|

بم؛ جغرافیایی که پرسش‌هایش رهایت نمی‌کنند

آن دورها هنوز صدایی دارد که هر‌از‌گاهی گمان می‌برم مرا می‌خواند و برای همین ترس وجودم را فرا‌می‌گیرد. بم برای من شبیه سایه‌ای شده است که هیچ‌گاه در سال‌های گذشته دستم را رها نکرده است. چند سال نخست بعد از لرزیدن بم، حتی در خواب نیز امانی نداشتم و بارها تمام بود‌و‌نبود آرامشم را ریشترهای بزرگ در نیمه‌شب له کردند.

بم؛ جغرافیایی که پرسش‌هایش رهایت نمی‌کنند
علی دهقان سردبیر روزنامه شرق

علی دهقان-خبرنگار اعزامی به بم: ...آن دورها هنوز صدایی دارد که هر‌از‌گاهی گمان می‌برم مرا می‌خواند و برای همین ترس وجودم را فرا‌می‌گیرد. بم برای من شبیه سایه‌ای شده است که هیچ‌گاه در سال‌های گذشته دستم را رها نکرده است. چند سال نخست بعد از لرزیدن بم، حتی در خواب نیز امانی نداشتم و بارها تمام بود‌و‌نبود آرامشم را ریشترهای بزرگ در نیمه‌شب له کردند. سفر کاری زیاد داشته‌ام، اما بدون تعارف فقط بم بود که وقتی از آنجا آمدم افسردگی دستش روی شانه‌ام بود و از خودم به اندازه همه آوارهای آنجا ناراضی بودم که چرا رفتم، دیدم، گنجایشش را نداشتم و خموده بازگشتم تا امروز که هرگاه صحبت از بم می‌شود، یا سکوت می‌کنم یا از دلهره‌ای می‌گویم که امان نمی‌دهد. پنجم دی‌ماه 1382، حوالی ساعت 9 صبح شنیدم که در حومه کرمان یک زلزله بزرگ آمده و همه خطوط ارتباطی را به هم ریخته است. ظهر سردبیر برگ مأموریتم را امضا کرد. با یک هواپیمای باری، همراه عباس کوثری و مجید سعیدی راهی کرمان شدیم. فرودگاه کرمان سر‌و‌شکل عجیبی داشت. همه چیز در‌هم بود. اندوه نگاه آدم‌ها در‌هم گره می‌خورد. به زور خود را در اتوبوسی جا دادیم که آدم‌هایش از سر‌و‌کول هم بالا می‌رفتند. مسیر دوساعته تا بم، چندین ساعت طول کشید. ساعت 9 شب بود، در جایی از حوالی شهر ایستاده بودیم. تاریکی، مطلق بود و صدای شیونی که از هر سو در دل تاریکی می‌پیچید. همان سیاهی شب کار خودش را کرد. انگار صاعقه‌ای خورده‌ام. وهم عجیبی حاکم بود. تصاویرش آخرالزمانی بود؛ از آن آخرالزمانی‌هایی که از چشم عبور می ‌کند و بر استخوان می‌نشیند. همه ساکت بودیم، حرفی نمی‌شد زد. نگاه به هر جای تاریکی که می‌خواست می‌رفت. هیچ مانعی برای توقف نگاه وجود نداشت. نور مهتاب می‌گفت که شهر یکپارچه روی زمین نشسته است. ترکیب شیون‌ها در صدای سکوت شب، اتفاقی را که در بم رخ داد بود، سیلی می‌کرد و با سرمای کویری توی صورت می‌زد. آن همه درد در وجود هر آدمی می‌ماند. گاهی با خودم فکر می‌کنم، همه آدم‌هایی که بر حسب اتفاق بم را در روزهای نخست بعد از زلزله دیدند، حتما فراموش نمی‌کنند که روزی یک شهر 12 ثانیه لرزید، فرو‌ریخت و چند‌ده هزار زندگی و خاطراتی پر از شادی را در خود بلعید و کسانی را بر جای گذاشت که هر‌کدام با جغرافیایی کوچک یا بزرگ، آن زخم را میان خود تقسیم کرده‌اند. عکس‌هایی که از آن روزها بر جای مانده‌اند هنوز زبان گویایی دارند. تصاویر اصولا مردنی نیستند، زندگی آنها ماندگار است تا برای همیشه خاطرات تلخ و شیرین از یاد نروند و تجربه‌های تلخ و شیرین، راهکارهای پویاتری برای زندگی ارائه بدهند. نمی‌دانم چقدر از زلزله بم آموخته‌ایم و آنهایی که باید آن ویرانی را زیر‌بنای آبادانی می‌کردند، تا چه حد توانسته‌اند در مقابل تکرار تجربه اندوهناک دیگری در فرداهای نیامده بایستند. هنوز هم گاهی از میان اتوبان‌های شهرم، تهرانِ دودی‌رنگ که عبور می‌کنم، برج‌های به‌هم‌چسبیده تنم را می‌لرزاند. دست خودم نیست؛ بم از مقابل نگاهم عبور می‌کند. شاید ربطی نداشته باشد و قطعا نیز همین‌گونه است. ساخت‌وساز نوین ظاهرا می‌داند که چگونه جان آدم‌ها را در شولای آهن و سیمان حفظ کند و تیمار آسودگی و شادی‌های کودکان باشد. پرسش را اما نمی‌شود نادیده گرفت. راه خودش را در ذهن آدم باز می‌کند. اگر این‌گونه نباشد و ساخت و سازهای اکنون بایدهای لازم را از بَر نباشند، چه باید کرد؟ حادثه که خبر نمی‌کند؛ مخصوصا اگر در پارادوکسی تلخ، معماری از نگاه انسان‌باور تهی شده باشد و در «هواپویشی» پست‌مدرن به جای آنکه لبخند کودکان را ببیند، در پی ارضای مالی حجره‌های اقتصاد باشد. این چالش‌ها درست یا غلط، قطعا برای همه «بم‌زدگان» روزگار ما نیز در حالت‌های مختلفی وجود دارند و دست به کار دلهره می‌شوند. آنهایی که می‌سازند و همه آنهایی که امروز طرح و شکل عمارت‌های زندگی را نقش می‌زنند، باید معنای انسان را بدانند و بدانند که چهاردیواری‌هایشان محفل انس کودکان را زیر سقف آسمان، سقف می‌زند. بم باید نمادی باشد برای ترویج شعوری که انسان را می‌داند و انسان را رعایت می‌کند؛ مخصوصا در همه شهرداری‌ها و در همه ایدئولوژی‌های معماری که مفهوم شهر را از دل مصالح سخت بیرون می‌کشند و از آن جان‌پناهی بنا می‌کنند. 

