|

گزارشی از نور آباد لرستان؛ جایی که گره آسیب‌های اجتماعی شانه‌های زندگی را خمیده کرده است

زنان، سیبل فقر

اینجا هر زنی یک روایت مجزا اما مشابه زنان دیگر دارد. مادرانی که به تنهایی نقش سرپرست را پیش می‌برند و حالا تجربه ترک مردان خانه، بین اغلب اهالی نورآباد لرستان پذیرفته شده است.

زنان، سیبل فقر
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

 اینجا هر زنی یک روایت مجزا اما مشابه زنان دیگر دارد. مادرانی که به تنهایی نقش سرپرست را پیش می‌برند و حالا تجربه ترک مردان خانه، بین اغلب اهالی نورآباد لرستان پذیرفته شده است. پدرانی که به هر دلیل سال‌هاست همسر و فرزندان خود را ندیده‌اند؛ از درد اعتیاد یا تجدیدفراش‌ برای تشکیل خانواده‌ای دیگر در محله‌ یا شهری دورتر از اینجا. چرخ نحیف اقتصاد خانواده با وجود نبود پدر در این خانواده‌ها، اغلب تحصیل کودکان را نشانه می‌گیرد؛ پسرانی که به اجبار از سن کم راهی بازار کار می‌شوند و دخترانی که بعد از ترک تحصیل، نقش همسری و مادری را بازی می‌کنند. همچون سارا، یکی از دختران این محلات که به اجبار قید درس و مدرسه را می‌زند و حالا هم صاحب کودکی چند‌روزه است. در کنار این، آسیب دیگری که در این منطقه و روستاهای اطراف وجود دارد، ایجاد فضایی رقابتی بین دختران مقطع راهنمایی و دبیرستان برای ازدواج است.

 

خانه اول: زندگی حتی در سیاهی

چراغ‌های نیمه‌روشن و زنانی که هر‌کدام گوشه‌ و کناری از این خانه آرام نشسته‌اند. بر روی در‌و‌‌دیوار کدر‌رنگ این خانه یادبودی از پرستو دیده نمی‌شود؛ دختری که در یکی از روزهای دوران نامزدی قصد جان جوان خود را می‌کند و به خواب ابدی می‌رود. اما گرد غم‌های مشترک این مادر و خواهرها در هر طرف این فضا دیده می‌شود؛ از پریسا که در شروع جوانی و با پسری 10‌ساله قصد ترک همسر معتاد خود را دارد تا یکی از خواهر‌های دوقلویش که قصد ترک تحصیل دارد و حالا روزهای زیادی‌ است که با هویت جنسی خود دچار تعارض شده است.

پریسا کنار مادرش نشسته، مادر گاهی به لکی چیزی می‌گوید و او با لبخند همان جمله را ترجمه می‌کند. چند دقیقه یک بار می‌گوید: حرف مادرم این است که تعارف نکنید، چای و خرما را حتما میل کنید. در همان لحظات ابتدای ورود که از چای جلوی ما بخار ملایمی بلند می‌شود و منتظر آمدن دختران دوقلوی خانه هستیم. بعد از چند دقیقه دو دختر هم‌شکل ۱۰ یا ۱۲‌ساله از اتاق بیرون می‌آیند؛ یکی طراوت است و دیگری ترانه، یکی ظاهرش را با لباس‌های پسرانه آرایش کرده و دیگری در اوج ظاهر عرفی دخترانه. طراوت موهای کوتاه و بوری دارد اما ترانه موهای بلند خود را با کش نازکی از پشت بسته و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته است. طراوت تمایلی به حرف‌زدن ندارد، با انگشتانش بازی می‌کند و گاه از سر اجبار لبخندی می‌زند. مادرش با ناراحتی جمله‌ای را به زبان کردی می‌گوید که گله از ترک تحصیل طراوت دارد. پریسا به میان صحبت می‌آید که ما هر‌چه می‌گوییم درس بخوان برای خودت است، برای ما که فرقی ندارد، نمی‌دانیم چرا این‌طور شد، درسش خیلی خوب بود، از ترانه هم بهتر بود ولی کم‌کم درسش ضعیف شد و بیشتر در خودش رفت. الان هم که می‌گوید دلش موسیقی و فوتبال می‌خواهد. ولی اصلا حواسش سر‌ جا نیست؛ همین خیاطی هم که می‌رود، حواسش پی کار نیست. نمی‌دانیم چرا این‌طور شده. تمام این مدت طراوت با لبخند کم‌رنگی بین ما نشسته و حرفی نمی‌زند، فقط با زبان بدنی متفاوت‌تر از خواهر دو‌قلوی خود به صحبت‌ها واکنش نشان می‌دهد‌.

