سقوط تکراری از داربستهایی که بار زندگی را نمیکشند
زندگی لرزان کارگران ساختمانی
عملهها گفتند: «یکی افتاد». سرکارگر زد توی سرش. موهای سیاه و براق «محمود» به خاک آمیخته شده بود و رد خون، اریب روی پیشانیاش خط انداخته بود. آمبولانس آمد، محمود را برد. کار تعطیل نشد، اما همه محو سکوت معناداری شدند که با جیغ نامنظم بالابرها هر بار میشکست. این اولین بار نبود که یک کارگر مثل توت میافتاد و پخش زمین میشد. سرنوشت خیلیهایشان یا مرگ بود یا معلولیت.
دریا قدرتیپور: عملهها گفتند: «یکی افتاد». سرکارگر زد توی سرش. موهای سیاه و براق «محمود» به خاک آمیخته شده بود و رد خون، اریب روی پیشانیاش خط انداخته بود. آمبولانس آمد، محمود را برد. کار تعطیل نشد، اما همه محو سکوت معناداری شدند که با جیغ نامنظم بالابرها هر بار میشکست. این اولین بار نبود که یک کارگر مثل توت میافتاد و پخش زمین میشد. سرنوشت خیلیهایشان یا مرگ بود یا معلولیت.
ماجرای «جمعه»
«جمعه» دستکشهایش را درمیآورد و با تکهای چوب، روی تل خاکها، هندسی نامنظمی را به تصویر میکشد. با تأسفی که در دایره چشمانش مدام میجوشد با لهجهای غلیظ میگوید: «سرنوشت دست و پای من را هم گرفت».
یادش میافتد به محمود: «وقتی یکی از ماها، از بالابری که استانبولیها را بالا میکشد، روی فقراتش پایین میآید، انگار همهمان خرد میشویم. محمود باران را دوست نداشت. نَم که میزد، میرفت زیر طاق نیمهساخته، بعد خودش را سرگرم میکرد تا بند بیاید. یک آجر میگذاشت زیر سرش و میخوابید. کارفرما که نبود، عروسیمان بود. سوادش زیاد نبود اما چهار تا بچه داشت. میگفت میخواهم همهشان باسواد شوند. نشد که دکتر مهندسیشان را ببیند. آرزویش را به گور برد، عمرش قد نداد».
در میدان بزرگ شهر با افغانستانیها طرفیم. برخلاف بقیه جاها که مشکلات بیکاری را گردن دولت میاندازند، الان غریبان این منطقه خودزنی میکنند و میگویند تقصیر خودمان بود که همه چیز را ول کردیم آمدیم اینجا.
روزگار سپریشده هر کدامشان، قصه درازی دارد؛ از جنگ که فرار کردهاند، کولهبارشان را بستهاند و آمدهاند؛ ساختهاند، سوختهاند و زمینگیر شدهاند و حالا خاک محنتزده وطن، دیگر برایشان غریبه است. حاضر به عقبنشینی و بازگشت به آن وطن هم نیستند. خیلیهایشان در این وطن جدید شغلهای سختی دارند؛ انتخاب هم نکردهاند، مجبورند. آنها به آسمان نزدیکترند تا به زمین. خیلی از برجهای سربرآورده از خاک، حاصل دسترنج این مهاجران غریب است. کارشان به جایی رسیده که اگر مثل توت بیفتند و پخشوپلا هم بشوند، باید خودشان، خودشان را جمع کنند، کارفرماها در این مواقع خودی نشان نمیدهند. حادثه که رُخ نشان دهد، نه بیمه دارند و نه خدمات. اگر اتفاقی بیفتد، خودشان باید دست و آستین بالا بزنند.
