روی دیگر اعتیاد در حاشیه شهر
«اینجا میزنن که درد یادشون بره»
50 محله است که بیشتر از 500 هزار نفر در آن زندگی میکنند، ساکنان محرومی که عدهشان هر روز زیادتر میشود و در آمار رسمی جایی ندارند، درست روی خط حاشیه. آنجا که سرخی غروبش مثل اثر تیزی روی دست مرتضی است. هزارها نفر هستند که زندگی را به شکل دیگری هجی میکنند.
دریا قدرتیپور: 50 محله است که بیشتر از 500 هزار نفر در آن زندگی میکنند، ساکنان محرومی که عدهشان هر روز زیادتر میشود و در آمار رسمی جایی ندارند، درست روی خط حاشیه. آنجا که سرخی غروبش مثل اثر تیزی روی دست مرتضی است. هزارها نفر هستند که زندگی را به شکل دیگری هجی میکنند. اگر بخواهی شکل دیگری از زندگی را ببینی باید بروی حاشیه. حاشیه کج و معوج و ناسور با خانههای توسریخورده مثل زخم تازهای دل میزند. صورتها سوخته و برافروخته از آفتاب دم ظهر است. هر کدامشان سن بهخصوصی دارند. بزرگترینشان شاید برسد به دو دهه و کوچکترین کمتر از پنج بهار را گذرانده.
اینجا تیزی حکم میکند؛ بزرگتر که میشوند قمه به دست میگیرند. جای زخمهای یکی از بچهها دوبرابر سنش است. هرکدام برآمدگی متفاوتی است که توی صورت و دست و پایش زیر هرم گرما موج میزند. «دعوایی نبود. اینجوریش کردن. بچه آخریمه. ساکت بود همیشه. آزارش به مورچه هم نمیرسید». مادرش زهرا میگوید. چادر شندری مچاله و خاکخورده، روی سرش را جابهجا میکند و گوشهاش را به دندان میگیرد. بین کلمات نامفهومی که از دهانش بیرون میپرد، یک کلمه تکراریتر است: «بچهام آروم بود، نمیدونی خانُم دربهدر بودن چقد سخته. با دربهدری بزرگشون کردم». مرتضی با نگاه غضبناک، به مادرش میفهماند که ساکت باشد. تکیه میدهد به دیواری که چیزی از تنش نمانده و پوسیده و مخروبه است. همینطور که به دود سیاهی که از زمینهای سوخته کشاورزی بلند میشود خیره شده، بدون اینکه سرش را برگرداند، با لهجه مردانهای میگوید: «اینجا دنبال چیزی نگرد. هیچی نیس. اینجا میزنن که درد یادشون بره». پاچه شلوار خمرهای بهچرکنشستهاش را بالا میکشد: «اینارو ببین» آثار زخم و سوراخشدگی روی پایش بهخوبی نمایان است، زخمها دلمه بسته و توی چشم میزند. بادی میوزد و گرد و غبار توی کوچههای تنگ و باریک پایین شهر خودش را یله میدهد توی زمینهای خشک و ولافتاده ارزنان که بویی از خوشبختی ندارد. اینجا جایی در حاشیه شهر که چون خانه غربتیها و خلافکارها شده بود، برایش پارک و فرهنگسرا ساختند تا بدبختیها را شخم بزنند و محو کنند، حالا به کتابخانهاش قفل بزرگی زده شده و دیوارهای آن پناه معتادان و کارتنخوابهاست. بوی تند فاضلاب و پسماندها فضا را پر کرده و اماکن فرهنگی ساختهشده نه خلافکارها را کم کردهاند و نه توانستهاند تولید نسل آسیبدیده از قاچاق و اعتیاد و کارتنخوابی را متوقف کنند. اینجا انگار تمام آسیبها تهنشین شده است. کمی آنطرفتر، حمید، سیهچرده و آفتابسوخته به برآمدگی دیوار تکیه زده است با موهای مشکی کوتاه: «به من میگن حمید چغر» لقبش به خاطر هیکل گندهای است که از بچگی داشته. «حمید چغر»، عشقش این است که دعوا کند. میگوید دعوا توی خونش است؛ مثل پدرش که سرش را در همین دعواها بر باد داده است.