باید می‌رفتم

پریسا انگشتان بلندش را به گل‌های سرخ‌رنگ قالی می‌کشد و سرش را پایین می‌گیرد. اغلب جملات را نیمه‌کاره رها می‌کند و برخی از آنها را آن‌قدر آرام می‌گوید که دیگر اعضای خانه چیزی نشنوند. با چهره‌ای گرفته‌ از سال‌ها پیش می‌گوید که ۱۶ یا ۱۷‌سالگی ازدواج می‌کند و همان موقع برای همیشه ترک تحصیل می‌کند و با لبخند محو گوشه صورت خود ادامه می‌دهد: حالا 10 سال است که ازدواج کردم، من زود باردار شدم و الان هم یک پسر 10ساله دارم. البته پسرم پیش پدرش زندگی می‌کند، من از برج ۱۱ اینجا هستم. گاهی پسرم هم اینجا می‌آید ولی چون تمام دوستانش همان‌جا هستند، خیلی پیش من نمی‌ماند. خب اینجا دوستی ندارد و مدام بی‌قراری می‌کند. من هم دوست دارم پیش خودم باشد، چون خانواده همسرم همه معتاد هستند، اصلا گاهی فکر می‌کنم پسرم گشنه است، حالش خوب است، چه کار می‌کند؟ مشکلات زیاد است... . در این سال‌ها مدام فکر می‌کردم همه چیز درست می‌شود ولی هیچ چیز درست نشد و حتی همه‌چیز هم بدتر شد. من را کتک نمی‌زد‌ اما حرف‌هایی می‌زد که از کتک بدتر بود. خیلی سخت بود. شیشه مصرف می‌کرد و کاملا روی اخلاقش اثر گذاشته بود.

در میان حرف‌های پریسا، نشانی از حضور پدر وجود ندارد؛ پدری که هیچ رد‌پایی از او در زندگی این چهار زن وجود ندارد و حتی در قبال سؤال از حضور پدر، پریسا سکوتی چند‌ثانیه‌ای می‌کند.

درس نخواندم و ازدواج کردم

پریسا به باور خودش چندان دانش‌آموز درس‌خوانی نبوده و در همان سن دوران دبیرستان که خواستگاری برایش می‌آید، بله می‌گوید و آماده نقش آدم‌‌بزرگ‌ها می‌شود؛ نقشی که انتخاب اشتباه منجر به شکست آن می‌شود. از روزهای تحصیلش می‌گوید: من در زمان مدرسه هر‌چه درس می‌خواندم انگارنه‌انگار، چیزی یاد نمی‌گرفتم و برای همین از معلم‌ها مدام کتک می‌خوردم و از معلم‌ها خیلی می‌ترسیدم. برای همین خواستگار که آمد قبول کردم. می‌دانید، یک چیزی که بین هم‌سالان آن زمان من وجود داشت، این بود که هم‌سن‌های ما آن دوره همه ازدواج می‌کردند و بقیه هم دوست داشتند جای او باشند. مثلا یکی از همکلاسی‌های ما همان دوران ازدواج کرد و ما دیگر هیچ‌کدام درس نمی‌خواندیم و کم‌کم ما هم یکی‌یکی ازدواج کردیم، بعد از آن هم دیگر درس نخواندیم‌ ولی خیلی پشیمانم. کاش درسم را می‌خواندم و این اتفاقات نمی‌افتاد. الان دوست دارم درس بخوانم‌ ولی نمی‌دانم الان چیزی یاد می‌گیرم یا نه، برای همین به خواهرم اصرار دارم درسش را ول نکند.

سنم کم بود و از روابط زناشویی چیزی نمی‌دانستم

پریسا دو ماه بعد از ازدواج متحمل نقشی دیگر هم می‌شود؛ او بدون خواست خود باردار می‌شود. از آن روزهای خود می‌گوید: متأسفانه وقتی ازدواج کردم‌، از روابط زناشویی هیچ چیز نمی‌دانستم. سنم کم بود خب. همسرم چون از من خیلی بزرگ‌تر بود، اطلاعاتش زیاد بود‌ اما من اصلا از قرص‌خوردن و این چیزها هیچ نمی‌دانستم. همان روزها متوجه شدم همسرم قرص می‌خورد، بعد تریاک کشید و بعد هم شیشه مصرف کرد. همان روزها به من شک پیدا کرده بود؛ مثلا حتی برادرم هم حق آمدن به خانه ما را نداشت، من حق خندیدن نداشتم و باید جواب پس می‌دادم چرا خندیدم، هر‌کجا می‌رفتم، دنبال من می‌آمد. خلاصه همه این چیزها باعث شد کسی دیگر به خانه ما نیاید. با سختی زندگی کردم. بعضی روزها حتی نان خالی هم نداشتیم‌ ولی به هیچ‌کس حرفی نزدم چون منتظر بودم درست شود که نشد. الان روزهایی که پسرم را می‌آورد، می‌بینم پوست و استخوان شده، تمام دستانش از شدت ضعف و مصرف مواد می‌لرزد. فکر که می‌کنم می‌بینم واقعا آدم بی‌لیاقت و کثیفی بوده، لیاقت هیچ‌کدام از صبوری‌های من را نداشت‌ اما می‌خواهم به خودم برسم، درسم را بخوانم، کارگاه خیاطی می‌‌روم و آنجا سرگرم می‌شوم. منتظرم ببینم چه می‌شود کرد.

