|

گزارش «شرق» از بهره‌کشی کارگاه‌های زیرزمینی از کودکان و آسیب‌های جانی و روانی آنها

انگشتانی که برنمی‌گردد

سوژه‌ای که باید هر روز از آن نوشت

«در یک لحظه تکه‌های انگشتی را می‌بیند که متعلق به خودش است، همه فریادزنان دورش جمع می‌شوند و بعد راهی بیمارستان می‌شود؛ اما پیوند بی‌نتیجه می‌ماند و برای همیشه انگشتان کشیده و ناخن‌های بلندش را از دست می‌دهد. دستانی که همان ساعت باید در مدرسه قلم به دست می‌گرفت، حالا در کارگاهی قطعه‌قطعه شده بود». شاید همیشه موقع حرف‌زدن، انگشتانش را در هم گره می‌کرده و به ناخن‌های کشیده‌ و صافش فکر می‌کرده که حالا در 16سالگی، دیگر اثری از آنها باقی نمانده است

انگشتانی که برنمی‌گردد
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

 «در یک لحظه تکه‌های انگشتی را می‌بیند که متعلق به خودش است، همه فریادزنان دورش جمع می‌شوند و بعد راهی بیمارستان می‌شود؛ اما پیوند بی‌نتیجه می‌ماند و برای همیشه انگشتان کشیده و ناخن‌های بلندش را از دست می‌دهد. دستانی که همان ساعت باید در مدرسه قلم به دست می‌گرفت، حالا در کارگاهی قطعه‌قطعه شده بود». شاید همیشه موقع حرف‌زدن، انگشتانش را در هم گره می‌کرده و به ناخن‌های کشیده‌ و صافش فکر می‌کرده که حالا در 16سالگی، دیگر اثری از آنها باقی نمانده است. موقع حرف‌زدن به یک بندی که از هر انگشت باقی مانده خیره می‌شود. انگشتانی که هرگز فکر نمی‌کرد روزی در همین دوران کودکی، برای لقمه نانی آنها را تا همیشه از دست بدهد. به نظر هر دغدغه‌مندی، هر خیابان یا هر محله‌ای در حاشیه شهر یک داستان پر‌سوز‌‌و‌گداز در خود نهفته دارد که حتی تاریخ هم از آن بی‌خبر خواهد ماند. «کبیرآباد»، روستایی که دیگر به تئوری‌های دانشگاهی و مقاله‌های مفصل برای فهم نابرابری‌های اجتماعی نیاز ندارد و دیدن همین خانه‌های نیمه‌آجری، جاده خاکی و کودکانی که بی‌محابا با پای برهنه در وسط جاده می‌نشینند تا بازی خود را از سر گیرند، کافی است تا این تفاوت را به شکل ملموسی شاهد باشیم.

کبیرآباد، دنیایی برای شناختن

جاده‌ای فرعی با درختان تنومند را جلو می‌رویم، چرخ ماشین از روی چاله‌های گل‌و‌لای که از باران شب قبل مانده عبور می‌کند. چند ماشین زهوار‌در‌رفته از کنار ما می‌گذرند و گاهی بی‌دلیل بوقی می‌زنند یا به نشان خوشامدگویی دستی تکان می‌دهند. وارد روستا که می‌شویم، چند دقیقه‌ای همه چیز در سکون قرار می‌گیرد و تنها نگاه آدم‌ها به سمت ما نشانه گرفته می‌شود. مردهای جوان گروه‌گروه در فاصله‌های نه‌چندان دور از هم ایستاده‌اند و زنان هم از شکافی نیمه‌کوچک یا دری نیمه‌باز نظاره‌گر حضور ما هستند. همه با تعجب نگاه می‌کنند، اما جواب هر سلامی را با لبخند گرمی می‌دهند، بعد با خجالتی همراه با کنجکاوی به‌سرعت ناپدید می‌شوند. مددکار همراه ما به آشفتگی این جاده و زمین‌های کشاورزی خیره می‌شود و می‌گوید: «ببینید دقیقا در همین زمین‌های کشاورزی چند باری مار بچه‌ها را نیش زده. جایی که برای بازی ندارند، همین‌جا محل بازی آنها شده است». سراغ حسین را که می‌گیریم، همه می‌شناسند و مددکار بعد از سلام و علیک دوستانه با این اهالی، به سمت خانه حسین می‌رود. خانه‌ای کوچک با دیوارهای گچی که نبود چراغ کافی در خانه، تاریکی آن را بیشتر کرده است.

دستی که باید قلم می‌گرفت...

