است ترجمه کرد. ناصر زرافشان هم این کتاب را ترجمه کرده و هر دو ترجمه بسیار عالی بودند. ما هم سال 1358، 1359 کتابی از عطا چاپ کردیم به نام «امپریالیسم آخرین مرحله سرمایهداری» که به نام ع. نوریان چاپ میکردیم. کتابی هم به نام «جهان بدون جنگ» اثر جان برنال با ترجمه نوریان منتشر کردیم.
اوایل انقلاب در سالهای 1357-1358 از تیراژهای عجیبوغریبی صحبت میکنند. انگار فضای خاصی وجود داشت، هنوز وزارت ارشاد هم شکل نگرفته نبود. از حالوهوای آن دوره بگویید.
حزب رستاخیز در سال 1356 روزنامهای به نام «رستاخیز» منتشر میکرد، بعد از «شبهای گوته» تقریبا پیچ سانسور شُل شد و خیلی از کتابها منتشر میشد. باز هم سختگیری بود و تا مهرماه 1357 کتابها باید از اداره نگارش که همان اداره سانسور بود، اجازه میگرفت. فرامرز برزگر مدتی رئیس اداره بود که خوب برخورد میکرد، اما آقای زندی خیلی بد برخورد میکرد، بددهن هم بود. یک روز به من گفت چرا کتابهای گورکی را میآوری و فحش هم داد. مقالات فارسی آخوندزاده را هم میخواستم چاپ کنم که خیلی برخورد بدی کرد. بگذریم. از مهرماه 1357 به بعد کمکم کتابهای جلد سفید درآمد و تیراژها نجومی شد.
کتاب «حماسه مقاومت» اشرف دهقانی حدود سیصد هزار نسخه منتشر شد. یا کتابی به نام «در ویتنام» پانصد هزار نسخه منتشر شد، کتابی که در مورد شکست مفتضحانه آمریکا در ویتنام بود و در مقدمهاش نوشته شده بود ساواک چه شکنجههایی کرده، مثلاً در دهان کسانی مثل برادران رضایی ادرار کردهاند، یکی از آنها به ساواک قول همکاری میدهد و میگوید در حمامی در جنوبشهر قرار تشکیلاتی دارد، اما حمام دو در داشته، از همانجا فرار میکند. بعدها پشت باغشاه در خیابان کمالی در درگیریهایی با ساواک کشته میشود. «در ویتنام» زمانی پانصد هزار نسخه چاپ شد که جمعیت ایران حدود 37 میلیون نفر بود. خاطرهای دیگر درباره گورکی بگویم که موجب انشعاب انتشارات «نگاه» شد. من به کارهای ماکسیم گورکی علاقهمند شده بودم و حتی در انتشارات «نگاه» با شرکایم سر چاپ کتابهای گورکی به مشکل خوردم و جدا شدم. اصغر عبداللهی ده هزار نسخه از کتاب «استادان زندگی» آورده بود که به من داد و تا شب فروختم. سال 1357 بود، یک نسخه را بردم در خانه بخوانم که دیدم صفحات 80 تا 96 ندارد.
کیفم خیلی کور شد. بقیهاش را خواندم و دو قصه را نتوانستم بخوانم. صبح که آمدم دیدم همه کتابها این 16 صفحه را ندارد. اصغر عبداللهی باز آمد و گفت ده هزار نسخه دیگر از این کتاب دارم، میخواهی؟ گفتم کتابها 16 صفحه ندارند. گفت خوانندهها بقیهاش را بخوانند، گفتم نمیخواهم. فردا دوباره زنگ زد که ده هزار نسخه دارم، گفتم آقا کتاب 16 صفحه ندارد. گفت به تو چه که ندارد، تو بفروش. قبول نکردم. خلاصه کتابها را به پرویز باستان داد که چهل هزار نسخه از «استادان زندگی» را چاپ کرد و فروخت. البته الان ما نسخه کامل را منتشر کردهایم. آن موقع مردم وحشتناک کتاب میخریدند و خوره کتاب بودند. انتشارات من دو سال از 1361 بسته بود. سال 1363 که بیرون آمدم و دوباره کتاب چاپ کردم، مردم مرتب دنبال خواندن سفرنامه بودند، سفرنامه ژنرال گاردان و اینجور کتابها را میخواندند. تلاطمات سالهای 1360 و درگیریهای گروه سیاسی با حکومت فروکش کرده بود و مردم دنبال خواندن تاریخ و سفرنامه بودند.