«جمعه» تا وقتی که پایش را از دست نداده بوده، شغلش کارگری بوده. هر کاری که گیرش میآمده، انجام میداده؛ بنایی، گچکاری، چاهکنی و... . این مرد 38ساله حالا دیگر بعد از چند سال، جزء ایرانیها محسوب میشود. زن ایرانی گرفته و بچهدار شده، روزهای سالمبودنش، او و 10، 12 نفر دیگر، از هفت صبح تا شش بعدازظهر بساطشان را توی میدان پهن میکردند و روزی 80 تا 100 هزار تومان عایدی داشته، اما حالا کمتر کارفرمایی زیر بار میرود که او را با یک پا ببرد سر کار، حتی اگر بتواند بیش از دیگران کارایی داشته باشد. برای او و امثال او قانون هم نتوانسته کاری کند. مثل او زیادند؛ طردشدگانی که بعد از مدتی خانهنشین میشوند و بچههایشان هم میشوند کودکان کار. آنها نهتنها در رسانهها، حتی بین انجمنهای مردمنهاد هم غریبهاند.
برخی از آنها جزء 15هزارو 997 نفری هستند که در 10 سال گذشته در آمار پزشکی قانونی صدمهدیدگان ناشی از حوادث کار شناخته میشوند. بهطور میانگین، سالانه حدود هزارو 600 نفر با تعریف پزشکی قانونی، در حوادث هنگام کار جان میبازند. آمارهای رسمی پزشکی قانونی کشور از جانباختگان حوادث کار طی 10 سال از ابتدای سال 1387 تا پایان سال 1396 رقم نگرانکنندهای را نشان میدهد. اگرچه آمار مقایسهای یکدههای از سوی وزارت کار وجود ندارد تا ازقلمافتادگان تعریف این وزارتخانه از حوادث کار نیز مشخص شود. اگر در این بین آماری هم باشد تفاوت سرگردانکنندهای بین آمارهای تأمین اجتماعی، وزارت کار و پزشکی قانونی وجود دارد.
چنین اختلاف آماری حدود 50 درصد، در تمام سالهای اخیر بین عددهای پزشکی قانونی و وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی وجود داشته است؛ اختلافی که ریشه در تفاوت تعریف حوادث کار بین این دو نهاد دارد. اختلافی که میگوید دستکم نیممیلیون افغانستانی بدون هرگونه مدرک و سند در ایران زندگی میکنند که تعداد زیادی از آنها کارگران ساختمانی بدون هرگونه بیمه و حمایت قانونی هستند.
به نظر میآید تعداد افراد معلول این دسته بیشتر از استاندارد جهانی باشد. قوانین ناقصاند و «جمعه» و امثال او را ناقص کردهاند. قوانینی که الزام میکند کارفرماها هوای کارگران را داشته باشند، بدون اینکه نظارت مناسبی صورت بگیرد. فقط «جمعه» نیست که در دسته حمایتنشدگان قرار میگیرد، همقطاران ایرانیاش هم هر کدام کارهای بودهاند و حالا شدهاند خاکسترنشین. زندگیشان وقتی میسوزد که داربستهای لرزان آنها را هم به زمین گرم بکوبد. برخیهایشان وقتی به خاک میافتند، میشوند جزء 700 تا 800 موردی که سالانه فوت میکنند. بیشتر فوتیها مربوط به حوادث ساختمانی هستند. تقریبا از 13 هزار حادثه ناشی از کار که سالانه ایجاد میشود، 50 درصدشان مربوط به حوادث ساختمانی است. «جمعه» میگوید: «گاهی برای ما مرگ بهتر است».
برای او که نه کارفرما هزینههایش را قبول کرده و نه تحت پوشش بیمه خاصی بوده، خانهنشینبودن یعنی «فقر مطلق». افتادن دردآور است، وقتی «جمعه» توی چاه فقر افتاده، مانده بوده همه چیزش را بفروشد و پایش را نگه دارد و جراحی کند یا آن را به خاک بسپارد. پولش را نداشته. نه پول پیچ و پلاک داشته و نه پول جراحیهای آنچنانیاش را. گذاشته قطعش کنند. پاچه شلوارش را تا نیمه سنجاق کرده و شده معلول: «میخواستم برگردم قندهار. آنجا فامیل داریم. کمک میکردند. بدون پا، بیخانواده. بیزن و بیفرزند، نَتَوانَم».