به انگشتانش نگاه می‌کند و می‌خندد. صورت سفید و استخوانی دارد. شاید اگر در دیاری غیر از مصیبت‌های افغانستان متولد می‌شد که بعد نیازی بر اینکه راهی کشور دیگری بشود، نداشت، ورزشکاری معروف بود و دیگر دغدغه این روزهایش به جای درد اجباری قطع عضو، تمرین بیشتر برای مسابقاتش بود. حسین همین چند هفته پیش هفت انگشت دستش را زیر دستگاه پرس کارگاه قابلمه‌سازی از دست داد. در یک لحظه تکه‌های انگشتی را می‌بیند که متعلق به خودش است، همه فریادزنان دورش جمع می‌شوند و بعد راهی بیمارستان می‌شود؛ اما پیوند بی‌نتیجه می‌ماند و برای همیشه انگشتان کشیده و ناخن‌های بلندش را از دست می‌دهد. دستانی که همان ساعت در مدرسه باید قلم به دست می‌گرفت، حالا در کارگاهی قطعه‌قطعه شده بود.

بی‌مبالاتی کارفرما و خداحافظی با عضوی از بدن

آدم‌های این خانه هم مثل هزاران افغانستانی، قربانی تلخی‌های جنگ شدند.حسین از دخترخاله‌هایش می‌گوید که در افغانستان رشته حقوق و حسابداری می‌خواندند، ولی الان با حضور طالبان چاره‌ای جز خانه‌نشینی ندارند و خودشان هم در کشوری دیگر با محرومیت‌های فراوان دست‌وپنجه نرم می‌کنند. حالا پدر ۷۰‌ساله خانه که کهولت سن دارد هم پا‌به‌پای دو پسرش کار می‌کند. در‌این‌میان قرعه خوبی به نام حسین درنیامد و کبودی و بخیه‌های روی دستانش، داغداری اخیری برای آدم‌های این خانه را به نمایش می‌گذارد. حالا فقط سه انگشت از 10 تا برایش باقی مانده و هیچ‌کدام از پیوندهای اولیه جواب نداده و همه پس زده شده؛ موضوعی که مادر جوان بین بیشتر جمله‌ها با زبان و لهجه خاص خود یادآور می‌شود؛ «کاش کارفرما پسرم را به جای بیمارستان فاطمه زهرا به جای خصوصی می‌برد، آن وقت شاید بهتر پیوند می‌کردند». حسین، نام مستعاری برای این پسر رنج‌دیده است که در گزارش برایش در نظر گرفتیم. این نوجوان از ماجرای روزی که این اتفاق افتاد با آرامش یاد می‌کند، گاهی با لکنت زبان جملات را آهسته‌تر بیان می‌کند و می‌گوید: «من حدود سه سالی در این کارگاه کار کردم. کار ما در اصل پرس ضربه‌ای است. یک کارگر ایرانی داشتیم که خودش کم‌کم کار را یاد گرفت، خودش تولیدی زد و از پیش ما رفت. من زیر دستش بودم و زمانی که رفت، جایگزین او شدم. سه سال پرس زدم، یک‌دفعه حواسم پرت شد‌... اولش هم داغ بودم درد را خیلی نفهمیدم؛ اما نزدیک بیمارستان که شدیم کم‌کم درد شروع شد، همان اوایل خیلی وحشتناک بود. دستم باد کرده بود و از هر انگشت سیخی بیرون زده بود، خیلی درد داشت».

حسین قبل از فعالیت در این کارگاه، به شکل ناایمنی جوشکار جای دیگری هم بوده که خودش از نداشتن حفاظ چشم ایمنی می‌گوید که حین کار باید از آن استفاده می‌کرده، ولی بعد از مدتی در این کارگاه قابلمه‌سازی مشغول می‌شود. بین صحبت‌هایش از کودکان افغانستانی دیگری که در این کارگاه کار می‌کنند، می‌گوید: «بچه هم‌سن‌و‌سال من آنجا زیاد است؛ یعنی 10 نفر بزرگسال، 20 نفر هم 10 سال و 9 سال آنجا کار می‌کنند که البته بچه‌های کوچک در بخش بسته‌بندی هستند. معمولا از هشت صبح تا شش عصر هستیم که بچه‌ها بین دو میلیون تا دومیلیون‌و ۵۰۰ می‌گیرند، بزرگان هم بین پنج تا شش تومان. ما هیچ تعطیلی هم نداریم‌...». همان موقع مادر حسین به میان بحث می‌آید و جمله‌های پسرش را از سر می‌گیرد که «هیچ تعطیلی ندارند، حتی تاسوعا و عاشورا هم تعطیل نیستند و باید کار کنند». بعد دستش را روی پاهای خود می‌کشد و ادامه می‌دهد: «سه سال آنجا بود، نمی‌دانم چطور حواسش پرت شد که این بلا را سر خودش آورد‌. آن روز من اصلا اطلاع نداشتم که چه شده. ساعت 12 ظهر تماس گرفت که ناهارش را بفرستم، بعد یک‌ساعت‌و نیم تماس گرفتند که غذا را نفرست؛ یعنی ساعت یک‌و‌نیم این اتفاق افتاده بود ولی به صاحبکار گفته بود به مادرم چیزی نگویید.بعد به بیمارستان رفته بودند و پیوند زده بودند. به پدرش گفته بودند که دست پسرت داغان شده ولی من کامل بی‌اطلاع بودم. با پدرش تماس گرفتم که حسین دیر کرده نگرانم، گفت پیش من آمده نگران نباش؛ اما من قلبم درد می‌کرد، به دخترم گفتم اتفاق بدی افتاده که دلشوره گرفته‌ام. دیگر این‌قدر حالم بد شد که یک‌دفعه بدو بدو سر خیابان رفتم و داد زدم که یکی از دوستان حسین آمد جلو و گفت حالا که دیگر داد می‌زنی و حالت خراب است، به تو می‌گویم چه شده، پسرت داغان شده، چند تا از انگشتانش رفته و همان موقع من غش کردم و افتادم». مادر حسین با صدای آرامی به حرف‌هایش ادامه می‌دهد و حسین هم در سکوت انگشتان دستش را برانداز می‌کند. مادر می‌گوید: من فکر می‌کردم نهایتا دو تا از انگشتانش از بین رفته ولی وقتی به بیمارستان رفتم، دیدم هفت تا از انگشتان پسرم قطع شده...». جمله آخر را با صدای آرامی می‌گوید و هم‌زمان هم انگشتانش را در هم گره می‌کند و سرش را هم پایین می‌گیرد... .

