برای هشتادودو سالگی محمود دولتآبادی
چهارراه چکنم
میخواستم بروم بندر دَیِّر. اکبر مدتها پیش دعوتم کرده بود تا بروم او را ببینم. سالها میشد خبری از او نداشتم. بعد از آنکه توی بیمارستان تهران رفتم ملاقاتش، دیگر او را ندیدم.
میخواستم بروم بندر دَیِّر. اکبر مدتها پیش دعوتم کرده بود تا بروم او را ببینم. سالها میشد خبری از او نداشتم. بعد از آنکه توی بیمارستان تهران رفتم ملاقاتش، دیگر او را ندیدم. بعد از بهبودی منتقلش کردند به بوشهر و بعد هم رفته بود به بندر دَیِّر. توی جبهه مجروح شده بود، بهسختی نفس میکشید، وقتی حرف میزد زود خسته میشد و به خِسخِس میافتاد. سر کتابِ «دیدار بلوچ» با هم دوست شدیم، در یک شب مهتابی. سر پُست نگهبانی بود و من که بیخواب شده بودم، دربهدر دنبال کسی میگشتم تا با او وراجی کنم. اولین سنگر نگهبانی، اکبر نشسته بود. صورت آفتابسوختهاش زیر نور مهتاب برق میزد. از همان پایین صدایش زدم: «اکبر خوابی؟». از جا پرید. شکستِ سکوت دشت او را ترسانده بود. گفت: «خُب خانهخراب هول کردم!». کنارش نشستم. روبهروی ما تا جایی که چشم کار میکرد دشت بود و بوتههایی که در نسیم ملایم بوی گَس از آنها به مشام میرسید، بعد خاکریز دشمن بود. گفتم: «چقدر از پُستت مانده؟». گفت: «تازه آمدهام، واسه چی نخوابیدی؟». گفتم: «خوابم نمیبرد. فکر و خیال میزند به سرم!». گفت: «چه فکر و خیالی؟». گفتم: «راستی اکبر ما از اینجا قِسر درمیرویم؟». گفت: «نه!». گفتم: «نه؟!». گفت: «معلوم است، هر دوتایمان کشته میشویم!». بعد برگشت نگاهم کرد و خندید. دندانهای سفیدش در تاریکی میدرخشید. گفت: «نترس بابا، مگر من علم غیب دارم، الکی یک چیزی گفتم». اما من ترسیده بودم. باور سنتی و سختی به حرفهایی داشتم که ناخودآگاه به زبان میآمد. گفتم: «نه اتفاقا راست میگویی. شاید واسه همین از سر شب این فکر افتاده توی سرم که حتما کشته میشوم!». خندید و گفت: «ای بابا ول کن!». ناگهان تکتیرانداز دشمن گلولهای شلیک کرد که خورد به گونیهای سنگر و صدای خفهای آمد. بوی باروت توی سنگر پر شد. هر دو وحشتزده رفتیم پایین و زُل زدیم به سمتی که از آنجا گلوله آمده بود. چیزی دیده نمیشد. دوربین دید در شب را گرفتم و با آن نگاه کردم. حالا میتوانستم همهچیز را شفاف ببینم، حتی سرباز درشتاندامی را با یک تفنگ لولهبلند با یک دوربین روی آن. اکبر گفت: «سرباز را میبینی؟». گفتم: «آره!». گفت: «این همان سربازی است که یحیی را کشت!». گفتم: «راست میگویی؟». گفت: «دروغم چیه! باور نمیکنی برو از خودش بپرس!». باز با دوربین نگاهش کردم. اینبار او برایم آدم دیگری شده بود. بیشتر روی او مکث کردم. انگار به جز اسلحه توی دستش چیز دیگری هم بود. پرسیدم: «به نظرت چی تو دستش است؟». گفت: «یک کتاب!». عکس یک زن هم روی جلدش است». گفتم: «خالیبند! از کجا عکس جلدش را دیدی؟». گفت: «یک روز رفته بودم کارش را تمام کنم، توی کانال صد متری با او فاصله داشتم، جلد کتاب را آنجا دیدم». گفتم: «برای چی توی این اوضاع کتاب میخواند؟». گفت: «تمرکز!». گفتم: «یعنی چی؟ کتاب میخواند که تمرکز داشته باشد ما را بکشد!». گفت: «شاید!».