خانه دوم: تکرارهای اشتباه

پیراهن قهوه‌ای بلندی به تن دارد، آهسته و به‌سختی روی زمین می‌نشیند، لبخند گرمی روی صورت دارد و تلخ‌ترین روایت‌هایش را با همین لبخند بازگو می‌کند. بین صحبت‌هایش ظرف خرما را به سمت ما می‌گذارد و به زبان لکی می‌گوید: بخورید، قابل‌دار نیست.

صدای نوه یک‌ساله‌اش فضای خانه را پر می‌کند، چند دقیقه یک بار که به درخواستش توجه نمی‌شود، جیغ بلندی می‌کشد و همان چند دندان مرواریدی‌ داخل دهانش نمایان می‌شود.

خودش به رسم قاعده فرهنگی در همان کودکی رخت همسری به تن کرده، آن‌هم با مردی که به دلیل عدم کنترل اعصاب سال‌ها به قول خودش جان خانواده را به لبشان رسانده بوده و حالا چند سالی است که ناپدید شده. به دخترش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: نمی‌خواهم دیگر ببینمش، الان پنج سال است که به‌طور کامل رفته، شنیدیم ازدواج کرده و خانواده‌ای تشکیل داده‌ اما چیز دیگری نمی‌دانیم، نمی‌خواهم هم چیزی بدانم.

خلق تنگ پدر منجر به ازدواج در سن پایین هر دو دختر خانه شده، سمیه‌ای که برای فرار از تنش‌های خانه قید درس را می‌زند و ازدواج می‌کند و سارا که علاقه‌اش به درس منجر به درگیری‌هایی در خانه و ازدواج اجباری او می‌شود. سمیه حالا مادر دختری یک‌ساله است. شبیه مادر است، وقایع پر‌التهاب روزهای حضور پدر را با لبخند روایت می‌کند، می‌گوید من ۱۷‌سالگی ازدواج کردم، راستش پدرم اخلاق نداشت، من هم تا شنیدم برایم خواستگار آمده قبول کردم تا راحت شوم. از دست رفتارهای پدرم، فقط خواستم شوهر کنم و بروم، الان همه‌چیز بهتر است‌ اما دیگر درس نخواندم، تا سوم دبیرستان خواندم و بعد هم درس را رها کردم‌ اما خواهرم که از من کوچک‌تر است، در ۱۵‌سالگی ازدواج کرد، بعد از پنج سال، تازه بچه‌دار شده‌ ولی از زندگی‌اش خیلی راضی نیست، درس را دوست داشت و نمی‌خواست ازدواج کند، به اجبار پدرم ازدواج کرد.

لبخندی که روی صورت مادر نقش بسته بود، حالا محو می‌شود؛ مادری که تکرار رنج‌های خود را در لابه‌لای زندگی دختر خود می‌بیند. دستش را روی پاهای خود می‌گذارد و از ازدواج سارا می‌گوید که همه‌چیز سخت بود، شوهرم که با ما خوب نبود، هیچ چیزی هم نداشتیم، مستأجر هم بودیم، شوهرش دادیم. شوهرم مدام دعوا می‌کرد و نمی‌گذاشت بچه‌ها درس بخوانند، سارا وقتی ازدواج کرد دیگر نتوانست درس بخواند، دخترم کلاس هشتم بود. شوهرش نگذاشت درس بخواند... . الان هم زندگی خیلی خوبی ندارد، با همسرش ۱۰ سال اختلاف سنی دارد. هر‌وقت از مشکلاتش به ما گفت، من خواستم بسازد و صبوری کند.

لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: خودم هم با پیرمرد ازدواج کردم. الان محمد پسرم که 10 سال دارد، آن روزهایی را که پدرش در خانه دعوا راه می‌انداخت، خوب به خاطر دارد. وقت‌هایی که همسرم به دلیل بدگمانی به ما در خانه دعوا راه می‌انداخت.

