محلیشدن در بیمحلی
یکی از آن چیزها که آدم را در مواجهه با محیط پیرامون زندگیاش سامان میدهد، «اهلیشدن» است. این عبارت همان مابازای عرفیِ اصطلاح «جاافتادن» است. چه در جابهجایی محل سکونت در یک شهر از این محله به آن محله و منطقه، چه در هجرت از دیاری به دیار دیگر، این معنا بسیار مهم است. اینکه در آن نقطه بهاصطلاح عام جا بیفتی و اهلِ آنجا شوی.
رضا صدیق
یکی از آن چیزها که آدم را در مواجهه با محیط پیرامون زندگیاش سامان میدهد، «اهلیشدن» است. این عبارت همان مابازای عرفیِ اصطلاح «جاافتادن» است. چه در جابهجایی محل سکونت در یک شهر از این محله به آن محله و منطقه، چه در هجرت از دیاری به دیار دیگر، این معنا بسیار مهم است. اینکه در آن نقطه بهاصطلاح عام جا بیفتی و اهلِ آنجا شوی. عبارت اهلیشدن هم نه در معنی «شازده کوچولو»ییِ قصه که بهمعنای محلیشدن و اهلِ آن نقطهشدن است. همیشه در روزها و شبهای اولِ این جابهجایی، مفهوم غریبگی را تماما حس میکنی. آن نقطه و محل نیز این معنای غریبگی را برایت مجسم میکند. از بقالی محل گرفته تا همسایهها، از چهرههای ناآشنا تا چشمهایی که به دنبال این هستند تا بدانند این غریبه که تازهوارد است، کیست و چگونه است. این مفهوم را اجارهنشینها بهخوبی میشناسند. آنانی که سالبهسال از این منزلگاه به آن منزلگاه میروند و مدام نااهل و اهلیِ محلههای مختلف میشوند.
اما در هجرت، این معنا جلوه و نمود و شکلی عمیقتر به خود میگیرد. در شکل اجارهنشینی، تو در نقطه زبانی جغرافیاییِ محل تولد کشور خودت، جابهجا میشوی و در شکل دوم، تو از دیار و جغرافیایی، به دیار و جغرافیای دیگر میروی. یعنی نهتنها محله که جغرافیای زیستبومت را تغییر میدهی. پس اگر در شکل اول غریبگی تنها در نااهلیِ بودنِ با یک محله است، در شکل دوم غریبگی ابتدا در زبان و جغرافیا و پس از آن در محله زیست جدیدت نمود پیدا میکند. زیرا اول ارتباطهای توی مهاجر با جغرافیای جدید، بهواسطه محلهای که در آن زندگی میکنی، شکل میگیرد و این تشدید غریبگیِ هجرت، خودش را در محلهای که برای زندگی در آن جغرافیای جدید انتخاب کردهای، نمایان میکند.
این تجربه در غرب و شرق – خاورمیانه- متفاوت است. روزهای ابتدایی زندگیام در ارمنستان، عراق، مالزی و الخ با روزهای ابتدایی زندگیام در برلین تفاوتهای بسیاری در ساحت این غریبگی در معنای «اهلیشدن» محلهها داشت. تفاوت همین مواجهه نیز مزید فهم بهتری از آن جغرافیاها در معنی غریبه و آشنابودن بود.
در ارمنستان به مرور بهواسطه چهره و نوع شایعاتی که در محله پشتسرم پیچیده شده بود، زود به احوالپرسی با دست و سر شدم. گویی که محله گوشش تیز شده باشد که این غریبه کیست که آمده و از در گوشی حرفزدن، بهواسطه صاحبخانهام دیگر مرا شناخته بودند و احوالپرسی میکردند. در برلین اما ماجرا فرق داشت. زیرا بهعنوان یک کلهسیاهِ خاورمیانهای، مهم نبود در کدام محله زندگی کنی، غریبه به حساب میآمدی و نفس حضورت سبب توجهی میشد که نه به اهل محلهشدن که به بیمحلی میرسید. به همین دلیل نیز در محله زندگیام، هیچگاه بهعنوان یک اهل محله مورد استقبال قرار نگرفتم. این اهل محله بودن نیز نمودهایی دارد که برای فهمش باید به نشانهها و المانهایش دقت کنی. از یک لبخند ساده سوپرمارکت محله که یعنی میشناسمت، تا سر تکاندادنهای به معنی سلام و احولپرسی. اینها سادهترین نمودهای این آشنابودن است. همین المانها اما در محله زندگیام در برلین موجود نبود. سوپرمارکت محله با اینکه همیشه مشتریاش بودم، حتی ابراز آشنایی نمیکرد یا همسایهها یا حتی عابرهایی که سالها هرروز در ساعتهای معین یکدیگر را میدیدیم. به همین دلیل نیز، اهل محله بودن یا اهلیشدن در برلین، برایم نه در محله که در پاتوقها معنا پیدا کرده بود. پاتوقهایی مثل کافه کوتی یا کافه کمون که وقتی برای استراحت یا دمی خلوتکردن به آنجا میرفتم، اهل آنجا با لبخند یا سلام نه برای بازارگرمی که در شکل همان معنای مطرحشده، ابراز آشنایی میکردند. به همین دلیل نیز بیشتر از آنکه در جایی به اسم منزل اهل محله شدن را پیدا کنم، در خیابان و پاتوقها اهل محله بودم. همین نیز سبب شد تا مواجهه شناختم از برلین، نه از طریق اولین جای سکونت که از خیابان و پاتوقها و مردم در این نقاط اتفاق بیفتد. در ترکیه اما موضوع به کل فرق داشت. انگار که معنای اهل محله شدن یا آشنایی را طرد کرده باشم و شاید به همین دلیل بود که 9 ماه بدون منزل در آنجا زندگی کردم. زندگیای که بیشتر از معنای آشنایی، به دنبال تعریف خود در غریبگی و غربت بود؛ غربتی که لمس کند و بدون واسطه محله یا لبخندهای آشنایی، به درک دقیقتری از نقطه موجودیتش برسد. به همین دلیل نیز نقطه رهایی از بسیاری از تعاریف، در این 9 ماه رقم زده شد.