ماشین سر جاده روستایی به نام پشت آسمان مرا پیاده کرد. راننده گفت: «بیشتر از این نمیروم. همینجا وایسا، برای هر کسی دست بلند کنی تو را میبرد». چند تا ماشین زوزهکشان از ته جاده از دل سراب بیرون آمدند و بدون توقف از جلوی من رد شدند. بیشترشان وانت بودند و پشتشان پر از اهالی محلی بود، زنها با لباسهای رنگارنگ. با خودم گفتم خدایا آنها توی این گرما کجا میروند! یک ساعتی بود که اواسط جاده بندر دَیِّر معطل مانده بودم و جلوی وسوسهام را گرفته بودم تا کتابِ «دیدار بلوچ» را که برای اکبر خریده و کادوپیچ کرده بودم، باز نکنم. یک درخت با فاصله از جاده توی دشت بود. رفتم زیر سایه آن نشستم. هر وقت صدای زوزه ماشینی میآمد میدویدم کنار جاده اما ماشین شلاقی از کنارم میگذشت و فقط باد گرم به سر و صورتم میخورد. نشسته بودم زیر درخت و کاغذ کادو را باز کرده بودم تا ببینم این کتاب چیست که اکبر آن را اینقدر دوست دارد. توی جبهه بعضی از بخشهایش را از حفظ میخواند. گفتم: «اهل کتابی؟». گفت: «نه بابا از کتاب بیزارم». گفتم: «پس چرا این کتاب را دوست داری؟ تازه این کتاب که بهترین کتاب دولتآبادی نیست!». جوابی نداد. گیج نگاهم میکرد. گفتم: «محمود دولتآبادی، نویسنده کتاب دیدار بلوچ است!». گفت: «نه مال آن پیرمردی است که عکسش روی جلد است». گفتم: «اشتباه میکنی، پیرمرد بلوچی است که دولتآبادی دربارهاش نوشته». اصلا محمود دولتآبادی را نمیشناخت. فکر میکرد کتاب مال پیرمردی است که عکسش روی جلد است. گفت: «پیرمرد شبیه پدربزرگم است». گفتم: «زنده است؟». گفت: «نه مُرده! رفته بود روستای تنگ نخل، موقع برگشتن توی جاده تصادف کرد و مُرد». گفتم: «رانندگی میکرد؟». گفت: «نه بابا، بیچاره پشت وانت نشسته بود، از همانجا افتاد کف جاده و مُرد». و بعد آرام از حفظ خواند: «بلوچ بهظاهر آرام است. کویر پیش از توفان شن. پیشه بلوچ، کار و قناعت است. سماجت بلوچ، نجابت نخل را دارد در چنبره بیابان و آفتاب و شن». به عشق پدربزرگش بخشهایی از کتاب را حفظ کرده بود. چند باری هم آنها را برای من خوانده بود. دوربین دید در شب را برداشتم. دوباره نگاه کردم. نمیدانستم تکتیرانداز در کمین چه کسی نشسته است. به جز ما نگهبانان پیزوری کس دیگری اینجا نبود، نه فرمانده و نه آدم مهم دیگری. ما هم که مثل خرگوش پشت گونیها قایم شده بودیم. کتابی دستش نمیدیدم. گفتم: «اینکه کتاب دستش نیست!». گفت: «دارد استراحت میکند». گفتم: «انگار حسابی زیر نظرش داری!». خندید و گفت: «این پدرسگ انگار پُستش با پُست من یکی است». پرسیدم: «یعنی سر پُستهای دیگر نیست؟». گفت: «نه!». گفتم: «پس کشیک تو را میکشد». گفت: «آره! انگار از سیاهها خوشش نمیآید». بعد برایم گفت رفته بوده صد قدمیاش تا او را بکشد، اما گلولهاش به خطا رفته بود. موقع فرار چندتا گلوله هم زده بود به گونیهای سنگرشان و تکتیرانداز هم با یک گلوله قسمتی از کلاه آهنیاش را بُرده بود. بریدگی کلاه را نشانم داد. گفتم: «فرمانده میداند این کار را کردی؟». گفت: «نه فقط به نگهبان روز گفتم که از پشت سر مرا نزند».