از آن موقع که با پاهایش وداع کرده، کفش میدوخته. تعمیر میکرده و واکس میزده. با نانی بخور و نمیر. عطای کارگری را به لقایش بخشیده.
ماجرای «صالح»
زندگی «صالح» هم کم از «جمعه» ندارد، با این تفاوت که او دیگر از دیار همسایه نیست، ایرانی است. وقتی دستش را جا گذاشته زیر دستگاه سنگ فرز، نیمی از انگشتانش را از دست داده است. بعد از آن نه بیمهای داشته و نه پولی که بتواند عصبهای خشکیدهاش را ترمیم کند. سن سجلیاش خیلی کمتر از آن چیزی است که در صورتش دیده میشود؛ حداقل 10سالی بیشتر. تمام «زندگیاش» ختم شده به یک کاپشن چرک و پرسوراخ که بر تن دارد. دردِ نداری وقتی به جانشان افتاده که تمامی زندگیشان را بقچه کردهاند و آمدهاند شهر. به شهر آمدهاند تا راه فراری از خشکسالی و بیمعرفتی زمینهایشان بیابند. «صالح» آن زمان 10 سال داشته. حالا او 18ساله شده و سالمترین فرد خانواده است. معلولیت بقیه اکتسابی نبوده، ازدواج فامیلی باعث شده از خانواده هفتنفریشان تنها سه نفرشان سالم باشند. «صالح» از غروب همان روزی مرد خانه شده که بدن نیمهجان پدرش را روی تخت بیمارستان دیده. پدر این بار نتوانسته از کیسه سیمان و جرثقیل قِسر دربرود و داربستها زیر پایش خالی کردهاند، از آن موقع پدر مانده با زخم بستری که سالهاست به کمرش زده است.
از همان موقع بوده که «صالح» ساختمانهای نیمهساخته شهر را شناخته و با انگشتان قطعشدهاش، شده معلول، بدون بیمه، بدون خدمات.
ماجرای «اصغر»
«اصغر» قرار بود جاگیر که شد، کار و بُنه درست و حسابی که پیدا کرد، زنگ بزند خانه همسایهشان تا به مادر بگویند دیگر نیازی نیست محمدحسین سر چهارراهها، تابستانها گردو و زمستانها بلال بفروشد.
آن پسرک لاغر و گیوهپوشیده، با پیراهن گشاد و سفید و بلندی که مادرش به هزار امید تنش کرده بود، به شهر آمد تا کار و کاسبی راه بیندازد، بیخبر از آنکه کارگران فصلی تنها نان بخور و نمیر خودشان را درمیآورند و بس. او حالا در حاشیهترین جای زندگی به بیل و کلنگش تکیه زده است. معلولیت او وقتی بوده که زنجیر جرثقیل پاره شده و افتاده روی کمرش. از آن موقع بوده که لنگ میزند و شده معلول. همان روز هم بیمه نداشته و نتوانسته آنطور که باید و شاید پای ناسورش را بهبود ببخشد. پا لنگ شده و حالا با یک پای کوتاهشده کار میکند، همانجا بوده که نام معلول را گرفته.
ماجرای «مرتضی»
«مرتضی» هم که هنوز رنگ جوانی را ندیده، مجبور است توی ساختمان نیمهکاره مشغول شود. 27 سال بیشتر ندارد، اما چهرهاش آنقدر درهم و مچاله است که یک جوان 37ساله را مثال میزند و گودیهای صورتش او را یک مرد جاافتاده نشان میدهد.