توی ارزنان که راه بروی، انگار خاک مرده پاشیده باشند، نگاهها سرد و خیره و یخزده از زمستانی است که حالا در تابستان داغزده هم یخ آن باز نمیشود. ماهسلطان از چند سال پیش اینجاست. خِجل و آهسته صحبت میکند، آنقدر که باید گوشهایت را تیز کنی تا صدای آرام و لهجهدارش را بشنوی. بغض میکند، بغض، گریه، تب، سرفه، امانش را میبُرد؛ با دستان لرزان، شوری اشکش را پاک میکند و میگوید: «هر سه ماه یک بار کمیته امداد، 500 هزار تومان به ما میده». ماهسلطان با خواهرشوهرش زندگی میکند، چون به قول خودش، هیچکس را جز خدا ندارد. ماهسلطان را که جا میگذاریم، پاهایمان از دور به دنبال جمعیتی که سر راهمان واقع شدهاند بهسوی مقصدی که داریم، کشیده میشود. در آهنی خانه اجارهای معصومه را که هل میدهیم و میرویم داخل، تنها دارایی آن یک اتاق بیدر و بیپنجره است، گوشه خانه، حیاطی نقلی است که هیچ شباهتی به حیاط ندارد بلکه مخروبهای است که بیشتر به محل جمعآوری زباله شباهت دارد. پتوی آبی نخنما را که از چارچوب در پس میزنیم، بوی چرک و نا دلمان را به هم میزند. چشمان درشت و سبز کودکی، به چهرهمان دوخته میشود، نامش یوسف است. «فقر» توی آلونک یوسف و مادربزرگش موج میزند. مادر یوسف، همین عید سال پیش، از تزریق زیاد مرده، همانجا محبت مادرانه برای یوسف تمام شده. چشمهای خیس پیرزن، یک آن خشک نمیشود: «من بمیرم؛ کی به داد این بچه برسه؟» ،از خانواده هفتنفری آنها همه عموها و عمهها معتادند. چند نفری هم سالهای زندان را به دوش میکشند. درِ خانه پیرزن درست بسته نمیشود با صدای قیژژژژی نیمبسته همانطور میماند تا برویم به بعدیها سر بزنیم. کمی آنطرفتر خانه غلام است، غلام کارگر ساختمان بوده، وقتی از داربست افتاده و پایش ناسور شده، درد امانش را بریده و همانجا تریاک حل کرده توی چای و این اولین خلافش بوده و شده معتاد. زنش قالی میبافد و بچهها کار میکنند. دستفروشی بیشتر. از ورای پنجره شکسته خانه غلام کوه صفه، دم نمیزند؛ ورم دارد، انگار دلش میخواهد جیغ بکشد، پنج هماتاقی غلام، شوقی به دیدنمان ندارند، بوی سیگار با بوی تهمانده غذا پر شده توی خانه 40متری. بوی ترشی و پیاز و ملغمهای از بوهای دیگر. غلام کفترباز است، پول اعتیادش از همین کفتربازی درمیآید. پشت بام خانه شده تجارتخانه او هرچه درآورد را همانجا دود کند.
کفتربازی شغل اهالی منطقه
اکثر اهالی این منطقه سرگرمیشان کفتربازی است. غلام پشت بامش را به ما نشان میدهد، حدود 15 کبوتر دارد. موجی از بوی کپک به استقبالمان میآید و ترجیح میدهیم آنجا را ترک کنیم. از غلام خداحافظی میکنیم. دود غلیظی از سمت خانههای کهنه به هوا برخاسته، رفتگرانی که زبالهها را از تن خیابان میکنند، خسته نگاهمان میکنند، کیسه سیاهی که بوی تعفن میدهد، میان کوچه خودنمایی میکند، کوچهها اغلب ته ندارند و زنها و بچهها بازیگران اصلی این صحنه هستند، میگویند از ما عکس نگیرید و تیزیهایشان را نشانمان میدهند، خیره در ناهمواری آسفالت خیابان که مثل لحاف چهلتکهای بخشی از کوچهها را فرش کرده، خانهها را میشماریم تا به تابلوی مدرسهای که تکه فلزی ساده است، برسیم. بچههای اینجا ما را شاهزاده خانم میخوانند. چند متر آنطرفتر مدرسه، بین در نیمهباز زنگزده که مثل کپری نزدیک بیابان بیسروته قد کشیده، زنی بچهاش را به بغل میگیرد؛ بدون هیچ حرفی میگوید: از خارج آمدید؟ برای کمک؟ صورتش حالتی کودکانه به خود میگیرد، نگاهش به سویی میدود که شوهرش، با انبوهی از نان با تمام خستگیهایش به خانه میآید. یادشان نمیآید کی گوشت خوردهاند، قصابی و مرغفروشی اینجا درآمدی ندارد، حتی به اندازه یک کارگر ساده. اینجا فقط دغدغه نان دارند و حتی امکانات اولیه زندگی برایشان محلی از اعراب ندارد. این موضوع تقریبا برای بیشتر اهالی این منطقه صادق است؛ حتی برای پیرمرد کشاورزی که کنار خانههای توسریخورده اینجا، هنوز هم از دل زمینهای تاولزده نان بیرون میآورد؛ پیرمرد دستش را سایبان صورتش میکند و بعد از اینکه خوب وراندازمان کرد، میگوید: «اینجا نماز نداره خانم. اینجا حاشیهاس. اینجا زمین میدن به قیمت نونت. زمینام که خشکید فروختمشون، به ده شاهی». نگاه متعجب ما را که میبیند؛ (پوزخند میزند): «کجایی بابا؟ دروغ گفتم. ده شاهی کجا بود. اینا را میبینی روی سرمایه من قد کشیدن؛ اینجا سند نداره، همه خونهها قولنامهایه، اوقاف، دست گذاشته رو کل منطقه». پیرمرد پشت میکند به آفتاب تیز و بیرحم نیمروز و باز چنگ میزند به زمین تا علفهای هرز را دربیاورد. خانههای کوتاهقد، ردیف شدهاند، جلوی چشمهایمان. خانههایی که کنار زمینهای کشاورزی، حالا برای مردمان حاشیه، سقف شده است. پیرمرد، باز انگار جن دیده باشد، رو میکند به ما و دستش نشانه میرود به کپرها و خانههای آجری داغزده: «اینجا خیلی ترسناکه. اینجا حال آدم عوض میشه. اینجا جن داره. اینجا...». مرد پیر، همینطور میگوید و توی باد و غبار صدایش گم میشود. کمی آنطرفتر، مریم توی یکی از این خانههای کوتوله، پنجمین بچهاش را زاییده، زنی 25ساله و ریزه، با موهای مشکرده و ابروهای کلفت بورشده، با آرایش غلیظی که باعث میشود تخیلت اجازه ندهد سنش واقعیاش را تخمین بزنی. شکم برآمدهاش به پاهای بچهای میرسد که توی بغلش جا گرفته است. شوهرش معتاد است و به قول خودش خانهخراب دود. یادش میآید وقتی ازدواج کرده کلی طلا داشته. اول ازدواجش همه را میانداخته توی دست و گردنش. حالا، اما یک پول سیاه هم ندارد. از وقتی شکمش بزرگ شده، قالی هم نتوانسته ببافد و به کمک کمیته امداد، زندگیشان را با نان بخور و نمیری سر میکنند. بچهها لاغر و تکیده، نگاهمان میکنند. روی گاز، چند سیبزمینی در حال قُلخوردن است و بچههای بزرگتر، نان به دندان میکشند. ظاهر و اوضاع خانه نشان میدهد که خیلی وقت است که بهار زندگی از این بیغولهها کولهبارش را بسته و رفته است و حالا زمستان نداری را به رخ میکشد.
معدن آسیبها کُنج خانهها
جدای از آمارهای رسمی، آمارهای غیررسمی میگوید بیشتر از 220 هزار نفر و اتباع خارجی در وسعت 525 هکتاری این حاشیهها که به اصفهان وصل شدهاند، ساکن هستند. آمار آنها اما چندان مشخص نیست. خشکسالی که به زمینها زده، جنگ که آن روی خودش را نشان داده، روستاها که نان نداشته، باعث شده که حاشیههای اصفهان هر روز چاقتر شود. خیلیهایشان نه سجلی دارند و نه هویت ثبتشدهای. اینجا معدنی شده حالا برای کسانی که مواد میفروشند و دلشان را به چند بست تریاک و هرویین و شیشه خوش کردهاند. مردمانی که به دور از جنجالهای شهر آسیبهای بیشماری را توی کنج خانههایشان پنهان کردهاند. خانوادههایی که اغلب بیسوادند و با فروش الکل و مواد مخدر روزگار میگذرانند. گرچه اقلیتی از خانوادهها هم دانشگاه رفته و درس خوانده و سالم هستند اما آنقدر تعدادشان ناچیز است که به چشم نمیآیند. بادی میوزد و باز خاک و گردههای معلق را میفرستد توی هوا، به دور از جنجالهای شهر، چشمهای عاطفه و بچههایش سرخ میشود. ارزنان معدن خانوادههای معتاد و بیسواد است. شبهای ارزنان پر میشود از کارتنخوابها و جوانانی که فقط الفبای اعتیاد را بلدند. مشکلی که البته برای مردم ساکن اینجا عادی شده اما برای برخی هنوز به شکل عادت درنیامده است، رئیس انجمن آسیبشناسی اجتماعی ایران، دلیل این همه آفتزدگی را در قالب کلونی میبیند که شامل کودکان کار، تکدیگری، اعتیاد، طلاق و دیگر آسیبهای اجتماعی هستند و مثل آدامس چسبیدهاند به اصفهان. کوروش محمدی تأکید میکند که باید گرههای این مناطق باز شود.گرههای منطقهای که انگار بیصاحب مانده است تا کودکانش بارها وحشت را بچشند و دودشدن را به چشمشان ببینند.