پنجم دی‌ماه یک سمبل است؛ نشانی که می‌گوید مرگ عمومی در بم باید مصداقی برای فهم عمومی در ضرورت ترمیم شهرها و ترویج دانایی از جایگاه انسان در «معنای زندگی شهری» باشد. غیر از این اگر حادثه‌ای رخ بدهد، باز هم مردن ساده‌ترین کاری خواهد بود که آدم‌ها می‌توانند انجام بدهند. عین همان اتفاقی که 19سال پیش بم را به یکی از غمگین‌ترین خاطرات شهری ایران تبدیل کرد. یک بار دیگر عکس‌های بم را ببینیم، کودکانی که چشمانشان روی زندگی بسته شده است، آتش به جان انسان می‌زنند. هرگز آن روز دشوار را در گورستان بم فراموش نمی‌کنم؛ پدری که از مقابل نگاهم عبور کرد، فرزندان دوقلویش را در آغوش گرفته بود. هر‌کدام سر را به جهتی در آغوش پدر رها کرده بودند. جان نداشتند، به همین سادگی! عکسش را عطا طاهر‌کناره جهانی کرده است. آنها تمثیل نخل‌های داغ‌دیده بم شده‌اند. نگاهشان کنیم، رد عبور آن پدر در هیاهوی گورستان بم هنوز پابرجا مانده است. تنها برای یک پرسش، از دیروز پنجم دی‌ماه 1382 تا امروز پنجم دی‌ماه 1401، برای آرامش و امنیت عاشقانه‌های کودکانمان زیر سقف خانه‌هایشان چه کرده‌ایم؟ لطفا شهرداران و معماران شهری پاسخ بدهند.