حالا سکوتی فضای خانه را در بر گرفته، تنها صدای این کودک یک‌ساله که فارغ از هر دردی گوشه‌ای بازی می‌کند، به گوش می‌رسد، مادر خانه در آخرین جملاتش، ناپیوسته جملاتی را بیان می‌کند: دختر راضی نبود ازدواج کند، جنگ راه انداخت که ازدواج نکند، دعوا می‌کرد؛ چون دوست داشت درس بخواند.

کم‌کم عزم خارج‌شدن از خانه را داریم که محمد با چند کیسه بلال داخل می‌آید و جلوی ما می‌گذارد، بلال‌هایی که هر روز عصر روی زغال می‌گذارد و می‌فروشد تا کمک‌خرج خانه باشد.

ازدواج زودهنگام و ترک تحصیل بیشتر شده

زنی میانسال که سابقه سال‌ها مدیریت مدارس دخترانه روستاهای نورآباد را دارد، درمورد فضای کلاس‌های درس و مقوله ازدواج بین این دختران، می‌گوید: الان حدود شش تا هفت سال است که رسم‌های قدیم در این منطقه برگشته، این موضوع بیشتر به مسئله فرهنگی مربوط است. مثلا آدم‌های فرهنگی روستا، مثل معلم‌ها، فرزندشان را در کلاس هشتم شوهر می‌دهند که بعد از ازدواج هم دیگر درس نمی‌خوانند. معمولا تا سال نهم به بعد اکثر دختران ما ازدواج می‌کنند و درس را رها می‌کنند. در سال‌های اخیر تعداد ازدواج کودکان در سن پایین افزایش پیدا کرد که برای همین ما سه تا چهار سال پیش در روستای ایرانشاهی برای والدین جلسه‌ای برگزار کردیم. یکی از پدرها در جلسه بلند شد و گفت همین مسئله ازدواج زودهنگام که باعث نگرانی شما شده، علتش دبیرهای روستا هستند، اولین بار یک دبیر با اختلاف سنی بالا با دانش‌آموز خود ازدواج کرد و بعد هم همین اتفاق برای چند معلم دیگر پیش آمد.

این معلم اضافه می‌کند: اختلاف سنی‌ها در این ازدواج‌ها گاهی خیلی زیاد است. مثلا یک پسر ۴۵‌ساله با دختر کلاس ششمی ازدواج می‌کند. الان دانش‌آموز من یک بچه دارد؛ در‌صورتی‌که اگر درس خوانده بود، باید کلاس یازدهم می‌بود. نکته دیگر این است که اغلب این بچه‌ها دوست دارند ازدواج کنند، شوق پوشیدن لباس عروس یا ترس از اینکه هم‌کلاسی‌هایشان ازدواج کنند و اینها بمانند را دارند. بزرگ‌ترها بین این بچه‌ها جا انداخته‌اند که هرکس که زیباتر باشد، برایش زودتر خواستگار پیدا می‌شود. برخی که به دلیل شرایط اقتصادی دخترشان را زود شوهر می‌دهند و تکلیف آنها مشخص است‌ اما برخی دیگر می‌بینند دخترشان قرار نیست با تحصیل به جایی برسد و بهتر می‌بینند که زودتر ازدواج کند.

این معلم میانسال اضافه می‌کند: شاگرد زیبایی داشتم که درسش هم خیلی خوب بود، برایش خواستگار آمد و در همان سن ازدواج کرد و درسش را هم رها کرد. ما هر‌سال که بچه‌های کلاس ششم را ثبت‌نام می‌کنیم، متوجه ریزش تعداد دانش‌آموزها می‌شویم. حتی دانش‌آموز درس‌خوانی داشتیم که همه مطمئن بودیم پزشکی قبول خواهد شد؛ اما تابستانی که قرار بود به کلاس دهم برود، برایش خواستگار آمد و همان موقع ازدواج کرد و چون پرده بکارت مسئله مهمی تلقی می‌شود ولی اطلاعات دقیقی از آن وجود ندارد، سر همین موضوع همان شب اول ازدواج داماد دختر را به خانه پدرش پس فرستاد و دیگر کار به طلاق رسید. این دختر دچار افسردگی شدید شد تا حدی که به دلیل حرف اهالی، خانه خود را به روستای دیگر بردند؛ اما با حمایت ما معلم‌ها دوباره شروع به درس‌خواندن کرد؛ اما در‌هر‌حال این وضعیت ازدواج‌ها بر ترک تحصیل‌ دانش‌آموزان مؤثر است.