میخواستند ببینند دویست سال پیش ژنرال گاردان که به ایران آمده و سفرنامه نوشته چه اوضاعی بوده. ژنرال مأموریت داشت ارتش ایران را مدرن کند. من کتابش را چاپ کردم و ابراهیم حقیقی طرح زیبایی روی جلد کار کرده؛ ژنرالی با تفنگ ایستاده و پشت سرش حرمسرای فتحعلیشاه است. یا سفرنامه شاردن در دوره صفویه که وقتی میخوانیم میفهمیم علت جنگها و پیروزیهای شاه عباس چه بوده است. شاه عباس متوجه میشود علت شکست ایران در جنگ چالدران این بوده که توپ نداشتند. بنابراین برادران شرلی به ایران میآیند و ایران را به سلاح سنگین مجهز میکنند که شاه عباس نهتنها سرزمینها را پس گرفت، بلکه فتوحات دیگری هم کرد.
شما یک دوره پیش از انقلاب دستگیر شدید و یک دوره هم بعد از انقلاب. سختیهای بسیاری کشیدید، اما در هر صورت توانستید کار نشر را ادامه بدهید و کتاب منتشر کنید، با اینکه رویکردتان تغییر چندانی نکرده. شنیدهام دوران کودکی سختی هم داشتید. مایل هستید از این دوران بگویید؟
کلاس سوم ابتدایی در مدرسه «شهرام» درس میخواندم که پدرم در خرداد ماه فوت کرد و مادرم من را سر کار فرستاد. اشاره کردم که در مطب دکتر رئیسدانا کار میکردم، بعدازظهرها هم میرفتم در کتابفروشی کار میکردم. شبها در آموزشگاه خزائلی در میدان شاهآباد، کوچه امید، درس میخواندم که متعلق به دکتر محمد خزائلی بود که گلستان و بوستان و متون دیگر را تصحیح کرده و نابینا هم بود. آنجا از کلاس چهارم تا ششم ابتدایی درس خواندم. در مطب دکتر روزی بیست ریال میگرفتم. اما چرا کتابفروش شدم؛ صاحب کتابفروشی «سعید» که پدرس کتابفروشی «سیروس» را داشت، یک روز دم در مطب که ایستاده بودم، به من گفت میروی از خانه برای من ناهار بیاوری؟ گفتم بله. گفت پنج قران میدهم. خیلی خوشحال شدم. میرفتم خانه برایش ناهار میآوردم.
سه نفر بودیم، کارگر کتابفروشی، یک واکسی و شاگرد کتابفروشی زوار، میرفتیم یک دیزی میخوردیم 12 قران. یک قران سنگک و یک قران هم ترشی میگرفتیم. من 4 قران پول ناهار میدادم. سه چهار روز بعد همسرش غذای اضافی میداد که کیف میکردم. هر روز غذای خوب میخوردم و محکوم نبودم غذای بیرون بخورم. ساندویچ کره مربای بالنگ دوقران بود. در پارکشهر ساندویچ دوزاری معروف بود. زنش انسان شریفی بود، وقتی وضعیت را فهمید، برای من در ظرف کوچکی جداگانه غذا میگذاشت. خوب من 4 ریال پول غذا نمیدادم، 5 ریال هم میگرفتم؛ 9 ریال به درآمد من اضافه شده بود و به قول معروف سرمایهدار شده بودم!
از خیابان شاهآباد تا پارکشهر و بعد تا خیابان رباطکریم (عباسی) پیاده میرفتم. بلیت شرکت واحد دو قران بود که نداشتم. وقتی 9 ریال به درآمدم اضافه شد، تا پارکشهر پیاده میرفتم و شرکت واحد هم که تا 12 شب کار میکرد، با دو قران تا خیابان قزوین با شرکت واحد میرفتم و تا خانه هم راهی نبود، پیاده میرفتم. زن آقای افجهای که 30، 40 سال قبل فوت کرد، باعث شد هم درآمدم زیاد شد و هم غذای خوبی میخوردم. اعتقاد دارم که زندگی ادامه دارد، زندگی در هر دورهای زیباییهای خودش را دارد و آن دوره از زندگی من هم یک دورهای بوده که گذشته. اما اگر فردا صبح همه چیز را از دست بدهم، پسفردا باز یک موتورسیکلت میخرم و دوباره از نو شروع میکنم. این اتفاق زیاد افتاده است.