متولد یکی از روستاهای اطراف اصفهان است و از 17سالگی درس را رها و در ساختمانهای نیمهساخته شروع به کار کرده است. از همان موقع که برادرش از داربستها افتاد و قطع نخاع شد و معلول، مرتضی دست به کار شده است. برادرش سرکارگر بوده و او بعد از سه سال توانسته جایگزین برادری شود که حالا فقط خیره به سقف است. «مرتضی»، خاک و خلی، سوخته از سرما، آبرفته و کمی کوتاه به نظر میرسد. سرمای سوزان، پوست دستها و چهرهاش را کبود کرده، پوستهپوسته و چغر شده. زیر آن چهره تکیده و پیکر آبرفتهاش، اگر تخیلت اجازه بدهد، جوانی را میبینی که مرد شده، ریزه، سبزه، با چشمان درشت قهوهای که حتی زیر بار کوفتگی کارگری توی ساختمانهای نیمهکاره، باز هم میدرخشد.
یک هفته کار هست، یک هفته بیکاری. یک فصل کار هست، یک فصل نداری. کارگر فصلی، وضعیتش همین است، ایستادن سر چهارراه و چشمدوختن به انتظار. خودش از کارش راضی نیست: «کار ما فصلیه، سه ماه کامل خواب داره. موقع بازارگرمی هم که روزی 50 تا 80 تومان میگیریم، به هر صاحبکاری که میگوییم روزی 200 هزار تومان دستمزد بده، دادش درمیاد، نمیدونه که شغل ما دائمی نیست، کلی خطر داره، در ماه شده 15 روز بیکار باشیم، حالا که کرونا و گرونیام اضافه شده. نه بیمه داریم، نه پول. مردم به ما یکجور دیگر نگاه میکنند، انگار معلول که بشوی دیگر نباید زندگی کنی. ما معلولیم اما ناتوان نیستیم».
فردای روشنی برای کارگران فصلی و ساختمانی نیست. آنها در زمستان قوانین نیمبندی که هیچ آییننامه اجرائی برای آنها ندارد یخ میزنند. قشر ضعیف جامعه که در دعوای بین اتحادیه کارگری و پارلمان، در تعیین دستمزد، تنها نظارهگر هستند؛ چراکه زمان توافق برای استخدام، هر آنچه کارفرما بگوید همان است. کارگر ساختمانی با کوچکترین اعتراض برای حقوق با کارگری دیگر جایگزین میشود. قوانین هم بسته به شعور، معرفت و انصاف کارفرما تعبیر و اجرا میشود و در سکوت سنگین بین کارفرما و کارگر قراردادهای سفید است که نوشته میشود.
حالا «جمعه»، «صالح»، «مرتضی»، «اصغر» و خیلیهای دیگر، در قوانین حمایت از کارگران ساختمانی نامشان خط خورده است. آنها قربانیان اصلی کرونا، گرسنگی و فرهنگی هستند که به معلول کمتر جای رشد میدهد و این روزها با آن دستوپنجه نرم میکنند. کارگرانی که جزء بیشترین قربانیان حوادث شغلی نهتنها در ایران، بلکه در تمام جهان هستند با این تفاوت که در باقی کشورها، 25 درصد از هزینه ساختوساز برای تأمین ایمنی کارگران هزینه میشود و 17 درصد حوادث شغلی برای کارگران ساختمان اتفاق میافتد، اما در ایران، تنها پنج درصد هزینه ساخت پای الزامات حفظ امنیت نیروی کار میرود. پنج درصدی که کفاف یکمیلیونو 600 هزار کارگری را که در بخش ساختمان هستند، نمیدهد. در خوشبینانهترین حالت اکنون تنها 800 هزار نفر کارگر بیمه بازنشستگی دارند که عمر بیمههایشان از پنج سال فراتر نمیرود.
هماکنون اکثر کارگران ساختمانی تحت پوشش هیچ قانونی نیستند، صاحبکار حقوق را یک ماه نگه دارد یا شش ماه، حقوق ندهد، دست کارگر به جایی بند نیست و به هیچ جایی نمیتوانند شکایت کنند. حالا اگر معلول هم بشوند، قوز بالا قوز خواهد شد؛ وقتی نه فرضیههای تئوریک اقتصادی به دردشان میخورد و نه شعارهای انسانی مرهم بر زخمهایشان میگذارد. تنها چیزی که بعد از معلولیتشان به آنها میرسد، «تعطیلی کار» است و فقر که کمر زندگیشان را میشکند.