صدای زوزه ماشین آمد. دست آخر نتوانستم جلوی وسوسهام را بگیرم و کاغذ کادو را باز کردم و شروع کردم به خواندن. این تنها کتابِ دولتآبادی بود که شوق چندانی به خواندنش نداشتم، اما در آن زمان و آن مکان، کتاب معنای دیگری پیدا کرده بود: «من اینجایم. در چهارراه چکنم؟». کتاب «دیدار بلوچ» با این جمله شروع میشود. خیلی به دلم نشست. ماشینی ترمز زد و کنار جاده ایستاد. با خوشحالی فریاد زدم و به طرف ماشین دویدم. یک مرد و یک بچه که از ماشین پیاده شدند، هاجوواج به سمت من برگشتند. راننده هم تعجب کرده بود. انگار مُردهای از گور برخاسته باشد. ماشین گاز داد و رفت، و من بیشتر فریاد زدم: «وایسا وایسا!». لحظهای ماشین ایستاد؛ اما وقتی یک نفر دیگر از آن پیاده شد، دوباره گاز داد و رفت. آنکه پیاده شده بود رفت توی جاده خاکی روستای پشت آسمان و از نظر گم شد. سر جایم ایستادم. مردی که یک بچه به همراه داشت به طرفم آمد. بقچهای در دست داشت. از همان راه دور سلام و احوالپرسی کرد. طلبکارانه گفتم: «چرا نگه نداشت؟». گفت: «راه دوری نمیرفت، میرفت همین جلوتر». برگشتم زیر درخت نشستم. کتاب را با غیظ گذاشتم توی ساکم. از آمدنم پشیمان شده بودم، آنهم اینقدر دیر. مرد به دختربچهاش گفت بنشیند کنارش و بقچه را باز کرد. پر از نان خشک بود و یک قابلمه کوچک ماست با یک قمقمه آب. شروع کرد به خوردن. اول خودش خورد. بعد تکهنانی فروکرد توی ماست و گذاشت توی دهان دخترش. دخترک نان خشک را بهسختی با دندانهای کوچکش خُرد میکرد. مرد نگاهم کرد و گفت: «بسم الله، غریبی نکن توی این بیابان!». جای تعارف نبود. رفتم کنار مرد نشستم. گفتم: «کسی سوارمان نمیکند؟». گفت: «مسیرشان باشد سوار میکنند». دوباره گفت: «کجا میروی؟». گفتم: «بندر دَیِّر». گفت: «بخور، دیر نمیشود!». دخترک زیرچشمی نگاهم کرد. نگاهش مثل اکبر بود. چهرهای آفتابسوخته داشت. اکبر گفت: «توی چشمهایش زل زدم». گفتم: «از آن فاصله؟!». گفت: «نمیدانم. چشمهایش مثل گرگ بود». گفتم: «وقتی تو را نگاه میکرد؟». گفت: «نه وقتی کتاب میخواند». گفتم: «همان موقع تیراندازی کردی؟». گفت: «ها!». گفتم: «خُب تمرکزش را به هم زدی شاکی شده». خیلی جدی گفت: «شاید!». مرد گفت: «حواست را جمع کن!». دخترش ماست را ریخته بود روی لباسش. رو کرد به من و گفت: «بندر دَیِّر آشنا داری؟». گفتم: «بله. یکی از رفقای قدیم». تکهای نان خشک زدم توی ماست و خوردم. گفت: «از تهران آمدی؟». گفتم: «بله!». گفت: «با هم خیلی رفیقید؟». گفتم: «توی جبهه با هم بودیم». گفت: «من هم جبهه بودم. سه سال اسیر شدم. پیرم درآمد. موهایم آنجا سفید شد». گفتم: «این دخترت است؟». گفت: «کنیز شماست!». بعد تعارف زد که رودربایستی نکنم و گفت: «رفیقت کیست؟». گفتم: «اکبر!». گفت: «کدام اکبر؟». گفتم: «اکبر مطلق!». گفت: «آن بنده خدا که مُرد!». گفتم: «مُرد؟!». گفت: «ها، خیلی حالش بد بود. بهزور نفس میکشید. چطور نمیدانی تو که رفقیش هستی!». گفتم: «میدانم!». انگار صدای مرا نشنید، گفت: «سر پُست نگهبانی گلوله خورده توی گلویش انگار». گفتم: «میدانم!». گفت: «شانس آورده که زنده مانده. همان شب باید میرفت». گفتم: «میدانم!». گفت: «از آن به بعد صدایش دورگه شده بود. بیچاره زود خسته میشد». گفتم: «میدانم!». گفت: «تو که همه چیز را میدانی، چرا میخواهی بروی دَیِّر؟». گفتم: «نمیدانم!». بلند شدم و پرسیدم: «تا بندر دَیِّر چقدر مانده؟». گفت: «یک ساعت!». راه افتادم. گفت: «پیاده میروی؟». گفتم: «نه! از روبهرو ماشین زیاد میآید». دومین ماشین پشت وانت سوار شدم. من و یک پیرمرد بودیم. درست شبیه پیرمردی که عکسش روی جلد «دیدار بلوچ» بود. صورتش را از گزند گرما زیر چفیه پوشانده بود. باد به گوشههای چفیهاش میخورد و مثل شلاق صدا میکرد. از زیر ابروهای پرپشت و سفیدش با نگاهی نافذ به چشمهایم خیره شده بود. شاید تعجب کرده بود که چرا من اینطور به او زل زدهام. ماشین نگه داشت. راننده فریاد زد: «آخر جاده است، پیاده شو!». یک چهارراه بود. یک طرف میرفت شیراز، یک طرف بوشهر، یک طرف دَیِّر و یک طرف هم یک جاده خاکی بود که نمیدانم به کجا میرفت. ایستاده بودم سر چهارراه چکنم.