درباره روند رسیدگی کارفرمای کارگاه که می‌پرسیم، مادر حسین اشاره می‌کند که: «این دو داداش که صاحب کارگاه هستند، زحمت کشیدند حسین را به بیمارستان بردند؛ اما گفتم من که بلد نیستم، کاش بچه را به بیمارستان خصوصی و درست و حسابی می‌بردید که پیوندها جواب دهد، الان هم چند روزی است که کارفرما نیامده. بقیه به ما گفتند شکایت کنید ولی ما نکردیم... همین همسایه‌های ایرانی گفتند حسین که اقامت ایران دارد، صاحبکارش هیچ کاری نمی‌تواند انجام دهد، باید بازنشستگی و ازکار‌افتادگی برایش بگیرید؛ اما صاحبکارش گفت شکایت نکنید، حسین همان‌جا کنار ما بیاید کار کند؛ اما هیچ خرج و مخارجی نداده، خودم دکتر و فیزیوتراپی بردم، الان گفتند جلسه‌ای ۱۳۰ هزار تومان هزینه فیزیوتراپی می‌شود ولی کاش هر چیزی می‌شد اما انگشتان پیوند می‌خورد. اصلا کارفرما کاری انجام نمی‌دهد و پولی هم ندادند».

حسرت در جان این مادر هنوز شعله می‌کشد، آرزوی برگشت انگشتان فرزندش بین هر جمله‌ای دیده می‌شود و می‌گوید: «آن روزها هرکس که ما را در بیماستان می‌دید، می‌گفت شکایت کنید تا پدرشان را در‌بیاورید، باید جای خوبی می‌برد که حداقل سه تا از انگشت‌ها پیوند بخورد. دو هفته از پیوند گذشته بود که رفتیم دکتر و گفت انگشت‌ها سیاه شده و پیوند پس زده، باید برداریم. این بچه چقدر زجر کشید. این‌قدر داد می‌زد که وقتی بیمارستان رفتم صدایش را در آسانسور بیمارستان هم می‌شنیدم... در بیمارستان هم گفتند شکایت کنید؛ اما کارفرما از ما خط و امضا گرفت که رضایت دادیم و بخشیدیم...».

حسین به میان حرف می‌آید که: «گفت ۲۵۰ میلیون بابت هر انگشت می‌دهم تا شکایت نکنید، شماره کارت هم گرفت و هنوز پولی واریز نکرده، گفت تا وقتی کارگاه سر پاست، من در بخش بسته‌بندی فعال خواهم بود». مادرش اضافه می‌کند: «من اگر شکایت می‌کردم در کارگاه را می‌بستند و این‌همه بچه که مثل حسین سر کار می‌رفتند و خانواده‌شان روز ۱۵ هر ماه منتظر حقوقشان بودند بی‌کار می‌شدند. برای همین بماند تا قیامت که جواب بگیرم، من برای کم‌کاری دست پسرم به خدا حواله‌شان کردم. حتی همین چند روز پیش هم میله روی پای یکی در کارگاه افتاده و آسیب دیده».

حسین در اوج زندگی بخش مهمی از اعضای بدنش را از دست داد و این داستان تکراری بسیاری از کارگاه‌های زیرزمینی است که کودکان ایرانی، افغانستانی و ملیت‌های دیگر بدون حق بیمه و دیگر حقوق در آن کار می‌کنند. ماجرایی که به عزم جدی برای شناسایی این کارگاه‌ها و تحت پوشش قرار‌دادن کودکانی نیاز دارد که از سر ناچاری، درس را کنار می‌گذارند و در این نوع کارهای اجباری زندگی‌شان را غرق می‌کنند.